در اين باره گفتني است باب اگرچه ظهور «من يظهرهالله» را موكول به حدود دو هزار سال بعد كرده بود، اما حوالي سال 1265 ق. ناگهان اقدام به تعيين وصي براي خويش كرد و بابيان، اين وصي را همان «من يظهرهالله» موعود خواندند. اين كه چگونه باب در يكجا زمان ظهور من يظهرهالله را حدود دو هزار سال ديگر تعيين ميكند و در موضعي ديگر اقدام به تعيين شخص وصي يا «من يظهرهالله» بلافاصله بعد از خود مينمايد، البته در مرام و مسلك وي كه مشحون از تعارضات، ابهامات و حتي اشتباهات فاحش و حيرتآور دستوري و ادبي است، جاي هيچگونه تعجبي ندارد. لذا ما نيز در اينجا از ورود به اين بحث خودداري ميكنيم، اما آنچه در اين زمينه مهم است آن كه باب، ميرزا يحيي صبح ازل را به وصايت خود برگزيد و نص مكتوب وي در اين زمينه عيناً در «رساله قسمتي از الواح خط نقطهي اولي و آقاسيد حسين كاتب» موجود است: «الله اكبر تكبيراً كبيراً، هذا كتاب من عندالله المهيمن القيوم، الي الله المهيمن القيوم، قل كل من الله مبدؤن، قل كل الي الله يعودون، هذا كتاب من علي قبل نبيل ذكرالله للعالمين الي من يعدل اسمه اسم الوحيد ذكرالله للعالمين قل كل من نقطه البيان ليبدؤن ان يا اسم الوحيد فاحفظ ما نزل فيالبيان وأمر به فانك لصراط حق عظيم.» (اين كتاب از خداي مهيمن قيوم است به سوي خداي مهيمن قيوم، بگو همه آغازها از خداست. بگو بازگشت همه به خدا است. اين كتابي است از علي قبل نبيل (علي قبل نبيل، لقب سيدعليمحمد شيرازي است زيرا به زعم ايشان محمد از نظر حروف ابجد 92 و برابر عددي نبيل است و چون علي قبل از محمد است لذا ميتوان گفت علي قبل نبيل) ذكر كرده است خداوند براي جهانيان، به سوي آن كس كه اسمش مطابق است با نام وحيد (از نظر حروف ابجد يحيي و وحيد هر دو برابر 28 ميباشند) بگو همه از نقطه بيان آغاز ميشوند، به درستي كه اي همنام وحيد، پس حافظ باشي بر آنچه كه نازل شده در بيان و امر كن بر آن، به درستي كه تو در راه حق بزرگ هستي) (به نقل از: سيدمحمدباقر نجفي، بهائيان، صص290-289) در پي صدور اين «لوح» از سوي «حضرت نقطه اولي»، ميرزا حسينعلي نوري برادر ناتني بزرگتر ميرزا يحيي نيز كاملاً بدان گردن مينهد و به عنوان «پيشكار صبح ازل» مشغول خدمت به وصي باب ميگردد. اين وضعيت ادامه دارد تا سال 1268ق. كه واقعه ترور ناصرالدين شاه توسط جمعي از بابيان روي ميدهد و منجر به دستگيري و اعدام عدهاي و فرار و خروج عدهاي ديگر از جمله صبح ازل و بهاءالله از ايران و اقامت در بغداد ميگردد. پس از آن است كه هواي رياست به ذهن ميرزاحسينعلي نفوذ ميكند و دست به اقداماتي ميزند كه موجبات اعتراض جمعي از اصحاب صبح ازل را فراهم ميآورد و باعث ميشود تا وي راهي منطقه سليمانيه شود و به مدت دو سال با لباس درويشي در آن مناطق آواره گردد. ميرزاآقاخان كرماني و شيخ احمد روحي در كتاب «هشت بهشت»، اين ماجرا را چنين نقل كردهاند: «كمكم بعض آثار تجدد و مساهله و خود فروشي و تكبّر در احوال بهاءالله مشهود گرديده، بعضي از قدماء امر، از قبيل ملامحمدجعفر نراقي و ملا رجبعلي قهير و حاجي سيدمحمداصفهاني و حاجي سيدجواد كربلائي و حاجي ميرزااحمد كاتب، و متولي باشي قمي، و حاجي ميرزامحمدرضا و غير هم از مشاهدهي اين احوال مضطرب گشته بهاءالله را تهديد نمودند و به درجهاي بر او سخت گرفتند كه وي قهر كرده از بغداد بيرون رفت و قريب دو سال در كوههاي اطراف سليمانيه بسر برد و در اين مدت مقر وي معلوم بابيان بغداد نبود.»(ميرزاآقاخان كرماني و شيخ احمد روحي، هشت بهشت، تهران، انتشارات بابيان، به نقل از: سيدمحمد باقر نجفي، بهائيان، ص309)
