زندگی‌نامه خود نوشت ابراهیم جرج خیرالله مبلغ بهائی که عبدالبها را به چرب زبانی و تملق گویی و فریب کاری متهم کرد

دوشنبه, 15 دی 1399 07:38 نوشته شده توسط  اندازه قلم کاهش اندازه قلم کاهش اندازه قلم افزایش اندازه قلم افزایش اندازه قلم

بهائیت در ایران : یکی از راههای پی برده به پوچی یک آئین و فرقه شبه دینی استفاده از کسانی است که مدتها در درون فرقه ها بوده اند و از درون فرقه ها پی به باطل بودن آن برده اند صبحی ، آیتی ، نیکو ، مسعودی و... از همین دست مبلغین بودند که با وجود نزدیکی به راس فرقه ضاله بهائیت پس از چندی بریدند و از فرقه بریدند . ابراهیم جرج خیرالله  هماز این مبلغین بود . متن ذیل برداشتی از کتاب او پس از بازگشتش از تشکیلات میباشد که توسط اریک استتسون نگاشته شده  است

ابراهیم جرج خیرالله ( 11 نوامبر 1849- 6 مارس 1926 ) اولین مبلغ بهائی اعزامی به ایالات متحده امریکا بود، که اولین امریکایی‌ها را بهائی کرد و اولین محافل بهائی را در امریکا تشکیل داد.

عصراسلام: پس از برخورد و منازعه با عبدالبها، درباره امور عقیدتی و سبک رهبری، عناوین او بعنوان سخنگوی اصلی و برجسته ، و سازمان دهنده آیین بهائی در امریکا، از وی اخذ شد . او، سپس به گروه بهائیان وحدتگرای محمدعلی بهائی متمایل شد و صدها تن از بهائیان امریکایی را، حداقل بطور موقت، به آن گروه برد.

بخش حاضر، از کتابی که دکتر خیرالله در سال 1917، با عنوان "ای مسیحیان چرا به مسیح باور ندارید ؟! " نوشته بود ؛ گرفته شده است . تیتر برخی بخش ها را حذف یا اضافه کرده،و یا تغییرداده ایم . بیشتر زندگی نامه خیرالله ، در مجموعه دستنویس کتاب شعاع الله بهایی آورده شده ؛ گرچه بخشهایی از آن حذف شده است. در بخش " سفر به عکّا " قسمت حذف شده ، با این عبارت آغاز میشود : اینک ، من ، برخی از آن حوادث و رویدادهای غم انگیز را، بخاطر ارائه حقیقت ، باز گو میکنم ... و درست پیش از این پارگراف تمام شده که چنین شروع میشود : " عباس افندی از من و همسرم مصرانه خواست تا در صلح و آرامش ، با یکدیگر زندگی کنیم ... " .

در بخش " شروع اختلاف و جدایی در امریکا " ، قسمت حذف شده چنین آغاز میشود : " از سال 1900 ، تماسهای زیادی بین من و عالیجناب محمدعلی افندی ، غصن اکبر ... صورت گرفت . بقیه بخشهای کتاب بیوگرافی خیرالله ، بطور کامل ، توسط آقای شعاع الله بهائی حذف گردیده است .

من 3 بخش از مطالب حذف شده را ، از کتاب اصلی انتخاب کرده ، و بطور مستقل ، در فصل 27 این کتاب آورده ام ، زیرا فکر کردم که این کار مناسبتر است، و بقیه مطالب حذف شده را در اینجا آورده ام. و در این دو فصل، کل زندگی نامه ابراهیم خیرالله را بازنویسی و ارائه کرده ام . نقش اصلی و مهم او در گسترش بهائیت در امریکا ( وایجاد شکاف بزرگ در آن) ، اظهار نظر و گواهی او را ، به لحاظ تاریخی ، پر اهمیت ساخته و ارزش آنرا دارد که بدون حذف ، مجدداً چاپ شود .

تصویر ابراهیم خیرالله که در بیوگرافی او آمده ، چهره یک مبلغ اثرگذار و بسیار موثر و قوی بهائی را نشان میدهد، که نقش و سهم عمده ای در تدوین الهیات بهائی داشته، شخصیت اهل بحث و گفتگو و مناظره داشته ، و بردباری و حوصله اندکی برای ارائه روش مردم پسند نسبت به آیین داشته است . به نظر میرسد او انگیزه و تمایل زیادی برای کشف حقیقت داشته و به این منظور آثار و نوشته های بهاءالله را مطالعه کرده است ؛ ضمناً هیچ علاقه ای به قبول و باور شخصیتهای کاریزماتیک و روحانی نداشته است ؛ بیشتر مایل بوده درباره آراء و عقاید دینی و نوشته های بهاءالله بحث آزاد داشته باشد. بعنوان یک تازه مهاجر به امریکا ، به راحتی با برخی امریکائی های علاقمند ارتباط برقرار کرد و توانست تعدادی از آنها را وارد این آیین پر رمز و راز خاورمیانه ای کند. عده ای از این بهائی شدگان، به شخصیتهای مهم و افراد برجسته جامعه بهائی تبدیل شدند ، گرچه آنها دیگر از اولین مبلغ خود و برداشتها و تفاسیر او جانبداری نمی کردند!

تاثیر پذیری دکتر خیرالله  از عبدالبها ، از مناسبات شخصی آندو ، بهنگام دیدار او از ارض اقدس ، حاصل شد که در این بخش ، بطور ویژه ، به آن خواهیم پرداخت . او عبدالبها را " سیاستمداری قدرتمند و بدجنس ، و معجونی از دیپلماسی مکّارانه ترکی و رومی " توصیف می کند ؛ استاد بازی با احساسات ، که با خواست و تمایل پیروانش برای داشتن یک معلم و رهبر مذهبی آگاه و فهیم ، بازی کرد و از آنها وفاداری وتسلیم محض را خواستار شد ، و به آن دست یافت . دکتر جرج خیرالله توضیح میدهد که چگونه ، ابتدا ، عبدالبها او را، با دادن عناوین و ستایش های فوق العاده، فریفت و بسوی خود جلب کرد. ولی پس از مدتی، هنگامی که او شروع به پرسش و بحث درباره عقاید و افکار عبدالبها کرد، او را از حلقه نزدیکان خود راند . روشن است که آن دو ، رهبران مذهبی زبده و با هوشی بودند و به عقاید و توانایی خود ، کاملاً باور داشتند و همانطور که پیش بینی میشد این تقابل شخصیتها ، منجر به مشاجره و درگیری شد . به نظر میرسد ابراهیم خیرالله فردی صاحب نظر، و علاقمند به بحث و گفتگوی طولانی بود؛ حال آنکه ،ظاهرا، عبدالبها از آن نوع رهبرانی بود که بشدت مراقب تمرکز قدرت خود بود، که برای جذب یک پیرو ، و برگرداندن شرایط به نفع خود ، از بیان هر نوع مطلب، و یا انجام هر اقدامی ، ابایی نداشت . دکتر خیرالله ، عبدالبها را به چرب زبانی و تملق گویی متهم میکند ، و با ارائه مثالهایی ، مدعی میشود که شاهد فریب کاری و پشت هم اندازی او برای تاثیر گذاری و جلب نظر و حمایت بهائیان بوده است .

