پای صحبت یک متبری روشندل ، او از رفتار دور از انسانیت منادیان صلح عمومی و وحوت عالم انسانی میگوید.

شنبه, 17 آذر 1397 05:44 نوشته شده توسط  اندازه قلم کاهش اندازه قلم کاهش اندازه قلم افزایش اندازه قلم افزایش اندازه قلم

بهائیت در ایران : متن گفتگو با خانم ناهيد وحدت شعار فرزند علی جان وحدت شعار رئيس محفل ناحيه گنبد کارشناس ارشد تاريخ و اعلام برائت از بهائيت و افشاي اعمال ظالمانه فرقه ضاله بهائيت در اذيت و آزار ايشان و مغز شوئی سالمندان بهايی من جمله خانواده ايشان جهت تصاحب اموال و املاک بهائيان در خانه هاي سالمندان بهايی در ايران ، که به واقع با ديده دل و نه با ديده ظاهر، سالها پيش مسافر کوي تحرّي شده بود و از آن منزل براي تمام متحرّيان، حرفهاي ناگفته اندر دل و سوغات ناديده اندر دست داشت. بانويی که گرچه تا عنفوان جوانی،حدّت قوه باصره اش برق از چشمان دلش ربوده بود؛ اما به يکباره چنان ضمير خفته اش از ناهيد وجودش تابناک گرديد که حتی ديدگانِ به ظاهر بينايش نيز از انفجارنورِ حقيقت نابينا شد.

امید که این گفتگو جرقّه اي براي شعله افروزي ناهيد وجودمان افتد.

 

بدون مقدمه : چه شد که از بهائيت برگشتيد؟

 

صداقت نداشتند! چون من دانشجوي رشته تاريخ بودم و منابع معتبر تاريخی را مطالعه میکردم بهتر و بيشتر از بقيه متوجه دروغ هاي آنها شدم. به عنوان نمونه آنها در درس اخلاق می گفتند حضرت بهاءالله به خاطر ادعاي پيامبري به مدت چهار ماه بطوريکه زنجيري در گردن داشت در سياهچال افتاده؛ اما من با مطالعه تاريخ فهميدم که او به دليل مشارکت در جريان ترور نافرجام ناصرالدين شاه دستگير شده بود. آنها می گفتند اختلاف صبح ازل با بهاءالله به اين دليل بوده که او غرض ورزانه به پيامبري برادرش و ديانت بهائی ايمان نياورده؛ اما من فهميدم که صبح ازل از سوي باب به جانشينی برگزيده شده بود وبهاءاللِه بابی در پی قدرت طلبی، متعرض برادرش شد تا خود بر مسند جانشينی باب بنشيند و تا آنجا نيز پيش رفت که به ترور برادر خويش - صبح ازل - نيز اقدام نمود. در درس اخلاق می گفتند باب، امام زمان بوده است؛ اما من فهميدم که ميرزا علی محمد تنها اين ادعا را داشته که من بابِ امام زمان هستم. در درس اخلاق از معجزه اي صحبت می کردند که به قول خودشان هنگام شهادت حضرت باب رخ داده؛ اما من فهميدم که اين داستان خرافه اي بيش نيست. در درس اخلاق می گفتند پس از شهادت باب طوفان وگرد و خاک و.. همه جا را فرا گرفت و مردم براي رفتن به منازل خود راه را پيدا نمی کردند. در حالی که چنين چيزي در تاريخ نيست. اگر شما مخالف خرافات هستيد پس نقل اين خرافات در درس اخلاق چه بود؟ حالا بماند که علاوه بر عدم صداقت، چه مظلوم نمايی ها و پنهان کاري هايی که نداشتند ...