البته ممكن است بهائيان و از جمله آقای نيكوصفت، استناد به نوشتههاي منسوبان صبح ازل، يعني دو داماد وي را پذيرا نباشند، اما ايشان اصل عزيمت ميرزاحسينعلي به آن نواحي را در هيئت يك درويش قبول دارند، چرا كه عباس افندي در «مقاله شخصي سياح» و شوقي افندي در كتاب «قرن بديع» به صراحت بدان اشاره كردهاند. نكته ديگري كه نميتواند مورد قبول بهائيان نباشد، علت بازگشت ميرزاحسينعلي به بغداد است كه آنهم به امر و دستور و در واقع اعلام موافقت صبح ازل صورت گرفت. بهاءالله خود به صراحت در «ايقان» پس از شرح احوال خويش در بغداد و سليمانيه، مينويسد: «قسم به خدا كه اين مهاجرتم را خيال مراجعت نبود و مسافرتم را اميد مواصلت نه و مقصود جز اين نبود كه محل اختلاف احباب نشوم و مصدر انقلاب اصحاب نگردم و سبب ضر احدي نشوم و علت حزن قلبي نگردم غير از آنچه ذكر شد خيالي نبود و امري منظور نه اگرچه هر نفسي محملي بست و به هواي خود خيالي نمود، باري تا آنكه از مصدر امر حكم رجوع صادر شد و لابد تسليم نمودم و راجع شدم.» همانگونه كه ميدانيم كتاب «ايقان» پس از بازگشت بهاءالله از سليمانيه به بغداد توسط وی در جهت شرح و تبيين و تحکيم ادعاها و تعليمات باب نگاشته میشود و او طي حدود 4 سال پس از آن يعني تا حوالي 1278 ق. در همين مسير گام برميدارد؛ لذا در همين كتاب مشاهده ميگردد كه وي اطاعت و تبعيت محض خود را از «مصدر امر» نيز اعلام ميدارد و او را به عنوان «من يظهرهالله» به رسميت ميشناسد.
بر اساس آنچه تاكنون بيان گرديد به خوبي ميتوان واهي بودن مسلك بهائيت را دريافت؛ چرا كه اولاً بطلان ريشه و اساس آن يعني بابيه به وضوح مشخص است و ثانياً از يك نگاه دروني نيز نميتوان هيچگونه حقانيتي را براي بهائيت قائل شد. اتفاقاً بهائيان و در رأس آنها شخص ميرزاحسينعلي چون به اين نكته واقف بود كه قادر به اثبات حقانيت خويش در چارچوب مسلك «بابيه» نيست، در صدد قطع پيوندش با اصل و ريشه اين ادعا برآمد تا خود و پيروانش را از يك تلاش و تقلاي سخت و نفسگير و در عين حال بيفرجام، رها سازد. بنابراين برخلاف آنچه آقای نيكوصفت بارها در اين كتاب تكرار ميكند و تلاش دارد با بيان اين كه بهائيت «مدافع اسلام در برابر اديان گذشته» بوده(ص15) به نوعي تلائم و همسازي ميان اين مسلك با اسلام را به نمايش درآورد، بهائيت نه تنها هيچ ارتباط مثبت و مؤيدي با اسلام ندارد بلكه رهبريت اين مسلك، به قطع ارتباط آن با اصل و ريشه خود يعني بابيه نيز اقدام كرد. اتفاقاً آثار و تبعات اين اقدام، از نگاه بابيان دور نماند؛ چرا كه قطع ارتباط بهائيت با بابيه، دقيقاً به مصداق اين ضربالمثل كه «يكي بر سر شاخ، بن ميبريد»، آن را به كلي بيهويت ساخت و همچون برگي جدا شده از ساقه، در هوا معلق و سرگردان گردانيد. عزيهخانم، خواهر ميرزاحسينعلي بهاء كه بر مسلك بابيه باقي ماند و هرگز ادعاهاي بهاء را نپذيرفت، در پاسخ به نامه عباس افندي معروف به «رساله عمه»، اين اقدام برادر خويش را به نقد كشيده است: «و اما مطلب اول كه مدعي ميگويد كه من ناسخ بيان و احكام و شرايع بيانم و صاحب كتاب و شريعتم حالا از شما سئوال مينمايم اگر شخص فلاح بصير با دانش بذري صحيح بدون نقص در مزرعهاي بيفشاند كه از محصول آن بهره ببرد و از ثمرهي آن فايدهاي بردارد و آن بذر هنوز ريشهاي به زمين ندوانيده و سر از خاك برنياورده شاخ و برگي نكرده ازهار و اقمارش را كسي نديده و نچيده بلكه درست نشنيده و نفميده آن زمين را برگرداند و آن بذر را بكلي ضايع و باطل كند به حكم عقل سليم و دانش مستقيم يا بايد آن فلاح بيبصيرت باشد و يا آن بذر ناقص و بيمغز اگر در شمسيت نقطهي اولي او را حرفي و اشكالي باشد كه آن حضرت كامل و بينهاش كافي و مكفي نبوده است به حكم عقل صريح چنين كلامي قابل استماع نيست سهل است به حكم صاحب بيان گويندهي او را كافر ميدانيم...»