خیرالله مطلب خود را به رابطه با فرزند جوانتر بهاءالله محمدعلی بهائی و تصمیم برای پیوستن به گروه او می کشاند . مدعی میشود که از او بیش از 150 نامه دریافت کرده ، که در همه آنها ، حتی یک کلمه بر علیه برادرش عباس افندی ، ننوشته است . و متقابلاً، عبدالبها را " فردی پر از اتهامات و بدگویی علیه برادرش ، محمدعلی افندی ، غصن اکبر "، توصیف می کند .خیرالله برادر بزرگتر عبدالبها را مورد انتقاد قرار میدهد که مدام بهائیان را تهدید میکند که اگر از او نافرمانی کنند ، به جهنم خواهند رفت .

ابراهیم خیرالله در این سند دو اتهام بسیار جدی و خاص را علیه عبدالبها وارد میکند : اولاً عبدالبها یکی از پیروانش را با مبالغ زیادی رشوه نزد دکتر خیرالله فرستاد ، تا چنانچه او در آن شکاف و دسته بندی ، بسوی عبدالبها باز گردد، پول به او پرداخت شود. ثانیاً تعدادی از پیروان عبدالبها ، پس از آنکه خیرالله پیشنهاد رشوه را نپذیرفت، او را تهدید به مرگ کردند. البته همچون اتهامات عبدالبها علیه برادرش محمد علی و پیروان او، ظاهراً هیچ راهی برای تایید و تکذیب این اتهامات وجود ندارد ؛ هیچ دلیل و مدرک متقاعد کننده ای ، از سوی هیچیک از طرفها ، در مورد اتهامات زشتی که به یکدیگر وارد کرده اند ؛ ارائه نشده است .

                                                                                          اریک استتسون


مقدمه

من از پدر و مادر مسیحی، در روستای بِحَمدون ، منطقه کوهستانی لبنان و سوریه2 ، در 11 نوامبر 1849 متولد شدم . در سن دو سالگی، پدرم درگذشت و مسئولیت نگهداری و تربیت من و تنها خواهرم، به گردن مادرم افتاد . اجداد ما آسوری3 بودند ،که بر اثر آزار و اذیت ترکها، از شهر انتاکیه4 ( ترکیه فعلی ) گریخته و در منطقه جبل لبنان ساکن شدند . من لیسانس خود را در رشته هنر ، از کالج امریکایی سوریه ( بیروت )، در سال 1870 ، اخذ کردم .

از آنجا به مصر رفتم و یکسال بعنوان معلم ، در آکادمی پروتستانی امریکایی کار کردم و پس از آن ، برای خود ، کاری دست و پا نمودم . در اسکندریه مصر ، با دختری سوری ، که در حومه شهر صیدون به دنیا آمده بود ، ازدواج کردم و او سه فرزند برایم بدنیا آورد : نبیهه ، که با شاهزاده هانی علی شهاب ازدواج کرد ؛ لَبیبه ، که به ازدواج ر. ج . صلیبی در آمد ؛ و جرج ابراهیم خیرالله ، که در دانشگاه شیکاگو ، در رشته پزشکی فارغ التحصیل شد .

در مصر وضعیت اقتصادی مطلوبی داشتم و به تجارت پنبه و غلات مشغول بودم ، و زراعت پنبه و شکر داشتم . برای مدت هشت سال ، با کارخانه شکر، در شهر بیبِه ، در مصر علیا ، قرارداد داشتم . همچنین یک فروشگاه خشکبار در قاهره داشتم بنام " خانه لندن " ، که آنرا به یک زوج انگلیسی ، بنام خانم و آقای کول ، فروختم .

پس از مرگ همسر اولم ، با یک خانم بیوه قبطی5  ازدواج کردم ، ولی ، قبل از آنکه بهائی شوم ، از او جدا شدم . در سال 1890 بهائی شدم و با یک دختر یونانی ازدواج کردم . درهمان سال، از سوی بهاءالله لوحی خطاب به من صادر شد ، که آنرا در انتهای کتابم ، بهاءالله ، آورده ام . 6

در تاریخ 19 ژوئن 1892 ، خانواده خود را در قاهره مصر گذاشته ، و سفری به سن پترزبورگ رفتم ، که انتظار داشتم حدود سه ماه به طول انجامد . هدف از سفر به روسیه ، فروش وسیله ای به دولت آن کشور بود که خودم آنرا اختراع کرده بودم ؛ و در پیاده روی به فرد کمک می کرد و جلوی خستگی را می گرفت. امیدوار بودم در این معامله بتوانم خسارتی را که در یک پرونده ، در برابر عبدالملک بیک ، و بر اثر دخالت و نفوذ لرد کرامر7، فرماندار انگلیسی مصر بر من وارد شده بود را جبران کنم . لرد کرامر این پرونده را زمینه ای برای کنترل بر محاکم محلّی مصر قرار داده بود . هنگامی که معامله با وزیر روسیه لغو شد ، به آلمان ، و از آنجا به فرانسه رفتم . و سرانجام با سوار شدن بر کشتی آلمانی سِواویا ، به ایالات متحده امریکا رفتم ، و سه روز قبل از عید کریسمس 1892 ، در نیویورک پیاده شدم .

بردن بهائیت به امریکا

در زمستان 1893 عقاید بهائی خود را به چند فرد سوری ساکن نیویورک تعلیم دادم . و درباره برخی از اصول آن با پروفسور بریگس8 ، که مسیحیان تبشیری ، او را به خاطر عقایدش کافر می دانستند ، به بحث و گفتگو نشستم . همچنین به ملاقات عالیجناب هوفمان9 ، در میدان چلسی رفتم . او رئیس یک موسسه آموزش الهیات بود . تعالیم بهائی و نظرات پروفسور بریگس را با او در میان گذاشتم . در آنجا ارنست ژِول ( Ernest Jewell ) را هم ملاقات کردم ؛ البته قبلاً زمانی او را ، در سفر توریستی به مصر دیده بودم . او مرا با خود به گراند راپیدز ، در میشیگان ، و از آنجا به پیتوسکی برد ؛ جاهایی که او از سوی اسقف تاتل ( از میسوری ) و اسقف گیلسپی ( از میشیگان ) بعنوان واعظ کلیسا تعیین شده بود. سعی کردم او را بهائی کنم ، ولی بعداً شنیدم که او کشیش کاتولیک شده است .در فوریه  1894 به شیکاگو رسیدم . در سر راه خود به شیکاگو ، ابتدا در گراند راپیدز ، و سپس در کالامازو و دُو واژیاک، درباره دین و مصر، سخنرانی کردم. سپس موضوع بحث و سخن خود را "پدر آسمانی و استقرار ملکوت الهی بر روی زمین" قرار دادم.10

اگرچه فهماندن مطالبم به امریکایی ها ، با آن انگلیسی دست و پا شکسته سخت بود ، ولی بهرحال، در اواخر 1894 و ابتدای 1895 ، تعداد قابل توجهی افراد روشنفکر و تحصیل کرده را بهائی کردم . همه آنها درباره حقیقت بهائیت، و اینکه بهائیت تحقق وعده های مسیح و پیشگویی پیامبران پیشین است متقاعد و مجاب شدند . از جمله این افراد ویلیام جیمز ، ادوارد دنیس ، خانم ویل کات ، خانم کندال ، ارتور جرج فقید11 ، دکتر اشتراب ، و دکتر اگوستا لیندربورگ بودند .