 

من از مـفصـل اين نکتـه مجـملـی گفتم

 

تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل

 

بانودائماً تأکيد میکرد که من در خانواده اي بهائی بزرگ شدم ومرتباً در جلسات و ضيافتهاي بهائيان حضور داشتم. فلذا ازنهانِ مغفول اين جماعت کاملًا مطلع شدم. نهانی که هيچ شباهتی به عيانشان ندارد. من دائماً سؤال می پرسيدم و از آنها توضيحاتی درباره تناقضات مشهود آيين شان مطالبه می کردم. اما نه تنها پاسخ نمی دادند بلکه اصلاً به حرفهايم گوش نمی دادند و مرا از صحبت منع می کردند. کما اينکه هم اکنون نيز به من اجازه صحبت در رسانه هايشان را نمی دهند، تا صحبت می کنم قطع می کنندو اين رفتار اوج تعصب آنها را نشان می دهد.

بانو ادامه داد و از اشکالات سيستم انتخابات در تشکيلات بهائيان نيز صحبت کرد. با وجود آنکه ادعا می کنند اختيار و آزادي در انتخابات حرف اول را میزند اما در واقع شرايط را طوري مهيا می کنند که افراد خاصی منتخب گردند. افراد پولدار و سرشناس و دکتر و مهندس را برايشان بستر سازي می کنند تا انتخاب شوند و هرساله هم همين ها تکرار می شوند. در حقيقت هيچ شفافيتی در اين گزينش وجود ندارد و احبا نيز حق پرس وجو و گفت وگو در اين خصوص را ندارند. بهائيت به شدت تأکيد می کرد که رأي افراد بايد مخفی بماند و هيچ کس نبايد حرفی از رأي خود به ديگري بزند. حتی زن و شوهر هم نبايد چيزي به يکديگر بگويند، حتی مشورت هم نبايد باهم کنند.

 

در حالی که بهایيت ادعا می کند در هر کاري بايد مشورت کرد.به اين ترتيب آنها هر نتيجه اي را که می خواستند، می توانستند پيش بياورند. پدر من علي جان وحدت شعار فرزند لطفعلی خان - از جمله کسانی بود که به عضويت محفل شهرمان - گنبد کاووس - نيز درآمده بود. دو دوره رئيس محفل گنبد کاووس بود، به همين خاطر خوب میدانم که در اين سيستم چه میگذرد و چه ها که نمی کنند. جالب است بدانيد که آنها می گفتند ما در انتخاباتمان کانديداتوري نداريم. من هم پيش خود میگفتم مگر ممکن است در انتخابات کانديداتوري نداشت حتماً. چيزي غير از اين بايد وجود داشته باشد. در نهايت پس از مطالعه فهميدم اين طور هم که میگويند نيست بلکه در کتب شان از نفوس سليمه مؤمنه فعاله به عنوان ويژگی متقاضيان ياد شده که در حکم همان کانديداتوري است.

امروز به لطف فضاي مجازي تناقضاتی آئین دروغین بهائیت به گوش همگان رسيده است. آنچه برای آزاد اندیشان و خصوصا جوانان اهميت بيشتري دارد، ناگفته هايی است که بانو درباره تشکیلات بهائيت و رفتارهاي منزجرکننده آنها مطرح کرد. ناگفته هايی که کمتر به گوش متحرّيان رسيده است و در تناقض آشکار با شعارهاي هميشگی شان است.

خانم وحدت شعار یکی از این لایه های پنهان را اینگونه توضیح داد : يکی از مواردي که در جدايی من از بهائيت تأثير زيادي داشت، پول دوستی و قدرت طلبی آنها بود. تشکیلات بهائی تا اين حد نسبت به مال و ثروت احبا نظر داشت که افرادي را با عنوان نمايندگان کميسيون خدمت به خانه هايشان می فرستاد تا ضمن تبليغ، آمار دقيق اموال آنها را داشته باشند. حتی افراد سالمند نيز از چشم طمع آنها در امان نبودند. به طوري که ميراث آنها پس از مرگ تصاحب میشد و در قبال پرداخت رشوه، ورثه آنها را به سکوت وا می داشتند و يا اينکه آنها را فريب میدادند. کافی بود متوجه شوند که يک نفر تنها زندگی می کند و حامی ندارد يا اينکه دچار مشکل است و به کمک احتياج دارد. آنگاه آنها خود را خادم او جلوه می دادند و با تزوير و عوام فريبی او را به اين سو می کشاندند که ثروت خود را تقديم جامعه بهائی کند. جالب است بدانيد که خانواده خود من هم در دام طمع تشکیلات بهائی نسبت به پول و ثروت افراد افتاده بود.

