لطفا شرح حالی از خودتان بیان بفرمایید؟
نوید فرصتی پور هستم. فرزند عزیزاله. سال 1364 در زنجان متولد شدم. تمام بستگان واعضای خانوادهام بهائی بودند و به همین خاطر تا سال ها هیچ چیز از حقیقت اسلام نمی دانستم. با این وجود از همان نوجوانی به آدابی که تشکیلات برخانواده و افراد فرقه اعمال می کرد علاقهای نداشته و از هر فرصتی برای فرار از محافل و ضیافت های فرقه استفاده می کردم.
وضعیت بهائیت در استان زنجان چگونه است؟
آن طور که برای ما تعریف کردهاند زنجان، زمانی بیشترین خانوادههای بهائی را داشت. نمی دانم این مسئله تا چه اندازه درست است اما زمانی که من بهائی بودم چنین چیزی نبود و تعداد کمی بهائی در زنجان ساکن بودند تصور میکنم الان در زنجان، تنها چند خانواده بهائی باقی ماندهاند که آن ها هم افرادی مسن هستند.
خانوادهی شما چه وضعیتی دارند؟
بیشتر اعضای خانوادهام بهائی هستند، به جز دو عمهام که سالها پیش مسلمان شدند. عمویم چند سال قبل با هدف اقامت در کانادا از ایران خارج شد، اما در ترکیه مریض شده و فوت کرد. خانوادهاش او را درآن کشور دفن کردند و خودشان شامل زن عمویم و فرزندانشان، به کانادا پناهنده شدند.
تشکیلات بهائیت برای کودکان چه برنامهای داشت؟
از همان سنین کودکی برای کودکان کوچکتر از پیشدبستانی، کلاسهای موسوم به «گلشن» را برگزار میکردند یا وقتی هفت ساله شده بودیم کلاسهای اخلاق در خانهای مشخص تشکیل میشد که درآن جا به کودکان دروس و آداب زندگی متناسب با آموزه های بهائیت آموزش داده میشد.
مشارکت شما درجلسات چطور بود؟
شرکت در جلسات، اجباری بود به نحوی که اگر فردی غیبت می کرد به او اخطار میدادند. این اخطارها تا سه مرتبه ادامه داشت و اگر فرد بیشتر از سه جلسه غیبت میکرد از جامعه و مجالس، طرد میشد. البته طرد شدن در این مرحله به شدت طرد شدن روحی و اداری نبود. اما همین میزان طرد شدن هم برای یک کودک یا نوجوان، سخت محسوب می شود.
من چون از بهائیت خوشم نمیآمد، زیاد در جلسه ها و برنامههایشان شرکت نمی کردم. به همین خاطر هم بیشتر تحقیر می شدم. حاضر نشدن در جلسات باعث میشد سران فرقه اخطارهایی به من بدهند و حتی گاهی موجب تنبیه فیزیکی از جانب خانوادهام میشد، تا جایی که با کتک و تهدید در مجالس بهائی شرکت میکردم. حتی در میان فامیل نیز ارزشی نداشتم چون همه میدانستند من با بهائی بودن مخالفم.
لطفا کمی دربارهی محتوای جلسات توضیح دهید؟
همان طور که گفتم من خیلی کم در جلسات شرکت میکردم، اما یادم است یک بار در ایام ضیافت، برای سرزدن به خواهرم به کرمانشاه (محل زندگی او) رفته بودیم. در کرمانشاه به علت تأخیر در برنامه، یکی دو روز بعد از زمان مقرر، ضیافت برقرار شد و چون مهمان خواهرم بودیم، من هم شرکت نمودم. برنامهها شامل موسیقی، مسابقه، دعا، برنامههای کودک و نوجوان، طرح معما و ... بود. نکتهی مهم آن است که آنها به خوبی میدانند چطور جلسات را رونق بدهند که مورد توجه افراد واقع شود. ضیافت ها به صورت گردشی بود و هر بار در منزل یکی از اعضا برگزار میشد. با این حال، بهائیت برای من هیچ جذابیتی نداشت. در واقع میتوانم بگویم هیچ معنایی به زندگیام نمیداد. حتی اگر جلسات در منزل خودمان بود، برای فرار از آن خود را در اتاق یا زیرزمین حبس می کردم.