چون از توانایی و توفیق خود در امر تبلیغ اطمینان یافتم ، تصمیم گرفتم تابعیت امریکا را اخذ کنم و بقیه عمر خود را در امریکا بگذرانم . در این مورد چند نامه برای همسر یونانی خود فرستادم و از او خواستم تا به من ملحق شود ، ولی جواب او همیشه منفی بود. بر همین اساس به دادگاه مراجعه و دادگاه ایالتی شیکاگو برای ما حکم طلاق صادر کرد . این حکم طلاق را به اطلاع همه مردان و زنان بهائی رساندم . در تابستان 1895 ، با دوشیزه ماریان میلر، در منزل ویلیام جیمز( اولین فرد امریکایی بهائی شده ) ازدواج کردم . ما سپس به اروپا رفتیم و در آنجا با خانواده و بستگان خانم میلر ، در فرانسه و انگلستان آشنا شدم ؛ و خاله خانم میلر ، دوشیزه بروان را تبلیغ و بهایی کردم .

همان سال به امریکا برگشتیم و در بخش غرب شیکاگو ، در مونرو استریت ، ساکن شدیم ، و فعالیت تبلیغی خود را از سر گرفتم ، بسیاری از متحریان حقیقت مراجعه کردند و من در کلاسهای 5 نفره تا 25 نفره ، برای آنها صحبت می کردم . روزهای جمعه غروب و عصر یکشنبه سخنرانی آزاد داشتم و بعد از صحبت های خود ، یکساعت وقت برای حاضران بود تا سوالات خود را بپرسند . معمولاً جوابهای من برای همه شنوندگان راضی کننده بود .

در سال 1896 ، کتاب " باب دین "را متتشر کردم که حاوی چند بخش درباره" هویت خدا " ،  " وحدت و یگانگی خدا " و... بود.  بعداً  این مقالات را در کتاب بهاءالله، دوباره منتشر کردم . در همان سال، آقای لین (Lane ) از شهر کینوشا، در ویسکانسین ، از من خواست تا هفته ای یکبار به خانه اش بروم . در آنجا جلسه تبلیغی برقرار کردیم و همان مطالبی را که در شیکاگو می گفتم ، ارائه می کردم . همه افراد کلاس، به جز یک نفر ، امر را پذیرفتند . وقتی مبتدیان در شیکاگو زیاد شدند، آقای دیلی ( Dealy ) را به جای خود به کینوشا فرستادم . تقریباً مدت دو سال ، پشت سر هم ، جلسات تبلیغی برگزار کردم ، از ساعت 1 بعد از ظهر تا 11 - 12 شب ؛ و آن وقت خسته و مرده به رختخواب رفته و می خوابیدم . سپس محفلی در کینوشا برپا کردم. آقای لین را بعنوان معلم آن تعیین کردم. سپس محفل دیگری را در راسین (ویسکانسین) برپا کردیم ، که همه اعضای آن ، کلاس اولیه تبلیغی ما را، در کینوشا، گذرانده بودند .

برخلاف ادعای دکتر ویلسن ، هیچگاه بهائیت را بصورت مخفیانه تبلیغ نکردم 12 ، بلکه مطالب خود را مانند آنچه در کتاب " بهاءالله " آورده ام ، بازگو می کردم . درس اول جاودانگی و نامیرایی ، درس دوم  " عقل و فکر "  ، درس سوم " زندگی و حیات "، ... . البته برنامه کلاس و تبلیغ خصوصی هم داشتم . زیرا به افراد تازه وارد اجازه نمیدادم که درکلاس پیشرفته بنشینند ، و مطالبی را که به مبتدیان پیشرفته می گویم، بشنوند. مطالبی که به افراد شرکت کننده در کلاسها ارائه میشد، بدون انحراف و تحریف، همان است که در کتاب بهاءالله آورده ام .

در تابستان 1897 ، من و همسر و پسرم ، تعطیلات سالانه خود را در شهر اینتر پرایز ، ایالت کانزاس ، سپری کردیم . ما دو ماه آنجا بودیم ، و من یک کلاس تبلیغی در آنجا شروع کردم و در پایان 21 نفر بهایی شدند .

خانم لیدا تالبوت ، و مرحوم آقای ارتور دوج ( درشیکاگو در جلسات تبلیغی شرکت کردند و سپس به شهر نیویورک رفتند ) در سال 1898 ، از من درخواست کردند به نیویورک بروم و برای مبتدیان نیویورکی ، و چند نفر دیگر از نیوجرسی ، جلسه تبلیغی بگذارم . بر اثر تاثیر و نفوذ خانم تالبوت و دوستش ، خانم کرن   ( Mrs.Kern)  تعداد مبتدیان به 200 نفر رسید . آنها را در سه کلاس دسته بندی کردیم : جلسه گروه اول در منزل مرحوم دکتر گورن سی تشکیل شد ؛ گروه دوم در تالار قرن نوزدهم ، و جلسه سوم ، در محل اقامت ما و خانواده مرحوم ارتور داج برگزار شد . در پایان چهار ماه کلاس و تبلیغ ، از میان شرکت کنندگان در آن سه برنامه ، 141 نفر به بهائیت پیوستند . ما آنها  را بعنوان یک محفل بهائی سازماندهی، و آقای هوارد مک نات را بعنوان مبلغ آنها تعیین کردیم .

در مسیرم از شیکاگو به نیویورک سیتی ، به درخواست مرحوم خانم گتسینگر13 ، چند روزی در شهر ایتاکا، در نیویورک توقف کردم. در آنجا به ایشان اجازه دادم در سفر برای دیدار چند تن از بستگان و فامیلش، کلاسی تشکیل دهد و مطالبی را که فرا گرفته بود ، برای آنها بازگو کند . در برپایی و ارائه مطالب در جلسه اول به او کمک کردم ، سپس اسم اعظم را به انها دادم ، و روش انجام و اجرا را به آنها آموختم.

در مدتی که برای فعالیت تبلیغی در شهر نیویورک بودم ، چند بار به فیلادلفیا رفتم ، کلاسی هم در آنجا تشکیل دادم و به خانم سارا هرون (  Sara Herron ) ، که او را برای تبلیغ و اداره کلاس به آنجا فرستاده بودم، کمک و مساعدت کردم . حاصل کار و تلاش ما ، تغییر دین و بهائی شدن حدود بیست و چهار نفر بود.

نگارش کتاب بهاءالله

برای مراقبت از مطالب و درس گفتارهایم از هر گونه تحریف و برداشت غلط ، از سوی معلمان و مبلغانی که منصوب می کردم ، و همچنین سایر افرادی که ممکن بود بخواهند آنها را مطالعه کنند ، تصمیم گرفتم آنها را در قالب کتابی ثبت و ضبط و منتشر کنم . در تابستان 1898 یک ماشین تحریر اجاره کردم و به همراه همسرم و خانم آنابل رفتیم به مناطق شمالی ایالت ماین، شهری بنام لوبِک.15  نه هفته را در آنجا سپری کردم . طول و عرض اتاق را بالا و پایین رفتم ، مطالب درسها راهمانطور که در کلاس درس ارائه داده بود ، می خواندم و خانم بل آنها را تایپ میکرد . روازانه بین 6 تا 9 ساعت کار میکردیم ، تا آنکه 21 فصل از کتاب به پایان رسید ، که در آنزمان ، اسم کتاب را بهاءالله گذاشتم . به منظور یادبود این رویداد ، دو نسخه تایپ شده توسط خانم آنا بل را تهیه و نگهداری کردیم . یک نسخه از آنرا ، بصورت امانت ،پیش آقای هوار ، در نیویورک گذاشتم ، 16   و نسخه دیگر را با خود به عکّا بردم .