 

مادرم هوشيارانه متوجه حرص و طمع آنها شده بود. اما پدر و خواهرم با وجود آنکه اين دام را تجربه کرده بودند، همچنان متعصبانه سنگ آنها را به سينه میزدند و از آنها طرفداري میکردند واقعاً. شرم آور است که چنين رفتارهايی از خود نشان میدهند. براي اينکه مطلع گرديد اين جريانها را تعريف میکنم. وقتی خواهرم - فرزانه وحدت شعار - بابت معالجه بيماري اش به انگلستان رفته بود، بر حسب اعتماد، او و اموالش را در اين سفر به نماينده محفل آنجا - جناب زهرايی - سپرده بوديم. اما آنها همه پول و اموال او را که بالا کشيدند هيچ، دوباره از پدر ما پول گرفتند و با وجود تعهد نسبت به اخذ اقامت براي خواهر، در نهايت او را با معالجه ناتمام به ايران بازگرداندند. و اين در حالی بود که هنگام بازگشت به ايران او راکاملًا تلکه کرده بودند و يک قران ( واحدی از پول که در لفظ عامیانه بکار برده میشود ) پول هم در جيبش نمانده بود. حتی لوازم همراه او را هم بر داشته بودند. اين را هم بگويم که در اين جريان ما از محفل ايران طلب کمک کرديم،اما آن ها هيچ کاري براي ما نکردند. گويی که دست آن ها با محفل انگلستان در يک کاسه بود وتنها به فکر منافع خودشان بودند.

 

اما ديگر نتوانستم ادامه دهم زيرا از شدت فشار آنها دچار سردردهاي شديد و حالت افسردگی پيدا کردم و بالاخره بعلت بيماري تسليم آنها شدم. ديگر رمق ايستادن در برابرشان را نداشتم و بالاخره راضی شدم که فرزانه را به آسايشگاه ببرند. پس از آن چند مرتبه به ملاقات او رفتم و در اين حين از کارمندان آنجا می شنيدم که می گفتند ملاقات کننده های بهائی مدام از فرزانه می خواهند که خانه اش را تقديم جامعه بهائيت کند. فرزانه هم که سخت طرفدار تشکیلات بود، بالاخره خانه اش را در اختيار آنها گذاشت تا اجاره دهند. تشکیلات حتی از فرزانه وکالت نامه هم گرفته بود تا خانه اش را تصاحب کند، اما من که متوجه اين موضوع بودم تا جائی که توان داشتم جلويشان را می گرفتم و اجازه نمی دادم که فرزانه خانه اش را به آن ها بدهد. من خوب می دانستم که اگر فرزانه خانه اش را از دست بدهد، آنها ديگر نگاهش هم نمی کنند. بهائيت براي وکالت گرفتن از فرزانه، يکی از بستگان - را که او نيزيک بهائی بود، به نمايندگی از محفل واسطه کرده بودند تا هر طور شده از فرزانه وکالت بگيرد. من هم يک بار که متوجه قرار آنها براي اخذ وکالت قانونی شدم به آسايشگاه رفتم و جلسه را به هم ريختم.