(كتاب «تنبيهالنائمين»، عزيه خانم، صفحه 98، از انتشارات بابيان، به نقل از: سيدمحمدباقر نجفي، بهائيان، ص448- 447)
اينك با توجه به سابقه شكلگيري بهائيت، ميتوان علل و عوامل قرار گرفتن آن را در دامان بيگانگان، به ويژه استعمار انگليس، دريافت. به همين دليل هم است كه بهائيان حاضر، تمايلي براي ورود به بحثهاي ريشهاي تاريخي و نيز محاجههاي كلامي و عقلي پيرامون ماهيت اين مسلك ندارند و غالباً بحث را از نيمه آغاز ميكنند؛ بدين معنا كه بهائيت را به عنوان يك «دين» با ريشههاي متقن الهي و تاريخي، مفروض ميگيرند و آنگاه به بحث در اين باره ميپردازند كه موضعگيريها و عملكردهاي پيروان آن در طول دهههاي گذشته چه بوده است. اما هنگامي كه مشخص شود اولاً بهائيت برمبناي مسلكي شكل گرفت كه خود آن از هيچ پايه و اساس اصولي و منطقي و الهي برخوردار نبود، ثانياً با سرقت عنوان «من يظهرهاللهي» پايهگذاري شد و ثالثاً بلافاصله پس از مطرح شدن، ارتباطش را با اصل و اساس خويش بريد و لذا در يك حالت تعليق و بيهويتي تاريخي و عقيدتي قرار گرفت، به وضوح ميتوان مشاهده كرد مسلكي كه هيچگونه نقطه اتكايي ندارد لاجرم براي ادامه حيات، قرار گرفتن بيشتر در دامن بيگانگان قدرتمند را به عنوان جايگاهي كه بتواند در درون آن به نشو و نما بپردازد، تنها گزينه ممكن مييابد. به اين ترتيب نوعي تعامل و روابط دوجانبه عميق ميان بهائيت و استعمارگران شكل گرفت، بدين صورت كه آنها امكان ادامه حيات اين فرقه و رهبرانش را فراهم آورند و در مقابل از خدمات و كاركردهاي دستاندرکاران بهائيت بهرهمند گردند.
البته ناگفته نماند كه حسينعلي ميرزا بهاء، در زمينه ابداع يك آيين عقيدتي تلاشهايي به عمل آورد و دست به كار صدور آيات و الواح مختلف گرديد، اما با دقت در محتواي گفتههاي بهاء ميتوان به اين نكته تفطن يافت كه اين «آيات» نه تنها مشكلي از مشكلات وي نگشود بلكه خود افزون بر آنها شد. به عنوان نمونه، هنگامي كه وي ميگويد: «اسمع ما يوحي من شطرالبلاء علي بقعه المحنه و الابتلاء من سدره القضاء انه لااله الا اناالمسجون الفريد» يعني: «بشنو آنچه را كه وحي ميشود از مصدر بلاء بر زمين غم و اندوه از سدره قضا بر ما به اين كه نيست خدايي جز من زنداني يكتا» (كتاب «مبين» نوشته بهاءالله، چاپ 1308 ه.ق. ص286) طبيعتاً هر شنوندهاي كه اندك بهرهاي از عقل داشته باشد در پذيرش محتواي اين «وحي»! درميماند. به طور كلي آموزههاي ميرزا حسينعلي بهاء مشحون از اينگونه «آيات و بينات» است به صورتي كه مخاطبان نميتوانند دريابند كه بالاخره وي خود را چه ميداند: بنده خدا؟ پيامبر؟ يا خود خدا؟ اين آشفتهگويي البته ميراثي است كه وي از سلف خويش؛ باب به ارث برده بود و لذا به عنوان بارزترين وجه مشترك دو مسلك بابيه و بهائيه به شمار ميآيد. جالب اين كه گاهي همين آشفتگيها و تناقضات در بيان و نوشتار بهاء، موجب طرح سؤالاتي از وي ميگرديد كه البته پاسخهاي مشابهي را در پي داشت. به عنوان نمونه، هنگامي كه از وي پرسيده شد شما كه خود را خدا ميداني چرا بعضي مواقع ميگويي اي خدا، و در بعضي از نوشتههاي خويش از او استمداد ميطلبي؟ پاسخ داد: «يدعو ظاهري باطني و باطني ظاهري ليست فيالملك سواي ولكن الناس في غفله مبين» يعني: باطن من ظاهر من را ميخواند و ظاهرم باطنم را، در جهان معبودي غير از من نيست لكن مردم در غفلت آشكارند.(همان، ص405)