وقتی داشتم فصل 22 را برای خانم بل دیکته می کردم ، خانم خیرالله ، که به ندرت وارد اتاق کار ما میشد ، در را باز کرد و با هیجان گفت  : " خبر خوب ، خبر خیلی خوب ! " سپس تلگرامی را که خانم گِتسینگر ، از کالیفرنیا فرستاده بود را خواند ، با این مضمون که خانم هرست 17  امر را پذیرفته ، و قصد دارد سفر زیارتی به عکّا برود ، و من و همسرم را هم دعوت کرده ، تا به اتفاق ، برای زیارت قبر بهاءالله و دیدار خانواده اش به آنجا برویم . ناچار شدیم که در 20 جولای در نیویورک باشیم تا با کشتی به فرانسه برویم . طی چند روز بعد ما به نیویورک رفتیم ، و البته من برای خداحافظی با دوستان بهایی به شیکاگو و کینوشا هم سری زدم . در موعد مقرر ، 20 جولای ، من و همسرم در نیویورک بودیم تا به اتفاق خانم فوب هرست و میهمانان همراهش ، سوار کشتی شویم .

در تمام این مدت که برای مبتدیان کلاس برگزار می کردم هیچ پولی دریافت نکردم و برنامه های تبلیغی و سخنرانیهای من رایگان بود . حتّی این ضابطه را برای معلمانی که تعیین می کردم گذاشته بودم که آنها نیز حق دریافت دستمزد و هدیه برای تبلیغ دینی را ندارند . من امور زندگی را با درآمد حاصل از شغل درمانگری و شفا بخشی خود می گذراندم ، و در بسیاری موارد حتی از قبول کادوی کریسمس امتناع می کردم . در بسیاری از اوقات حتی پول کرایه محل جلسات محفل سخنرانی را از جیب خودم میپرداختم ، و آنها هرگز آن پولها را به من نپرداختند.

سفر به عکّا

در جولای 1898 ، ما سوار کشتی بخار آلمانی فورست بیسمارک شدیم . چند روزی در پاریس توقف داشتیم ، که طی آن مدت من برنامه تعلیم خانم فوب هرست و همراهانش را تکمیل کردم و اسم اعظم را به آنها ( یاد ) دادم و نحوه تمرین و اجرای آنرا به انها آموختم . در همان زمان، به کسانی که همراه خانم هرست ، تعالیم را پذیرفته بودند ، و در انگلستان و فرانسه زندگی می کردند ملحق شدم و مطالب راجع به ایجاد ملکوت ابهی بر روی زمین را به آنها تعلیم دادم ، و به این ترتیب تبلیغ امر در اروپا آغاز شد .

من به تنهایی از طریق اسکندریه مصر عازم عکّا شدم ، و قصد داشتم دو دخترم را که با مادر بزرگشان زندگی می کردند ، دیدار کنم . مدت بیست و یک روز در مصر با آنها بودم، تا آنکه سفر امپراتور آلمان به فلسطین خاتمه یافت و از آنجا مراجعت کرد . زیرا در طول سفر عالیجناب امپراتور به ارض اقدس ، بیگانگان مجاز به پیاده شدن در حیفا نبودند . دخترانم هم به آیین جدید درآمدند و سپس به دنبال من ، برای دیدار قبر بهاءالله ، راهی عکّا شدند . خانم هرست و همراهانش هم پس از ما به عکّا رسیدند ، و به این ترتیب ، تعداد زایرینی که اصالتاً مسیحی بودند به شانزده نفر رسید . من بیش از شش ماه در عکا ماندم ، و طی این مدت حوادث مهمی اتفاق افتاد ، که به شرح زیر میباشد :

روز پس از پیاده شدن در حیفا ، من به همراه حسین ایرانی ( فردی که برای شناسایی و پذیرش زایرین در حیفا تعیین شده بود ) به عکّا رفتم . عباس افندی ، در اتاق پذیرایی ، در طبقه دوم منزلش ، به استقبال آمد و چنین داد سخن داد : ای محبوب ، ای پتروس بهاء ! ای کریستف کلمب ثانی ! خوش آمدی . و مرا در آغوش کشید . سپس ما کنار هم ، روی کاناپه ای نشستیم و او سخن گفت و بسیار نسبت به من ابراز لطف و محبت کرد ، و از من خواست تا مهمان او در منزلش باشم ، که من هم از این بابت از او تشکر کردم .

روز بعد یک افسر ترک بهائی به دیدن من آمد و به جای کلاه غربی ، یک کلاه فینه عربی روی سر من قرار داد و گفت : " عباس افندی این فینه را برای پتروس بهاء و کریستف کلمب ثانی و فاتح امریکا سفارش داده است! " . لذا بهائیان حاضر ، بخاطر این تعریف و تمجیدها به من شادباش گفتند و این القاب را چند بار برای من تکرار کردند .

اولین باری که درعمارت بهجی ، وارد اتاق " روضه بهاء " ( جایی که بقایای بهاءالله منظور جسد وی است رادر آنجا دفن کرده بودند ) شدیم ، عباس افندی به من گفت که تو اولین بهائی هستی که برای عبادت و مناجات وارد این اتاق شده ای . ولی پس از آن مشاهده کردم که دیگر بهائیان هم اجازه ورود و مناجات در آنجا را یافته اند !



یک روز در حیفا ، او مرا به کوه کرمل برد تا منزل برادرش محمدعلی افندی را به من نشان دهد ؛ و سپس ما ، به اتفاق ، شروع به کندن زمین برای احداث پایه های بنای مقبره بقایای باب که قرار بود به زودی از ایران به حیفا منتقل شود کردیم . هر یک از ما کلنگی داشتیم که با آن زمین را می کندیم ، و خدمتکاری بود که خاکها را بیرون می ریخت . او سپس دست از کندن کشید و به من هم گفت کلنگ را زمین بگذارم و اظهار داشت که من تنها فرد بهائی هستم که به چنین افتخار بزرگی نائل شده است . او از درسها و کلاسهای من ستایش کرد و درست بودن آنها را به همراهان و پیروانش اعلام کرد ؛ و در نوشته هایش مرا " چوپان مردم خدا در امریکا "خطاب کرد . به همین ترتیب ، اطرافیان او هم با من بسیار مهربان بودند ؛ حتی بهیه خانم ، خواهر وی ، به نشانه تشکر و احترام من ، کتاب مخصوص خود را ، به من هدیه کرد و آنرا هدیه ای از جانب خود به " پتروس بهاء و فاتح امریک ، که برای امر بهائی کاری کرده ،که سایر مبلغان ناتوان از انجام آن بودند" دانست . منهم صادقانه از او تشکر کردم و آن کتاب را کنار بقیه کالاهای ارزشمند قرار دادم .

قبل از سفر به عکّا ، چندین بار از عبدالبها خواسته بودم برخی از گفتارهای بهاءالله را برای من بفرستد ، تا من آنها را با درسها و جزوات تعلیمی خود مقایسه کنم و اگر اشتباهی در آنها هست ، اصلاح نمایم ، ولی هیچیک از درخواستهای من برآورده نشد .لذا وقتی در عکّا بودم مصرّانه از او خواستم تا برخی نوشته های تعلیم بهاءالله را به من بدهد ، ولی او وجود چنین نوشته هایی را کتمان کرده و گفت : " تمام نوشته ها از عکّا خارج شده ، تا مسؤلان ترک و عثمانی نتوانند آنها را پیدا کنند و آنها را بهانه اذیت بهائیان قرار دهند ". سپس من چند فصل از کتابم ، " بهاءالله " را به زبان عربی ترجمه کردم ، تا اگر اشکال و ایرادی در آنها وجود دارد ، عبدالبها آنها را تصحیح کند . ولی او آنها را تایید کرد و در حضور بهائیان غربی و شرقی و اطرافیان خود از آن مطالب قدردانی و ستایش کرد .