عدم شرکت در این کلاس ها بر زندگی شما تأثیری هم داشت؟
نداشتن حضور فعال در تشکیلات، من را به فردی سرخورده، توسریخور و به نوعی آدم آهنی تبدیل کرده بود. من در طول سال های بهائی بودنم هیچ دل خوشیای نداشتم. روز به روز نسبت به بهائیت بی میلتر میشدم و از طرفی برسختی هایی که از جانب اطرافیانم به من وارد می شد، افزوده میشد؛ تا جایی که اعضای خانواده، دیگر من را به حساب نمیآوردند. و به عنوان یک جوان( با وجود 27 سال سن) حتی اجازهی بیرون رفتن از خانه و استفاده از هیچ امکاناتی را نداشتم. به دلیل قبول نداشتن بهائیت و رفتار اطرافیانم، سختیهای زیادی میکشیدم که حتی باعث شد به عنوان نوجوانی که در سن حساسی قرار دارم لج بازیهای مخاطره آمیزی انجام دهم که تمام این مسائل آسیب های زیادی به من وارد کرد. با رسیدن به سنین جوانی و نیاز به حس استقلال، با جنبهی تازهای از محدودیتهای بهائیت آشنا شدم. جنبه ای که واقعا برایم غیرقابل تحمل بود. متوجه شدم حتی برای شخصیترین مسائل زندگی ام مثل انتخاب همسر نیز به مجوز فرقه و انتخاب و تأیید آنها نیاز دارم. این مسئله که تمام زندگی و آیندهام به دست عده ای دیگر، بدون توجه به نظر واقعی من شکل می گیرد، مثل جرقه ای باعث شد به طور کامل از فرقه زده شوم.
آشنایی با اسلام و مسلمان شدنتان چگونه بود؟
از همان کودکی به ما یاد داده بودند که در کلاسهای دینی و قرآن شرکت نکنیم و هر طور شده برای حضور نداشتن در این کلاس ها بهانهای پیدا کنیم. تا رسیدن به جوانی به دلیل این که به مدارس مسلمانان میرفتیم، تا حدودی با مسلمانان و دین اسلام، آشنا شده بودم اما وقتی این دلزدگیها به اوج خود رسید، به صورت جدی در مورد اسلام تحقیق کردم.هرچند هنوز هم در حال آشنایی و یادگیری هستم و در نتیجهی همان تحقیقات، به کامل بودن اسلام پی برده و ایمان آوردم.
در راه مسلمان شدن، سختی های زیادی کشیدم. آن قدر بزرگ شده بودم که راهم را خودم انتخاب کنم. لذا سال 1393 تصمیم خود را گرفته و از خانه بیرون رفتم. چند شب در مسافرخانه بودم. حتی پول هم نداشتم. یکی از همان روزها زندگی ام را برای یک نفر تعریف کردم وگفتم میخواهم مسلمان شوم و با یک دختر مسلمان ازدواج کنم. آن فرد نیز من را راهنمایی کرد و توانستم به صورت علنی و رسمی مسلمان شوم. هر چند از حدود سه سال پیش از این واقعه به دین اسلام تمایل پیدا کرده بودم اما به سبب برخی ملاحظات، آن را علنی نکردم. با این وجود طی این مدت، اعضای خانوادهام نسبت به علاقهی من به دین اسلام تا حدودی اطلاع داشتند. نهایتا تابستان 93 علنا به اسلام ایمان آوردم و برای ادای شهادتین نزد آقای حجت الاسلام و المسلمین خاتمی( امام جمعه محترم استان زنجان) رفتم.
بعد از مدتی با خانمی مسلمان و معتقد آشنا شدم و زندگی جدیدی را آغاز کردم. وقتی با همسرم زهرا خانم آشنا شدم، او گفت فقط به خاطر این که اسلام را شناختی و انتخاب کردی، قبولت می کنم. به همین دلیل با وجود بیکاری، بیپولی و تنها بودن، من را پذیرفت. ما عروسی سادهای گرفتیم و با کمک خداوند زندگیمان را شروع کردیم. خانوادهی زهرا خانم، انسانهایی ساده و در عین حال مؤمن هستند. خانوادهی پاک و مهربانی که به من حتی بیشتر از سایر دامادهایشان لطف دارند. آنها در تمام این سختیها، همیشه همراهمان بودند و با فراهم کردن شرایط لازم، باعث شدند به زندگی امید پیدا کنم. بعد از عروسی، همسرم به من گفت برویم پدر و مادرت را ببین، شاید آن ها هم با مشاهدهی تو اسلام را قبول کنند. زهرا، من را مثل یک نوزاد تازه متولد شده، تربیت کرد و آداب و اعمال دین را به من یاد داد. من هیچ چیز، حتی گفتن بسم الله را هم نمیدانستم. زهرا از اول شروع کرد و هنوز هم چیزهایی از او میآموزم. میدانم کار بسیار خسته کنندهای است اما او همه چیز را تحمل میکند. وقتی همسرم نماز و قرآن می خواند، احساس میکنم در بهشت هستم.
نحوهی برخورد اطرافیان بهائی، پس از روی آوردن شما به اسلام چگونه است؟
الان اگر هر کدام از آشنایان قدیم، من را ببینند مورد تمسخر قرار میدهند یا متلکهایی در رابطه با مسلمان شدنم می گویند اما این انتخاب خودم بوده است و هیچ کدام از این حرف ها برایم اهمیتی ندارد. در حال حاضر، تنها آرزویم سفر به کربلاست که هم همسرم را خوشحال میکند و هم خودم سعادت زیارت اباعبدالله (ع) را کسب نمایم.