بديهي است اين قبيل «آيات و بينات» از آنجا كه فاقد جوهره حقانيت و عقلانيت بودند به هيچ وجه قادر به اقناع اندك مخاطبان بهاء نبودند و اين خود معضلي بود مضاف بر ديگر مشكلاتي كه ميرزاحسينعلي در آنها غوطه ميخورد. در اين حال، از آنجا كه مسائل و مشكلات ناشي از آوارگي بهاء و اطرافيانش در سرزمين عثماني به معضلي جدي براي آنها تبديل شده بود و از سويي دولت ايران نيز به دليل سابقه عملكرد بابيه و نيز رفتارهاي ناشايست و ضدمذهبي بهائيان، نگاهي كاملاً منفي به آنها داشت، ميرزاحسينعلي درصدد برآمد تا با ارسال نامهاي براي ناصرالدين شاه، بخت خود را براي التيام روابط با دولت ايران بيازمايد. آقای نيكوصفت نيز در كتاب خود اشارهاي به اين نامه دارد و مينويسد: «بهاءالله در نامهاي كه به ناصرالدين شاه از عكا مينويسد ضمن محكوم دانستن سوءقصد به جان شاه تأكيد ميكند كه بهائيان ديگر به هيچ وجه گرد اعمال خشونت نميگردند.»(ص150) البته نويسنده با ذكر برخي از عبارات مندرج در نامه مزبور سعي دارد چنين وانمود سازد كه اين نامه صرفاً بيانگر تغيير رويكرد از خشونت به صلح و صفاست. حتي اگر بپذيريم كه محتواي اين نامه محدود به همين مقدار است، نويسنده كتاب ميبايست توضيح دهد كه چگونه حركتي كه با ادعاي ظهور منجي موعود و مصلح جهاني و منهدم كننده اساس ظلم و جور آغاز شده و به همين دليل هم هيجاني در ميان برخي اقشار برانگيخته و حتي واقعه ترور ناصرالدين شاه نيز در همين چارچوب طراحي شده و به وقوع پيوسته بود، به آنجا ميرسد كه سردمدار بهائيت، وظيفهاي جز دعا و ثنا براي حاكمان- اعم از ايراني، روسي، عثماني و انگليسي- براي خود و پيروانش قائل نيست و نه تنها هيچ حساسيتي در قبال ظلم و ظالم ندارد بلكه اطاعت محض از هر ستمكار و استعمارگري را وظيفه و تكليف شرعي و غيرقابل تخطي بهائيان ميداند؟ در واقع اگر به همان سطر اول اين نامه توجه كنيم، متوجه ميشويم كه ارسال آن نه براي اطلاعرساني صرف به شاه ايران مبني بر تغيير رويه بهائيان از خشونت به صلح، بلكه براي اظهار عجز و بندگي در برابر سلطان صاحبقران بوده است. لذا نامه خود را اينگونه آغاز ميكند: «يا ملكالارض اسمع نداء هذاالمملوك...» تا بلكه بتواند نظر لطف ناصرالدين شاه را شامل حال خود و پيروانش گرداند. البته عليرغم چربزباني بهاء در اين نامه، شاه قاجار اعتناي چنداني به آنها نميكند و لذا براي بهاء و پيروان او اتكا به دول بيگانه و قدرتمند، به صورت يك اصل اساسي درميآيد. جالب اين كه در اين راستا، ميزان قدرت و موقعيت «ملوک» در معادلات بينالمللي ملاك مهمي براي بهائيان به شمار ميآمده است. هنگامي كه سلطان عثماني همچنان در قدرت است و بهائيان تحت حاكميت او قرار دارند، عباس افندي (عبدالبها) چنين مكتوبي را صادر ميكند: «(الهي الهي) اسألك بتأييداتك الغيبيه، و توفيقاتك الصمدانيه، و فيوضاتك الرحمانيه، ان تؤيد الدوله العليه العثمانيه، و الخلافه المحمديه علي التمكين فيالارض و الاستقرار علي العرش، و ان تصون اقليمها عن الآفات، و تحفظ مركز خلافتها عن الملمات» (ر.