یک روز خانم خیرالله و آقا و خانم گِتسینگر از من خواستند تا از عبدالبها بپرسم معنای سمبلیک عبارت " دو حیوان ناپاکی که اجازه یافتند سوار کشتی نوح شوند " چیست ؟18پاسخ او این بود که آنها دو انسان مشرک بودند که فریبکارانه تظاهر به دینداری کردند و وارد جمع مومنین شدند . سپس من به او گفتم  " از آنجا که در این عبارت معنای سمبلیک کشتی ، خود خداست ، و از آنجا که آنها نمیتوانستند خداوند را فریب دهند ، لذا نه امکان ورود به کشتی را داشتند و نه چنین اجازه ای به آنها داده میشد ". سپس عبدالبها پرسید : در آنصورت تفسیر موضوع چگونه است ؟ من گفتم آن دو حیوان ناپاک سمبل والدینی هستند که در این ظهور ( دوره بهاءالله )، بخاطر فرزندانی که ایمان خواهند آورد ، خداوند آنها را مورد لطف خود قرار خواهد داد . سپس عبدالبها رو به آنها کرد و به من گفت که به آنها بگویم : " هر موضوع دو معنا دارد ، یک معنای روحانی و یک معنای مادی . آنچه من به شما گفتم صحیح است ؛ و آنچه هم که خیرالله توضیح داد درست و صحیح است !

از آن پس ، عباس افندی از پاسخ به تمام سوالات من ، که برای کسب اطلاعات و دانش بیشتر می پرسیدم ، خودداری کرد . لذا من ناچار شدم موضوعات و سوالات مختلف را با مبلغان دیگری که آنجا بودند ، همچون ابن ابهر ، که با او درباره نامیرایی و جاودانگی روح ، تناسخ و رجعت، 19 و صفات خدا ، اختلاف دیدگاه داشتم ، در میان بگذارم . با توجه به اختلافات ، عبدالبها  وقتی را تعیین کرد تا این موارد در حضور او مطرح شود تا شاید او قضاوت کند و تفاوت نظرها را به وحدت برساند . پس از بحث و گفتگوهای طولانی ، عبدالبها رو به من کرد و گفت : " منطق و استدلال شما خوب است ، ولی نباید خدا را محدود کنی ، و یا با پزشکان ایرانی مجادله و برخورد کنی ! " من گفتم : " هر چه را که ما می شناسیم محدود است ، و درباره علم ازلی خداوند ، علمی که او نسبت به خود دارد ، در این حالت ، علم خدا محدود است ! " او پاسخ داد :  " این مطلب اشتباه است و شما نباید خدا را محدود کنی . بلکه بگو که خداوند مستقل و منزّه از مخلوقاتش است " . من جواب دادم " آیا این جمله که خداوند مستقل از مخلوقاتش است یک جور محدود کردن او نیست ؟ "  رنگ عبدالبها پرید و سفید شد و چهره اش را برای من عبوس کرد . سپس بلند شد و با خنده گفت : " ما وقت دیگری درباره این موضوع گفتگو خواهیم کرد ". در اینجا اولین و آخرین بحث ما درباره این موضوعات به پایان رسید .

پس از این جلسه در رفتار بهائیان ایرانی و امریکایی تغییری پدیدار شد ، و حتی همسرم نیز با من از در مخالفت در آمد . وقتی سوالی از آنها می پرسیدم ، در جوابم می گفتند : " فقط عباس افندی میتواند جواب این پرسشها را بدهد " . و وقتی از خود عبدالبها سوال می کردم ، پاسخ او این بود ، که " باشد برای یک وقت مناسبتر ! " من چندین بار درباره کتابهایی که در زمان حیات ، و با دستور بهاءالله ، در بمبئی ، هندوستان ، چاپ شده بود سوال و در خواست کردم ، ولی عباس افندی ادعا کرد که حتّی یک نسخه از آنها هم در عکّا پیدا نمی شود . سرانجام ، من به هنگام برگشت به امریکا ، در مصر آن کتابها را خریدم .

اتفاقات دیگری شبیه به این موارد و از این دست اتفاق افتاد ، ولی باعث تغییر من ، و یا تغییر عقیده من و دخترانم نسبت به امر نشد ؛ زیرا عقیده و باور ما بر اساس پیشگویی ها و وعده های کتب عهدین بود . ولی ما از رفتار غصن اعظم ، عبدالبها ، متاثر و متعجب بودیم . پس از مراجعت به امریکا ، و خواندن کتاب اقدس 20 ، خداوند چشمان ما را باز کرد و ما حقیقت را مشاهده کردیم . همیشه درک واقعیات مستلزم زمان و بردباری است . حال برای عرضه و ابراز حقیقت ، برخی از آن حوادث و رویدادهای غم انگیز را نقل می کنم ، و بسیاری از آنها را که قابل ذکر و بیان در اینجا نیست ، مسکوت و مکتوم می گذارم.

عباس افندی سیاستمداری قدرتمند و بدجنس، و معجونی از دیپلماسی مکارانه ترکی و رومی است ، و سیاست هایش با چنان مدیریت و مهارتی به اجرا گذاشته میشود که حتی باهوشترین پیروانش را هم به زانو در آورد ، افراد معمولی و ساده بهائی که دیگر قابل ذکر نیستند! او همه زایران را با محبت و دوستی می پذیرفت ، و افرادی از اطرافیان و طرفدارانش را در عکّا و حیفا دور و بر آنها می گماشت، که هر جا میخواستند بروند همراه آنها بروند و خاضعانه به آنها خدمت کنند ، و هیچگاه آنها را تنها نگذارند تا آنها به اتاق خواب و رختخواب بروند! سپس آنها میرفتند و تمام حوادث و رویدادهای روزانه را به او گزارش میدادند. این سیستم جاسوسی در تمام کشورهایی که بهائی وجود دارد ، اجرا میشود . او بهائیان را از خواندن نوشته های بهاءالله منع میکند تا آنها نسبت به حقیقت تعالیم بهائی بی اطلاع بمانند .

گفتارها و نوشته های او احساسی و پر از اتهام علیه برادرش ، محمدعلی افندی ، غصن اکبر است . عبدالبها اظهار داشته که رنجها و آلامی که او از ناحیه دولت عثمانی ( ترکیه ) متحمل شده ، همگی بر اثر توطئه این برادرش بوده است . به این ترتیب ، او همدردی دیگران را برای خود جلب کرده ، و آنها را نسبت به برادرش بدبین میسازد ، تا آنها به دیدار محمدعلی نروند و از حقیقت آگاه نشوند .



او مقرراتی وضع کرد تا در همه کارها ، اقدامات ، و مکاتبات پیروانش با یکدیگر دخالت کند ، و همیشه تلاش می کرد که آنها گروه گروه شوند و رو در روی یکدیگر قرار گیرند ، تا همه آنها به نوعی به او مراجعه کنند و درخواست کمک نمایند .