و ادامه میدهد که ، تشکیلات براي خانه مادر من هم برنامه داشت و دنبال آن بود که خانه مادرم را هم به دست آورد. به رغم آنکه با تمام توانم در مقابلشان ايستادم، ولی در نهايت کار خودشان را کردند و به من که شرعاً قانوناً ورثه مادرم و فرزانه هستم تنها ماهيانه سيصد هزار تومان پول بابت اجاره خانه مادرم می دهند تا چيزي نگويم. خانه فرزانه هم که کاملاً در اختيار آنها است و الان حتی ديگر از آنجا خبر هم ندارم. جالب است بدانيد که اين اواخر در ماجراي گرفتن وکالت، خود فرزانه هم تا حدي فهميده بود که چه کار با او می کنند و چند مرتبه هم با دادن وکالت مخالفت کرده بود، اما در نهايت به خاطر ارادتش به تشکیلات و اصرار خويشاوندان بهائی اش تسليم محض آنها شد و به من اجازه دخالت بيشتر نداد.

در اين ماجرا به غير از من و مادرم همه اطرافيانم بهائی و طرفدار آنها بودند. حتی برادر بهائی ام در سوئيس و خواهر ديگرم در امريکا هم من را تحت فشار گذاشته بودند که با تشکیلات همکاري کنم. اين را هم بايد بدانيدکه بهائيت در انجام مراحل قانونی تملک خانه از وکيلی - شراره طائفی که دست پرورده خودشان بود، استفاده کردند و من با هزار بدبختی توانستم برگه هاي انحصار ورثه را از چنگ او درآورم. ولی باز هم آنها از فرزانه سوء استفاده کردند و به مقاصدشان رسيدند. خلاصه اينکه همه اين اتفاقات در حالی افتاد که منِ با مشکلات جسمی که داشتم توانايی کافی براي مقابله با آنها را نداشتم و تنها بودم و مادر سالمندم هم کاري از دستش بر نمي امد. ساير اعضاي خانواده ام هم که مطيع تشکیلات بودند و با آنها به هر شکلي همکاري می کردند. البته اين را هم بگويم که من می توانستم از مجراي قانون خيلی کارها انجام دهم. کافی بود اطلاع دهم که اين افراد بهائی هستند. در نتيجه همه اموال به من می رسيد. اما آنها به من رحم نکردند و من اين کار را خلاف انسانيت می دانستم و انجام نداده و نمی دهم.من نسبت به خانه خواهرم و مادرم هيچ چشم داشتی نداشتم و نمیخواستم آنها را به دردسر بياندازم. الان هم که شما حرفهاي من را می شنويد به لطف خدا در نهايت عزت و احترام در خانه ام زندگی می کنم و هيچ ارتباطی با آنها و جامعه پليدشان ندارم. خدا را شکر

خانم وحدت شعار داستان تملک خانه خواهرش توسط تشکیلات را هم با سوز دل  اینگونه بیان کرد :

خواهرم فرزانه شيفته بهائيت و به معناي واقعی طرفدار پروپاقرص تشکیلات بود. حتی زمانی که به او ظلم کردند هم از هواداري آنها دست نکشيد. فرزانه به تنهايی زندگی می کرد و من و مادرم هر از چند گاهی به او سر می زديم. با اينکه با ما خوب رفتار نمی کرد و حتی گاهی اوقات درِخانه را به روي ما باز نمی کرد، ولی ما به حکم انسانيت همواره به او که پاره اي از وجودمان بود، محبت کرده ونهايتِ توجه را مبذول داشتيم. ارتباط ما با يکديگر به همين صورت ادامه داشت تا اينکه مدتی از او خبري نشد. بعد از چند روز که نتوانستم با او تماس بگيرم به خانه اش رفتم و هر طور بود وارد خانه شدم. ديدم که خواهر عزيزم روي زمين افتاده و توانايی حرکت ندارد. بعد از رسیدگی به او متاسفانه  زمين گير شد . من از اين اتفاق بسيار متأثر شدم. به هر حال مدتی من از او مراقبت کردم اما چون من نابينا بودم و مادرم هم کهولت سن داشت، فلذا از دوستان بهائي اش به قول خودشان خادمين جامعه بهائی خواهش کردم که آنها از او مراقبت کنند.