ك به: «مكاتيب» نوشته عباس افندي، جلد دوم، ص312) و آنگاه كه استعمار انگليس توانست با شكست امپراتوري عثماني، به قدرت فائقه در منطقه خاورميانه تبديل شود، عبدالبها براي ادامه شوكت اين استعمارگران، دست به دعا برداشت: «اللهم ان سرداق العدل قد ضربت اطنابها علي هذه الارض المقدسه...» كه ترجمه متن كامل آن چنين است: «بارالها سراپرده عدالت در شرق و غرب اين سرزمين مقدس برپا شده است و من ترا شكر و سپاس ميگويم به خاطر ظهور اين حاكميت دادگر و دولت قدرتمند كه نيروي خود را در راه آسايش و رفاه رعاياي خويش مبذول داشته است. خدايا پادشاه بزرگ، جرج پنجم، پادشاه انگليس را به توفيقات رحمانيت مؤيد بدار و سايه بلندپايه او را بر اين سرزمين ارزشمند (فلسطين) پايدار بدار، با ياري و صيانت و حمايت خويش، كه همانا تويي مقتدر بلندمرتبه بزرگ و بخشنده. حيفا، 17 دسامبر 1918، ع ع [عباس عبدالبها]» (مكاتيب عباس افندي، جلد سوم، ص 347)
البته گفتني است هرچند كه بهائيت در گامهاي نخستين خود، تحت حمايت روسها قرار گرفت (كما اين كه ميرزا حسينعلي بهاء، جان خويش را مرهون حمايت قاطع سفير روسيه تزاری بود) اما پس از حضور در سرزمين عثماني و اقامت در عكا، از آنجا كه تحولات جهاني حاكي از تفوق انگليس و اضمحلال عثماني بود، بهائيان به زعامت عبدالبهاء به سرعت نگاه خود را معطوف به استعمارگران بريتانيايي ساختند و حتي پيش از تصرف سرزمينهاي عثماني و از جمله فلسطين توسط انگليسيها، باب همكاريهاي گسترده را با آنها گشودند. به همين دليل نيز، انگليسيها پس از پيروزي، حمايت از بهائيت را به طور قاطع در دستور كار خويش قرار دادند و اين طبعاً از نگاه بهائيان و زعيم آنها نيز كمال مطلوب بود. اعطاي نشان «شهسوار طريقت امپراتوري بريتانيا» و عنوان «سر» توسط ژنرال آلنبی فرمانده ارشد نيروهای انگليسی به عبدالبهاء نيز به همين مناسبت صورت گرفت. البته نويسنده كتاب در توجيه اين مسئله نگاشته است: «در ابتدا بايد بدانيم كه عباس افندي هيچگاه از اين لقب استفاده نكرده است و در هيچ نامه رسمي و غيررسمي اسمي از اين لقب نيست. علت واگذاري اين لقب به عباس افندي تهيه و انبار كردن به موقع گندم و نجات مردم از گرسنگي در جنگ بوده است و بدين علت و به علت بذل و بخششي كه داشته مورد احترام همه گروههاي ساكن در حيفا بوده است.» (ص153)
اين ادعا، البته همانند خود بهائيت، بديع و تازه است؛ چرا كه براي اثبات وابستگي بهائيت به انگليس تنها كافي است به الواح و آياتي كه توسط خود سران اين فرقه «نازل» شده و به يكي از آنها اشاره شد، مراجعه كرد. به راستي هنگامي كه عبدالبهاء از ظالمترين و جنايتكارترين كشور استعماري كه صدها هزار انسان را به بردگي گرفته و هزاران تن ديگر را در مسير تفوق طلبي خويش كشته و به تصرف سرزمينها و اموال و منابع آنها پرداخته است، به عنوان يك «حاكميت دادگر» كه سراپرده عدالت آن در شرق و غرب خاورميانه گسترده شده، ياد ميكند و از خداوند بقا و شوكت آن را درخواست مينمايد، چه تحليل و تفسيري از اين سخنان و رفتارها ميتوان داشت؟ از طرفي چنانچه به منابع غيراسلامي نيز مراجعه شود، مشاهده ميگردد كه وابستگي بهائيت به استعمار انگليس به دليل وضوح آن، در اين منابع نيز مورد تأكيد قرار گرفته است. احمد كسروي كه در مرزبندی شديد او با اسلام شكي نيست، در كتاب خود تحت عنوان «بهائيگري» با اشاره به وابستگي بهائيان به قدرتهاي بيگانه از ابتداي شكلگيري، مينويسد: «يكي از داستانهايي كه دستاويز به دست بدخواهان بهائيگري داده و راستي را داستان ننگآوري ميباشد آن است كه پس از چيره گرديدن انگليسيان به فلسطين، عبدالبهاء درخواست لقب «سر» (Sir) از آن دولت كرده و چون دادهاند، روز رسيدن فرمان و نشان در عكا جشني برپا گردانيده و موزيك نوازيدهاند و در همان بزم، پيكرهاي برداشتهاند. پيداست كه عبدالبهاء اين را شوند پيشرفت بهائيگري و نيرومندي بهائيان پنداشته و كرده، ولي راستي را جز مايه رسوايي نبوده است و جز به ناتواني بهائيان نتواند افزود.» (احمد كسروي، بهائيگري، تهران 1323، چاپخانه پيمان، ص90)
البته به دليل مشهور و مسلم بودن اين قضيه و نيز ثبت لحظات جشن اعطاي نشان و عنوان به عبدالبهاء توسط «پيكرهاي» كه برداشته شده است، بهائيان هيچگاه قادر به كتمان اين مسئله نبوده و نخواهند بود، اما نكته جالب در توجيه آقای نيكوصفت راجع به اين مسئله- كه به تعبير كسروي «راستي را داستان ننگاوري ميباشد»- آن است كه عبدالبهاء هيچگاه از اين عنوان در مكاتبات خويش استفاده نكرده است. در واقع نويسنده كتاب، شركت عباس افندي در مراسم جشن اعطاي عنوان و پذيرش آن را كه حاكي از تمايل و رضايت قلبي وي بوده است، به بوته فراموشي سپرده و عدم امضاي مكاتيب را با عنوان «سر عبدالبهاء»، نشانه استقلال عباس افندي از انگلستان به شمار ميآورد؛ اين در حالي است كه آقای نيكوصفت در حل اين مسئله براي اذهان پرسشگر، ابتدا بايد نظر خود را راجع به انگلستان در اوايل قرن بيستم به صراحت اعلام دارد. آيا وي اين كشور را استعمارگر ميداند يا خير؟ آيا حاكميت اين كشور را عادل و عدالت گستر به شمار ميآورد يا خير؟ البته وي طبعاً نميتواند برخلاف نظر عبدالبهاء، انگلستان را كشوري استعمارگر و ظالم به حساب آورد، بنابراين بايد تلاش كند تا «عدالت پروري» حكومت انگلستان را در اين برهه از زمان به اثبات برساند، هرچند از فحواي كلام نويسنده چنين برميآيد كه قادر به انجام اين وظيفه نيز نيست. در واقع هنگامي كه او به عدم استفاده عبدالبهاء از عنوان اهدايي انگليس اشاره ميكند، به نوعي در پي آن است كه ارتباط قلبي و عاطفي و سازماني ميان عباس افندي با انگلستان را پنهان كند و چه بسا اين لقب را يك «هديه تحميلي» و بلكه ناخوشايند براي عبدالبهاء وانمود سازد. اگرچنين است، شايسته بود آقای نيكوصفت دلايل اين موضوع را نيز ميشكافت و از ماهيت پليد استعمار انگليس كه موجبات عدم تمايل قلبي عباس افندي را به آن وهدايايش فراهم آورده بود، سخن ميگفت. بديهي است كه ايشان قادر به انجام اين كار نيز نيست، چرا كه انبوه مكتوبات برجاي مانده از عباس افندي حكايت از شأن و جايگاه رفيع انگلستان در قلب و جان عبدالبهاء دارد؛ بنابراين ملاحظه ميگردد كه آقای نيكوصفت در يك بنبست منطقي جدي گرفتار آمده است و از آنجا كه هيچ راه گريزي براي نجات خويش از اين موقعيت ندارد، بناچار مسئله را به اجمال برگزار ميكند و البته يك دليل انسان دوستانه نيز براي مفتخر شدن عباس افندي به دريافت عنوان «سر» ميتراشند كه آن نيز چيزي جز تحريف تاريخ و وارونه ساختن حقايق نيست. در حقيقت، عبدالبهاء نه به خاطر اعطاي گندم به مردم فقير و گرسنه در خلال جنگ، بلكه به دليل گشودن درب انبارهاي گندم خويش به روي سپاهيان انگليسي در آن موقعيت خطير، عمق وابستگي و تعلق خاطر خود را به دولت «عدالتگستر» بريتانيا به اثبات رسانيد و از اين بابت مستحق دريافت نشان و عنوان مزبور گرديد.