بدترین کاری که او مرتکب شده اینست که خود را بین بهائیان و خدا قرار داده ، و هر که را که جرئت نافرمانی از فرامین او را بکند تهدید به جهنم و دوزخ کرده ، و بدین وسیله در قلب و فکر کوچک و سادة آنها ترسی ایجاد کرده ، که بدترین دشمن انسانیت و بشریت است . همچنین او قصد دارد نوة دختری اش ، شوقی افندی را آماده کند، تا پس از مرگش، جانشین وی شود . بدون تردید، همین اقدام ، به تنهایی، اثبات میکند که او صلاحیت خود را از دست داده است ؛ زیرا این کار نقض صریح آخرین وصیتنامه بهاءالله، در کتاب عهدی است ، که در آن بنابر امر خداوند حکیم ، محمد علی را ، بعنوان جانشین عبدالبها ، تعیین کرده است . 21

یک روز عباس افندی، بدری بیک ، افسر نظامی ترک را دعوت کرد که با او و زائران امریکایی شام بخورد . قبل از رفتن به اتاق غذاخوری ، عباس افندی از دختر من ، نبیها ، خواست که به امریکایی ها بگوید اگر بدری بیک از آنها سوال کرد آیا آنها زبان فرانسوی بلدند تا با او صحبت کنند ، آنها پاسخ منفی بدهند . وقتی سر میز غذا نشستیم ، بدری بیک پرسید آیا هیچیک از خانمها میتوانند زبان فرانسوی صحبت کنند ، زیرا او خودش نمیتواند به زبان انگلیسی صحبت کند . بنا بر خواست عباس افندی ، آنها توان خود را انکار و پاسخ منفی دادند ، در حالی که چند نفر از آنها ، از جمله خانم کروپر ، از لندن ، و مادر وی ، مرحوم خانم تورن بورگ ، و خانم آبِرسون ، میتوانستند به خوبی فرانسوی صحبت کنند . خداوند از دروغ بیزار است ، و علت آن هر چه باشد ، درغگویی مجاز نیست .

یکبار ، سر میز غذاخوری ، عباس افندی شروع کرد به دو تا از خانمها ، بعضی مطالب مهم از گذشته زندگی آنها را بگوید . من ناگهان به یادم آمد که او قبلاً از طریق زائران امریکایی از آن مطالب مطلع گردیده بود ؛ زیرا اقای گِتسینگر قبلاً لیستی از آن مطالب و رویدادها را به انگلیسی به من داده بود ، و من به تقاضای او (گِتسینگر ) آنرا به عربی ترجمه کرده بودم . سپس عباس افندی رو کرد به محترم ترین خانم جلسه ، و با ژست پیشگویانه گفت ، " پس از ده هزار سال ، روزنامه پسر شما ، همچون هدیه ای ارزشمند ، از سوی یک پادشاه ، برای پادشاه دیگری ارسال خواهد شد ." وقتی از سر میز بلند شدیم من آشکارا نارضایتی خود را از این اقدام نشان دادم ، ولی او دستش را روی شانه ام گذاشت و با خنده گفت ، " این کار را به جهتی انجام دادم که حکمت آنرا در حال حاضر نمیتوانی درک کنی !"

دوباره، سر میز ، آقای گِتسینگر از عباس افندی اجازه خواست تا عکس او را بگیرد . او پاسخ داد که تنها یکبار ، زمانیکه 27 ساله بوده ، در سال1867 22 ، در ادرنه ، عکس او گرفته شده است ؛ و تنها یکبار دیگر عکسش انداخته میشود، وقتی که تاج پدر را روی سرش بگذارد و او را برای شهادت ( کشتن ) میبرند ، و هزاران گلوله به بدن او شلیک میشود. این سخنان باعث تاثر همگی ما شد و برخی نیز بشدت گریه کردند. از آن تاریخ به بعد ، مکرراً از او عکس گرفتند ، و پیشگویی او هرگز محقق نشد .

وقتی برای خداحافظی، به اتفاق همسرم، نزد عباس افندی رفتیم ، او مصرانه از ما خواست تا زندگی خود را در صلح و آرامش ادامه دهیم . ولی وقتی عبدالبها این صحبت را می کرد، خانمم با صدای بلند خندید  و این خنده هنگامی تفسیر شد که ما به بندر پورت سعید در مصر رسیدیم ؛ او بطور ناگهانی ، و حتی بدون خداحافظی، من و دخترانم را ترک کرد، کاری که باعث تعجب و حیرت افراد حاضر شد .

بازگشت به امریکا : تصمیم به پیوستن به محمدعلی افندی

دو ماه پس از بازگشت به امریکا ( در سال 1899 ) نامه ای از عباس افندی ، با دستخط خودش ، و با امضای خاص او ( ع .ع. ) 23 دریافت کردم ، که در آن پس از تقدیر و تمجید از من نوشته بود ، " تو مرکز دایره عشق و محبت به خداوند ، و محوری هستی که نفوس مومنین، برای ستایش و پرستش خداوند ، گرد تو جمع میشوند ". این نامه باعث شد تا مصمم شوم که او فرد چاپلوس و تملق گویی بیش نیست ! زیرا نامه او پاسخی به پرسش من در این باره بود که چگونه، و از چه طریق،کسی ، فرد متمول و پولداری، میتواند برای او پول ارسال کند؟ در همان زمان، مطلع شدم که آقاو خانم گِتسینگر ، که به فاصله کوتاهی پس از ما به امریکا بازگشتند ، این مطلب را بین بهائیان منتشر می کردند که عباس افندی از من راضی نیست ، و تعالیم من غلط است ، و اینکه آقای گِتسینگر بعنوان رئیس گروه بهائیان امریکا منصوب شده ، و او ادعای خود را با ارائه اعتبار نامه ای با امضای عباس افندی اثبات می کرده است .

من که با ملاحظه این حوادث ناگوار به فکر فرور رفته ، و با مطالعه متون و نوشته های بهاءالله ، بطلان و اشتباه بودن ادعاها ، رفتار ، و تعالیم عبدالبها برایم مسلّم و قطعی شد ، از او جدا شدم و براساس فرمان کتاب عهدی ، به صف طرفداران محمدعلی پیوستم و شروع به مکاتبه با او نمودم .24   من در میان اسناد و مکاتبات خویش ، بیش از یکصد و پنجاه نامه از او دارم که در آنها شما حتی نمی توانید یک کلمه بر علیه عباس افندی پیدا کنید ، ولی عباس افندی از ما می خواست که دعا کنیم تا مگر محمدعلی توبه کند و به راه راست باز گردد .

شروع تنش و درگیری در امریکا

هفت ماه پس از بازگشت به امریکا و در جریان جلسه ای که در معبد ماسونی شیکاگو داشتیم ، من جدایی خود را از عبدالبها و پیوستن به برادرش محمدعلی افندی اعلام کردم . از کسانی هم که با من هم نظر بودند خواستم تا به من به پیوندند . حدود 300 نفر در شیکاگو ، کینوشا ، و سایر مناطق ، با من متحد شدند . ولی اکثریت با عباس افندی باقی ماندند ؛ زیرا امریکایی های پولدار همچنان در حزب او بودند . در آن ایام ، من ، اثری از بهاءالله را به دست موسسه انتشاراتی برادران هالیستر ، در شیکاگو دادم . لازم است در اینجا تقدیر و تشکر خود را نسبت به آقای هوارد مک نات ، از شهر نیویورک ، ابراز کنم ، و از او بخاطر ادیت و ویرایش ادبی بسیاری از بخشهای آن کتاب ، سپاسگزاری نمایم .