اما بر خلاف زمانی که فرزانه سالم بود و هميشه به خانه او رفت وآمد داشتند، هيچ کدامشان حاضر نشدند به اودر خانه اش کمک کنند. تا قبل از اين اتفاق، فرزانه همه زندگی خود را در اختيار جامعه بهائی گذاشته بود و جلسات آنها مرتباً در خانه اش برگزار می شد، اما به محض اينکه چنين اتفاقی برايش پيش آمد، هيچ کدام از آنها را نمی ديديم. دوستان بهائی فرزانه تمايلی به مراقبت از او در منزلش نداشتند. در عوض اصرار داشتند که او را به آسايشگاه ببرند و در آنجا از او نگهداري کنند. راستی بهائيان براي خودشان خانه سالمندان و آسايشگاه - در گلشهر کرج و جاهاي ديگردرست کرده اند و افراد کهنسال يا ناتوان را به آنجا منتقل میکنند. به خصوص افرادي که کس و کاري ندارند و میخواهند اموال آنها را تصاحب کنند . حتماً اگر فرزانه هم جزء نورچشمی هاي

تشکیلات بود، آنها با کمال ميل و با عزت و احترام از او در خانه مراقبت می کردند، اما خواهر بيچاره ام تاريخ مصرفش گذشته بود و براي آنها سودي نداشت جز خانه اي که از مال دنيا داشت.

لذا به خانه او چشم داشتند و من هم که مدتها در ميان آنها بودم، خوب میدانستم که اگر فرزانه به آسايشگاه برود، تشکیلات خانه او را تصاحب می کند. به همين خاطر من تصميم گرفتم در برابر آنها بايستم و خواهرم را به هر قيمتی در خانه اش نگهدارم. من تا اين حد از فرزانه مراقبت می کردم که مايحتاجش را می خريدم و آنها را از خانه ام برايش با پيک می فرستادم. اما احبا نه تنها به من کمک نکردند بلکه برايم مزاحمت هم ايجاد می کردند. تشکیلات بهائی با نقشه هاي مختلفی می خواستند فرزانه را از آن خانه بيرون کنند. يک روز می گفتند فرزانه نظافت مجتمع را رعايت نمی کند. يک روز می گفتند فرزانه در مجتمع فرياد می کشد. يک روز می گفتند ديگر نمیتوانی براي او چيزي بفرستی و ... که البته همه اينها ساختگی بود و به قرائن مختلفی متوجه شدم که میخواهند من را از پا درآورند و فرزانه را به آسايشگاه ببرند.حتي يک مرتبه با شماره اي که متعلق به مجتمع فرزانه نبود به من زنگ زدند و به دروغ گفتند که ما همسايه فرزانه در مجتمع هستيم و حسابی از او شکايت کردند.

در اين ماجرا پدر من هم با آنها همکاري می کرد. پدرم يک بهائی متعصب بود که ذکر تشکیلات دائماً ورد زبانش بود. او حتی مقدار قابل توجهی از ثروتش و مغازه هايش را در اختيار امر بهائی گذاشته بود. هميشه می گفت هر چه تشکیلات از من بخواهد برايشان انجام میدهم. اين بار هم از او خواسته بودند که دخترش را به زانو درآورد. پدرم با نگهبان مجتمع و همسايه ها تبانی کرده بود که براي من دردسر درست کنند و ديگر من را به مجتمع راه ندهند. نگهبان مجتمع براي من احترام زيادي قائل بود اما پس از ملاقات پدرم با او، حتی حاضر نبود که من را به آنجا راه دهد و غيرمحترمانه با من برخورد میکرد.خلاصه اينکه نه با من صداقت داشتند؛ نه با من همکاري می کردند و نه اينکه رهايم می کردند.در اين جريان يک بار آنها بدون اجازه من و مادرم، فرزانه را از خانه اش به آسايشگاه بردند که بلافاصله من هم آنجا را پيدا کردم و باتهديدِ آنها به شکايت، فرزانه را به خانه اش برگرداندم.