موضوع ديگري كه جا دارد همينجا به آن اشاره شود، پيوندي است كه از همان دوران بسط ارتباط بهائيت با انگلستان، ميان اين مسلك و رهبرانش با صهيونيستها به وجود ميآيد. خوشبختانه آقای نيكوصفت منكر نگارش نامه عبدالبهاء به حبيب مؤيد در سال 1907 نيست و اصل نامه را قبول دارد. با مراجعه به «خاطرات حبيب» ميتوان از متن اين نامه مطلع شد: «اينجا فلسطين است، اراضي مقدسه است. عن قريب قوم يهود به اين اراضي بازگشت خواهند نمود، سلطنت داوودي و حشمت سليماني خواهند يافت. اين از مواعيد صريحه الهيه است و شك و ترديد ندارد. قوم يهود عزيز ميشود... و تمامي اين اراضي باير، آباد و داير خواهد شد. تمام پراكندگان يهود جمع ميشوند و اين اراضي مركز صنايع و بدايع خواهد شد، آباد و پرجمعيت ميشود و ترديدي در آن نيست.» (خاطرات حبيب، ص20؛ نيز ر.ك: آهنگ بديع، سال 1330، ش3، ص53) اما آنچه آقای نيكوصفت در قبال اين نامه و محتواي آن صورت ميدهد، مرتبط ساختن اظهار نظر عبدالبهاء با مندرجات تورات مبني بر سكونت قوم يهود در اورشليم است. (صص91-89) قاعدتاً ايشان به اين نكته توجه دارد كه حداقل دو هزار سال از تدوين تورات ميگذرد و در طول اين زمان طولاني، اين وعدهها در آن مندرج بوده است. ما در اين نوشتار بيآن كه وارد بحثهاي محتوايي راجع به اينگونه وعدهها در تورات و ميزان انطباق ادعاهاي صهيونيستها با اين وعدهها شويم، تنها به ذكر اين سؤال ميپردازيم كه عبدالبهاء چگونه به خود جرئت داد تا عليرغم گذشت دو هزار سال از آن وعدهها، زمان تحقق آنها را «عن قريب» اعلام كند؟ چه چيزي باعث شد تا عبدالبهاء چنين احساس نكند كه چه بسا دو هزار سال ديگر نيز بگذرد و اين وعده تورات محقق نگردد؟ البته پاسخ بهائيان و از جمله آقای نيكوصفت به اينگونه سؤالات مشخص است، چراكه از نظر آنها عباس افندي به عنوان پسر و بنده خداي بهائيان يعني ميرزاحسينعلي نوري، با آگاهي از عوالم هور و قليا و جابلسا و جابلقا، چنين حقايقي را دريافته، اما واقعيات عيني حاكي از آن است كه ايشان بدون نياز به ارتباط با عوالم مزبور موفق به اظهارنظري چنين قاطع گرديده است. در اين باره كافي است به برخي شواهد و قرائن توجه كنيم. همانگونه كه ميدانيم جنبش صهيونيسم كه از سابقهاي ديرينه برخوردار بود، در سال 1898 با تشكيل كنفرانس بازل به رهبريت هرتصل، رسماً اعلام موجوديت كرد و از آن پس در پي ايجاد دولت صهيونيستی برآمد. در اين حال پيوند مستحكمي ميان اين جنبش با برخي دولتهاي اروپايي و بويژه انگليس برقرار بود كه جاي پرداختن تفصيلي به آن در اين نوشتار نيست، بنابراين حركت صهيونيسم دستكم در دو چهره، كاملاً مشخص و مشهود است؛ يكي در حركت فعالان اين جنبش كه از طريق آژانس يهود صورت ميگرفت و ديگري از طريق تلاشها و فعاليتهاي دولت انگليس كه به تعبير عباس افندي «عدالت گستر» بود و همواره مورد تكريم و ثناي وي قرار داشت. حال اگر به ملاقات «بنزوي» يكي از فعالان برجسته آژانس يهود - و بعدها اولين رئيسجمهور رژيم صهيونيستي- با عبدالبهاء در حوالي سال 1909 توجه كنيم (اخبار امري: نشريه رسمي محفل ملي بهائيان ايران، تير 1333، ش3 صص9-8) ميتوان به ارتباطات رهبر بهائيان با سردمداران جنبش صهيونيسم در آن برهه پي برد و طبعاً در اينگونه ملاقاتها، پيرامون طرح گسترده صهيونيستها براي اشغال سرزمينهاي اسلامي، سخن به ميان ميآمده است.