چند ماه بعد ، عباس افندی ابتدا حاجی عبدالکریم طهرانی 25 را فرستاد تا مرا در گروه طرفداران وی نگهدارد ؛ ولی او حتی پس از آنکه قول داد تا مبلغ 50000 دلار ، بعنوان غرامت و جبران ، از یک امریکایی ثروتمند دریافت خواهم کرد نتوانست مرا متقاعد کند. 26  سپس میرزا اسدالله ، باجناق عباس افندی27 ، و میرزا حسن خراسانی اعزام شدند که یا مرا در گروه نگهدارند و یا از سر راه بردارند!چند پیام تهدید آمیز از عکّا برای من ارسال شد ، و از سوی پلیس امریکا هم سه مامور برای مراقبت و حفاظت من تعیین گردید . اسدالله ، پدر دکتر امین فرید 28 ،  به بهائیان امریکایی اعلام کرد که اگر من به نافرمانی از عبدالبها ادامه دهم به زودی خواهم مرد و حتّی روز خاکسپاری مرا هم اعلام کرد . در همان روز موعود ، من در شهر، یکی از بهائیان را ملاقات کردم و او از اینکه من هنوز زنده بودم ، شگفت زده شد . سپس ابوالفضل گلپایگانی برای مذاکره و گفتگو با من به امریکا آمد ، و خانم گِتسینگر رابط و پیغام آور بین من و گلپایگانی بود ، ولی ما برای تشکیل جلسه توافقی نکردیم و لذا ملاقاتی بین ما روی نداد .



آزار و اذیتهای ناگوار ، رنجها و اتهامات و تهمتهای ناروایی که پیروان عبدالبها و نمایندگان و فرستادگان او ، به من وارد کردند، و از همه مهمتر ، اتفاقات مهمی که پس از بازگشت من از عکّا روی داد، همه و همه ، توسط دکتر فردریک اُ . پیز ، تاریخ نگار گروه بهائی در امریکا ، ثبت و ضبط شده است . او قصد دارد بزودی این مطالب را منتشر سازد، لذا لزومی به درج آن مطالب در این سرگذشت نامه نمی بینم.29

از سال 1900 ، مکاتبات زیادی بین من و عالیجناب محمدعلی افندی، غصن اکبر،و مهد علیا    بیوه بهاءالله -، خادم الله ، میرزا آقاجان ، و محمدحسین شیرازی و چند تن دیگر از خانواده بهاءالله ،  درباره تعالیم بهاءالله صورت گرفته، که ادعاها و اقدامات عباس افندی، غصن اعظم ، را نفی میکند . من این مطلب را به صراحت و روشنی در دو کتابم ، "حقایقی برای بهائیان " و " سه پرسش " ، که بین سالهای 1901 و 1902 منتشر کردم ، آورده ام .

محمدعلی افندی ، غصن اکبر ، صدها لوح صادره از سوی بهاءالله و بسیاری دیگر از متون ارزشمند بهایی را ، که توسط کاتبان سرشناس بهایی نوشته بود ، برای من ارسال کرد . او همچنین اطلاعات با ارزشی درباره الواح و آثار بهائی ارائه کرد ، و هدایای گرانقدری ، همچون لوحی که به خط خود بهاءالله بود ، دو تار موی بهاءالله، و چند هدیه و یادبودهای دیگری را به من بخشید، و در مکاتبات، به من عنوان" دکتر" خطاب کرد .

من کار تدریس و تبلیغ خود را ، با کسانی که به من ملحق شده بودند ، در شیکاگو ادامه دادم . در سال 1904 ، با دوشیزه اگوستا لیندربورگ ازدواج کردم که پس از آن به سنت لوییس و از آنجا به شهر نیویورک رفتیم .

در سال 1906 به شیکاگو برگشتیم و کار تدریس خود را طبق روال گذشته شروع کردم ؛ دو کلاس دیگر هم در حومه شیکاگو دایر کردم ، یکی در اِوانستون و دیگری در ویلمت . همسرم در سال 1912 درگذشت ، زنی بهائی ، که در بستر مرگ هم به این عقیده پایدار بود .

در سال 1914 ، بهمراه پسرم جورج ابراهیم خیرالله ، پس از آنکه هجده ماه را در بلک هیلز ، (راِپید سیتی ، داکوتای جنوبی ) گذراندیم ، به شیکاگو برگشتیم . در شیکاگو ، جلساتی با بهائیان برگزار کردیم و تصمیم گرفتیم ، بر طبق قوانین ایالت ایلینوی ، انجمنی تحت عنوان " انجمن ملی آیین جهانی " به ثبت برسانیم .

پایان خوش

برای سالیان دراز ، آرزوی اصلی و خواست من ، تلاش برای شناخت و یقین درباره وجود خداوند ، خالق جهان، معاد و آخرت ، بقا و جاودانگی بشر ، مرز بین عقل مجرد و ماده ، و حق و باطل بوده است. به لطف خدا ، این واقعیات بر اثر تحقیقات و مطالعات برایم حاصل شد و من آنها را در آثارم ، کتاب بهاءالله ، و همین اثر ، یعنی " ای مسیحیان " که بیوگرافی من هم در آن آمده است؛ تشریح کرده ام.

هر فرد منطقی و منصفی میتواند در محتوای این کتابها دلایل و براهین علمی و منطقی قوی بیابد ، که او را درباره وقوع رویدادهای فوق متقاعد کند . ولی حتی اگر هیچیک از این براهین را نپذیریم ، و فقط به آنچه در آثار من راجع به پیش گویی ها و پیش بینی های مندرج در انجیل و قرآن ، و سایر متون مقدس ، که فراتر از دانش بشری میباشند بسنده کنیم ، کافی است تا هر فردی را نسبت به صحت این واقعیات ، متقاعد نماید . به دیگر سخن ، پروردگاری هست که پیامبران و رسولان را برای بشریت ارسال کرده و مطالب مربوط به بقا و جاودانگی انسان ، و معاد و رستاخیز را به آنها آموخت ؛ و سپس در مرحله آخر ، خود خدا بر روی زمین ظاهر شد تا پادشاهی خود را بر روی زمین مستقر کند ؛ در حالی که بخشش و رهایی ما نیز قطعی و مسلم شد ، همانگونه که مولای ما ، عیسی مسیح وعده داده بود .

اجازه دهید نوشتن این مطلب را پایان دهیم و دستهای خود را ، همچون عیسی مسیح به سوی آسمان بلند کنیم و شادمانه چنین سر دهیم :" ای پدر آسمانی ، همه سپاس از آن تو است ؛ زیرا تو به ما حیات جاودان بخشیدی از طریق تجلّی نفس و خودِ عالی ات ، و به ما شناساندی که تنها تو هستی که خداوند واقعی هستی" ؛ شکوه ، و کبریا و جلال ، و قدرت مطلقه ، برای همیشه ، از آن تو است .

پی نوشتها :

1- خِیرالله یا خَیرالله

2- بِحَمدون در منطقه جبل لبنان واقع شده و امروزه بخشی از کشور لبنان است . در زمان تولد ابراهیم خیرالله ، این منطقه بخشی از سوریة عثمانی بود .

3- چالدیان ها/کالدیان ها از نژاد آسوری، و پیرو کلیسای کاتولیک چالدیانی میباشند، که شاخه ای از کلیسای آسوری شرق است ، و درقرن 17 میلادی با کلیسای کاتولیک روم ائتلاف کرد .

4- امروزه انطاکیه ، ترکیه

5- قبطی ها مسیحیان بومی مصر هستند.

6-  دکتر خیرالله چند لوح از بهاءالله دریافت کرد . بهاءالله معمولاً چنین الواحی را جهت تبلیغ و الهام بخشی پیروان مهم آیین خویش به آنها ارائه می نمود .

7- اِولین بارینگ ، اِرل Earl( فرماندار ) کرامر ، که بعنوان فرماندار ناظر انگلستان در مصر خدمت کرد .

8- چارلز اگوستوس بریگس ، عالِم الهیاتی پروتستان امریکایی در شهر نیویورک ، پروفسور رشته الهیات عبرانی و مسیحی در کلاسهای الهیات مشترک بود . او در سال 1893 بخاطر عقاید دینی لیبرال خود از کلیسای پروتستانی اخراج گردید .