او ادامه میدهد :

من طی مدتی که در ضيافت ها شرکت داشتم،دايما ملاحظه می کردم که آن ها صندوقی می گذاشتند که افراد در موقع پذيرايی پول در آن بريزند و اين را در ميان ديگران مخفی می کنند. ياد آوري می کنم اين جمع آوري پولها غير از حقوق اللهی بود که هرساله همه و از جمله پدرم پرداخت می کردند. همگان کم و بيش چاره اي جز مشارکت نداشتند.حتی لجنه تبليغ به هر خانواده بهائی يک صندوق می داد تا پول هاي خود را بابت حق الله و تبرعات در آن جمع کرده و تقديم نمايند. مبلغان بهايی تاکيد داشتند که اگر قصد کمک به افراد نيازمند را داريد، خودتان مستقيما اقدام نکنيد بلکه پول هايتان را به محفل بسپاريد تا در مسير صحيحی خرج نيازمندان شود. حال آنکه هيچگاه گزارشی بابت نحوه صرف اين پول ها ارائه نمی شد.جالب است بدانيد که يک بار يکی از بهاييان نيازمند با مادرم در باره کميت و کيفيت اعانه محفل به آن ها صحبت کرد و در نهايت مشخص شد که محفل از محل کمک هاي احبا، تنها مقادير ناچيزي معونه براي نيازمندان فراهم می کند.

خانم وحدت شعار درباره مادرش گفت که او پس از مشاهده چنين رفتارهايی از بهائيت رويگردان شد. مادرم سالها با همسر خود و برادر شوهر و جاري خود اختلاف داشت ودائماً از محفل تقاضا می کرد تا براي رفع اين اختلاف کمک نمايد، اما هيچ کاري براي او انجام ندادند. فلذا از اين مطلب در شگفت بود که چطور می شود ديانتی که شعارش وحدت عالم انسانی است ، در رفع اختلافات دو خانواده چنين عاجز است . صلح در لسان بهايی يعنی تسليم شدن. مادرم دائماً در جلسات تبليغ مبلغان بهائی شرکت می کرد. در اين جلسات که مدیران و مبلغان  بهائی به سخنرانی می پرداختند ، تحکمانه و آمرانه به خانواده ها دستور مهاجرت براي تبليغ می دادند و مقصد را نيز خود برايشان تعيين می کردند. روحانيون بهائی براي خود شهرهاي بزرگ همچون طهران را انتخاب میکردند و در رفاه کامل در آنجا به زندگی خود ادامه می دادند. و اين در حالی بود که بهائيان عادي به مناطقی فرستاده می شدند که اکثراً شرايط زندگاني شان با مهاجرت به آنجا، بسيار دشوار شده و به تنگنا می افتاد. حتی مادرم برخی از آنها را ديده بود که از اين اتفاق عجز و لابه کرده و میگريستند.

اين مطلب به اين معنا است که بهائيان حتی اجازه نداشتند خود محل سکونتشان را انتخاب کنند. از بهائيت اين قبيل رفتارها اصلًا بعيد نبود. آنها دنبال کسانی بودند که به خوبی فرمانبردار بوده تا بتوانند بر آنها رياست کنند. بعد از اينکه مادرم از بهائيت برگشت، آنها خيلی تلاش کردند تا او را منصرف کنند. حتی چند مرتبه او را به زور به جلساتشان کشاندند يا اينکه به زور میخواستند جلسات بهائی را در منزل او برگزار نمایند . علاوه بر اين دائماً براي او دردسر درست می کردند تا از کرده خود پشيمان شود. اما در نهايت بعد از آنکه از تصميم قطعی مادرم و برگشت ناپذير بودن آن مطلع شدند، در محفل اعلام کردند که وي مشکل روانی دارد و او را راندند البته آنها طرد دارند ، اداري و روحانی ولی چون هنوز به اموال مادرم چشم داشتند او را طرد پنهان کردند ، با او حرف نمی زدند که تا آخر عمر بتوانند اموال او را تصاحب کنند ولی او را اذيت و خوار کردند تا به اين ترتيب آبروي مادر را ببرند. در حالی که وي آن موقع در سلامت کامل به سر می برد و انصافاً از هوشياري فوق العاده اي برخوردار بود. او مرتب می گفت برايم روشن شده که اين دين برحق نيست. مادر سالمند و مريض احوال من که در اواخر عمر تنها زندگی می کرد، همچون ساير سالمندانی که گرفتار نيش حريصانه جامعه بهائيت می شدند، از اين دام مستثنی نشد.