قرينه ديگري كه جا دارد مورد تأمل قرار گيرد و حاكي از روابط عبدالبهاء با انگليسيهاست، تصميم جمال پاشا فرمانده كل قواي عثماني در منطقه فلسطين به كشتن عبدالبهاء به عنوان جاسوس بريتانيا و انهدام مركز آنها در حيفا است. خوشبختانه اصل اين ماجرا از سوي بهائيان قابل انكار نيست؛ چرا كه شوقي افندي در كتاب خود به نام «قرن بديع» به آن تصريح كرده است: «جمال پاشا (فرمانده كل قواي عثماني) تصميم گرفت عباس افندي را به جرم جاسوسي اعدام كند.» (شوقي افندي، قرن بديع، تهران، مؤسسه ملي مطبوعات امري، ج3، ص291) حال اگر اين مسئله را در كنار اعطاي نشان و عنوان «شواليه» و «سر» به عبدالبهاء در نظر بگيريم و الواح صادره از سوي ايشان را نيز كه سراسر مجيزگويي زعماي دولت فخيمه بريتانياي استعمارگر است، از ياد نبريم و همچنين فراموش نكنيم كه مقامات انگليسي اشغالگر فلسطين در مراسم تشييع جنازه عبدالبهاء با تشريفات كامل شركت جستند، آن گاه ميتوان دريافت كه تصميم جمال پاشا به اعدام رهبر بهائيان از يكسو، و حمايت بيدريغ انگليس از وي و اعطاي عناوين عالي انگليسي به وي از سوي ديگر، چندان هم بيدليل نبوده و طرح ادعای كمك غذايي عباس افندي به مردم فلسطين در جريان جنگ جهاني اول بيمبناتر از آن است كه بتواند اذهان جستجوگر را قانع سازد.
به هر تقدير، در پي تحكيم سلطه انگليس بر سرزمين فلسطين و صدور اعلاميه بالفور مبني بر حمايت از تشكيل دولت صهيونيستي در اين منطقه كه به عزيمت يهوديان اروپايي به اين سرزمين انجاميد، بهائيت و صهيونيسم به عنوان دو فرقه تحت حمايت استعمار، در كنار يكديگر قرار گرفتند و طبيعتاً پيوندي مستحكم ميان آنها به وجود آمد. خوشبختانه اسناد و مدارك ثبت شده در تاريخ و به ويژه در منابع خود بهائيان در اين زمينه به حدي است كه كار نفي پيوند بهائيت و صهيونيسم را بر نيكوصفت و ديگر هممسلكان ايشان، بسيار مشكل و بلكه محال ميسازد. اگر آقای نيكوصفت در سخنرانيهاي عباس افندي در آمريكا دقت بيشتري به خرج ميداد، مشاهده ميكرد كه وي چگونه با شوق و ذوق برپايي حاكميت صهيونيسم در فلسطين را بشارت ميدهد. عبدالبهاء طي سخناني در منزل مستر مكنات بروكلين در هفدهم ژوئن 1912 در آمريكا، اظهار داشت: «مژده باد، مژده باد كه نور شمس حقيقت طلوع نمود. مژده باد، مژده باد كه صهيون به رقص آمد. مژده باد، مژده باد كه اورشليم الهي از آسمان نازل شد. مژده باد، مژده باد كه بشارت الهي ظاهر گشت...» (خطابات عبدالبهاء ج2، ص153) اينگونه سخنان به همراه تعابير خاص آن در ادامه بشارتهاي عباس افندي كه نمونهاي از آنها در سال 1907 مورد اشاره قرار گرفت، جملگي نشان از اطلاع وي از حركت صهيونيستها براي اشغال سرزمين فلسطين و برپايي حكومت در آن منطقه دارد. پس از آن نيز وي در پي اشغال سرزمين فلسطين توسط قواي انگليسي، براي موفقيت صهيونيستها در استقرار حاكميت خويش بر اين منطقه، دست به دعا برداشت: «اسرائيل عن قريب جليل گردد و اين پريشاني به جمع مبدل شود. شمس حقيقت طلوع نمود و پرتو هدايت بر اسرائيل زد تا از راههاي دور با نهايت سرور به ارض مقدس ورود يابند. اي پروردگار، وعده خويش آشكار كن و سلاله حضرت جليل را بزرگوار فرما...» (خاطرات حبيب، ج1، ص53، و نيز ر.ك: مائده آسماني، ج2، صص 231 و234) اگر چه عبدالبهاء خود زنده نماند تا تشكيل حكومت صهيونيستي را در فلسطين شاهد باشد، اما جانشين او، شوقيافندي ضمن اعلام سرور فراوان از تحقق پيشگوييهاي(!) عبدالبهاء، تشكيل دولت اسرائيل را «مصداق وعده الهي به ابناي خليل و وارث كليم» خواند. (شوقي افندي، توقيعات مباركه، تهران، مؤسسه ملي مطبوعات امري، بديع 125، ص290)
000000
ادامه دارد