9- اوژن اگوستوس هوفمان ، اسقف سرشناس و ثروتمندی بود ، که در سال 1879 بعنوان رئیس مدرسه جامع دینی الهیات در شهر چلسی ، نزدیک منهاتان - منصوب گردید .

10- دکتر خیرالله بهاءالله را بعنوان ظهور " خدای پدر " در فرهنگ و اصطلاح مسیحی ، و تحقق پیشگویی انجیلی درباره رجعت مسیح ، تلقی می کرد .

11- ارتور پیلسبوری دوج ، وکیل حقوقی ، مخترع و کارآفرین ، و ناشر مجله " نیوانگلند " .



12- ساموئل گراهام ویلسون با ابراهیم خیرالله آشنا شد و در سال 1915 کتابی در نقد بهائیت نوشت ، به نام " بهائیسم و ادعاهایش " . او در این کتاب دکتر خیرالله را متهم میکند که" ابتدا بهائیت را در کلاسهای مخفی ، بعنوان یک آیین سرّی ، یک نظام سرّی . . . تعلیم میدهد ." ( ص 266 در تجدید چاپ سال 1970 )

13- خانم لُوا گِتسینگِر ( lua Getsinger  ) بعنوان یک مبلغ فعال و برجسته بهائی در میان بهائیان شناخته شده ، و از سوی شوقی ربانی ، بعنوان یکی از نوزده اصحاب/شوالیه عبدالبها معرفی شد . مشار الیها در سال 1916 در گذشت .

14- الله ابهی به معنای " خداوند با شکوه است " میباشد . بهائیان مدعی هستند که در اسلام 99 نام برای خداوند ذکر شده ، و بهائیت " ابهی " را بعنوان صدمین و احتمالاً اسم اعظم خداوند ، اضافه کرده است . شکل و فرم دیگری که از اسم اعظم استفاده میشود ، عبارت یا بهاءالابهی است ، که نوعی خطاب به خداوند است . لقب بهاءالله هم از این ریشه عربی است ؛ بهاء به معنی شکوه است . بهاءالله به پیروانش دستور داده ، که بعنوان نماز ، هر روز 95 بار این اسم اعظم را بخوانند .

15- شهر لوبک در منتهی الیه شرقی ایالت ماین است .

16- ویلیام هوار مالکیت و مدیریت یک آسایشگاه را در نیوجرسی بر عهده داشت . او سخنگو و مدیر جامعه بهائی گردید و پس از مرگش بعنوان یکی از حواریون عبدالبها ملقب گردید .

17- فوب آپرسون هرست (Phoebe Apperson Hearst ) همسر سناتور امریکایی جرج هرست ، و مادر روزنامه نگار برجسته ، ویلیام راندولف هرست بود . او زنی طرفدار حقوق بشر ، و حامی حق رأی زنان بود .

18- نگاه کنید به سفر پیدایش 7:2

19- بعضی از نوشته ها و آثار بهاءالله  از رجعت پیامبران و رهبران دینی ادیان گذشته ، در عصر و دوره حاضر صحبت میکند . ابراهیم خیرالله این نوشته ها را به تناسخ تفسیر و تعبیر کرد . اگرچه جریان کنونی بهائیت این مطالب را تفسیری استعاره ای کرده ، و هرگونه ایدة رجعت و تناسخ را مردود میداند .

20- کتاب اقدس ،

21- کتاب عهدی

22- بنابراین نقل ، تولد عباس افندی ، باید سال 1839 و یا 1840 باشد ؛ بر خلاف تاریخ تولد رسمی او در تقویم بهائی ، که سال 1844 ذکر شده است .

23- امضای عبدالبها ، معمولاً بصورت دو حرف ع ع  بود که نشانه حروف اول عباس عبدالبها میباشد .

24- کتاب عهدی عبدالبها را بعنوان جانشین اوّل بهاءالله، و محمدعلی را بعنوان جانشین پس از او منصوب و تعیین میکند. بدیهی است دکتر خیرالله که عبدالبها را فردی کافر اعلام کرد، به خود حق میداد تا وفاداری و بیعت خود را به پسر دوم بهاءالله منتقل کند ، اگر چه پسر اول ، هنوز زنده بود . دوری گزیدن دکتر خیرالله از عبدالبها و پیوستن او به محمدعلی بهائی رویداد حساس و مهمّی بود که نشاندهنده و تاییدی بر شکاف و انشقاق و تفرقه بین برادران بود و موجب تشدید آن شد .

25- آقای طهرانی فردی بود که برای اولین بار دکتر خیرالله را تبلیغ کرد .

26- 5000 دلار در سال 1900 ، ارزشی برابر با یک میلیارد دلار در سال 2014 داشت .

27- میرزا اسدالله اصفهانی مبلغ برجسته بهائی و از سازمان دهندگان تشکیلات بهائی بود که با خواهر همسر عبدالبها ازدواج کرد .

28- دکتر امین فرید ( یاامین الله فرید ) بعنوان منشی و مترجم عبدالبها کار کرد . روابط آنها با افزایش انتقادات عبدالبها از اقدامات او ، همچون خرج تراشیهای فزاینده ، به تیرگی گرایید . سرانجام عبدالبها دکتر فرید را به اتهام سفر به امریکا و ترک حیفا علیرغم دستور او برای ماندن فرید در حیفا طرد و تکفیر ، و از جامعه بهائی اخراج نمود .

29- این ویرایشگر- استتسون - نتوانست سند انتشار یافته ای از دکتر پیز پیدا کند ، که چنین موردی را ثبت و ضبط کرده باشد .

 

 

خواندن 398 دفعه
این مورد را ارزیابی کنید
(0 رای‌ها)

آخرین ویرایش در دوشنبه, 15 دی 1399 07:40

معرفی رهبران بهائیت

  • زرین تاج قزوینی

     

    زرین تاج قزوینی (فاطمه یا ام السلمه) مشهور به طاهره قُرهالعَین یا طاهره بَرَغانی (زاده 1228 قمری برابر با 1823 میلادی در قزوین - درگذشته 1268 قمری برابر با 1850 میلادی).

     

    ادامه مطلب...
  • شوقي افندي

    شوقي افندي ملقب به شوقي رباني (1314-1377/1336ش) فرزند ارشد دختر عبدالبهاء بود که بنا به وصيت وي، در رساله اي موسوم به الواح و وصايا به جانشيني وي منصوب شده بود.

    ادامه مطلب...
  • علی محمد باب

    علی محمد باب شیرازی، موسس بابیت است. او شاگرد سید کاظم رشتی بود که با بهره گیری از افکار شیخیه، ادعای بابیت، امامت، خدایی و … کرد و در آخر توبه نامه نوشت و خود را هیچ دانست.

    ادامه مطلب...
  • سید کاظم رشتی

    سيد كاظم رشتي بن سيد قاسم بن سيدحبيب از سادات حسيني مدينه ، زبده ترين شاگرد شيخ احمد احسائي بود که پس از مرگ شيخ رهبري  شيخيه را برعهده گرفت.

    ادامه مطلب...
  • عباس افندی (عبدالبهاء)

    عباس افندي (1260-1340) ملقب به عبدالبهاء، پسر ارشد ميرزا حسينعلي است و نزد بهائيان جانشين وي محسوب مي گردد.

    ادامه مطلب...

مبارزان با بهائیت

cache/resized/ccaca808332350bd352314a8e6bdb7dd.jpg
یکی از حوادث مهم زندگی آیت الله بروجردی تقارن سال
cache/resized/a2c88199bdee2998adc4f97d46fdb662.jpg
ملا محمد سعید بارفروشی معروف به سعید العلما یکی