به تنهائی و با این وضعیت جسمانی از من هم کاری بر نیامد و کسی هم به من کمک نکرد. با وجود اينکه مادرم از بهائيت برگشته بود و دائماً اظهار مسلمانی می کرد، مادرم تاکيد کرد او را به خانه سالمندان ببرم .  و من او را به خانه سالمندان در ونک بردم. آنها پشت سرهم تلفن و اذيت به من کردند که او را به خانه سالمندان بهائيان منتقل کنند و من تسليم شدم و آنها طمع به پول و منزل مادر داشتند، او را در حالی که سرم به دست داشت ، به خانه سالمندان بهايی منتقل کردند. مادر فقط يک شب در خانه سالمندان بهايی بود و صبح فوت شدند. و به من تماس گرفتند که شناسنامه ايشان را بياوريد. من هنوز افسوس می خورم و خود را نمی بخشم. پس از فوتش، او را در قبرستان بهايی دفنش کردند. حتی به من اجازه اين را هم ندادند که مادرم را در قبرستان مسلمانان دفن کنم. حال آنکه مادرم مکرر از بهائيان اظهار تنفر می کرد و اصلًا دل خوشی از ارتباط با آنها نداشت.

خواندن 727 دفعه
این مورد را ارزیابی کنید
(0 رای‌ها)

آخرین ویرایش در یکشنبه, 18 آذر 1397 05:47

معرفی رهبران بهائیت

  • زرین تاج قزوینی

     

    زرین تاج قزوینی (فاطمه یا ام السلمه) مشهور به طاهره قُرهالعَین یا طاهره بَرَغانی (زاده 1228 قمری برابر با 1823 میلادی در قزوین - درگذشته 1268 قمری برابر با 1850 میلادی).

     

    ادامه مطلب...
  • شوقي افندي

    شوقي افندي ملقب به شوقي رباني (1314-1377/1336ش) فرزند ارشد دختر عبدالبهاء بود که بنا به وصيت وي، در رساله اي موسوم به الواح و وصايا به جانشيني وي منصوب شده بود.

    ادامه مطلب...
  • علی محمد باب

    علی محمد باب شیرازی، موسس بابیت است. او شاگرد سید کاظم رشتی بود که با بهره گیری از افکار شیخیه، ادعای بابیت، امامت، خدایی و … کرد و در آخر توبه نامه نوشت و خود را هیچ دانست.

    ادامه مطلب...
  • سید کاظم رشتی

    سيد كاظم رشتي بن سيد قاسم بن سيدحبيب از سادات حسيني مدينه ، زبده ترين شاگرد شيخ احمد احسائي بود که پس از مرگ شيخ رهبري  شيخيه را برعهده گرفت.

    ادامه مطلب...
  • عباس افندی (عبدالبهاء)

    عباس افندي (1260-1340) ملقب به عبدالبهاء، پسر ارشد ميرزا حسينعلي است و نزد بهائيان جانشين وي محسوب مي گردد.

    ادامه مطلب...

مبارزان با بهائیت

cache/resized/ccaca808332350bd352314a8e6bdb7dd.jpg
یکی از حوادث مهم زندگی آیت الله بروجردی تقارن سال
cache/resized/a2c88199bdee2998adc4f97d46fdb662.jpg
ملا محمد سعید بارفروشی معروف به سعید العلما یکی