فرقه های سیاسی، اهداف سیاسی (بخش دوم )

یکشنبه, 12 بهمن 1399 05:23 نوشته شده توسط  اندازه قلم کاهش اندازه قلم کاهش اندازه قلم افزایش اندازه قلم افزایش اندازه قلم

تروریست‌های مذهبی مصاحبه با «سیامک» و «پری حامدی» (آسیب‌دیده و متبری از فرقه بهائیت)

بهائیت در ایران : در بخش اول از این مطلب قسمتی از مصاحبه خواهر و برادری که درگیر ماجرای خطرناک و پرپیچ و خمی شده‌اند. خانواده‌ای که با چشمداشت بهائیت به مال و اموال پدری، هدف حمله‌های جسمی و روحی بسیار قرار گرفته و تشکیلات بهائی، خانواده آن‌ها را از هم پاشیده‌است. «سیامک حامدی»، مسلمان‌ و «پری حامدی»، متبری بهائیت، خواهر و برادری‌ هستند که سال‌ها از هم دور بوده‌اند اما امروز، در مقابل فتنه‌های این تشکیلات، بنا را بر حمایت و پشتیبانی از یکدیگر گذاشته‌اند. سیامک از ترورهای پی‌درپی بهائیان و آزار آنان، خاطرات تلخ بسیاری تعریف می‌کند و خواهرش پری، از نداشتن حامی و مبارزه تنها با فرقه سخن می‌گوید.

سیامک

- لطفاً در آغاز خودتان را برای مخاطبان معرفی بفرمایید؟

بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم. من سیامک حامدی هستم، فرزند «علی‌ حامدی». بعد از 20 سالگی از ایران به ایالات متحده رفتم و تا الآن در آنجا ساکن بودم. دوره دبیرستان را در تهران گذراندم و زمان دفاع مقدس، وارد ارتش شدم. سال 1363، عضو کادر گروهبان دوم ارتش بودم که در منطقه کردستان دچار جراحت شدم. همان سال برای درمان ضایعات نخاعی، عازم کشور ترکیه شدم و بعد، توسط اقوام و دوستان، به آمریکا رفتم. آنجا ادامه تحصیل دادم و بعد از اتمام تحصیلات دانشگاهی در رشته مهندسی عمران، دفتر مهندسی‌ام را راه‌ انداختم. تا اینکه پدرم در سال 1375 فوت شدند و من در سال 1380 برای اولین بار بعد از رفتنم، به ایران برگشتم. آن موقع، مطلع شدم که بعد از فوت پدر، مادرم دوباره به فرقه بهائیت بازگشته‌است.

-مگر مادر شما بهائی بودند؟ در این صورت چطور شد که با پدرتان ازدواج کردند؟

پدر بنده، مسلمان و شیعه اثنی‌عشری بود و مادرم در زمان ازدواجشان، به صورت اسلامی عقد کردند. پدربزرگ‌هایم هم مسلمان بودند و هنگام ازدواج، پدرم مبنا را بر رضایت پدرِ مادرم که مسلمان بود، گذاشته بود. اما مادرِ مادرم -با اینکه مسلمان‌زاده بودند- در زمان شاه، بهائی شد. ایشان دو دختر داشتند، مادرم و خاله‌ام که با پسرخاله بهائی‌اش ازدواج کرد. مادرم بعد از ازدواج، به خاطر پدرم در ظاهر، مسلمان بود و معاشرت‌های فرقه‌ای‌اش محدود شده‌بود.

از طرفی، مادر و پدرم یک نسبت فامیلی دور عشایری هم داشتند. پدرم می‌گفت مادرم خیلی زیبا بود، البته پدرم قبل از ازدواج  متوجه نشد که مادرم تسجیل بهائی داشت. یعنی قبل از ازدواج، مخفیانه از طریق مادرشان بهائی شدند. مادرم همیشه جایی که لازم باشد، با عقدنامه اسلامی‌اش می‌گوید مسلمانم و تشکیلات هم به او دستور می‌دهد از آن، سوءاستفاده کند و اینطور بگوید. مثلاً، وقتی به آمریکا آمده بود، از او  پرسیدم برای گرفتن پاسپورت، دینت را چه نوشتی؟ گفت: به جای مسلمان، نوشتم مبلمان تا کتمان عقیده هم نکرده‌ باشم و راحت پاسپورت گرفتم. چون افراد این تشکیلات، بسیار دوره‌دیده‌‌اند.

خلاصه، بعدها خواهر کوچکم بدون رضایت پدرم با یکی از اعضای رده‌بالای فرقه بهائیت به صورت بهائی ازدواج کرد و اینطور شد که مادرم باز به فکر بهائیت افتاد. بعدها متوجه شدم که از همان سال 1363 مادر و دو خواهرم با تبلیغ خاله و شوهرخواهرم، به سمت بهائیت کشیده شده‌بودند. به همین خاطر، میان مادر و پدرم اختلافات مذهبی شدت گرفت و هفت سال آخر عمر، به نوعی متارکه کرده‌بودند.

-یعنی بعد از بهائی شدن مادر، پدر و مادرتان به طور کامل با هم قطع رابطه کردند؟

زمانی که ایران نبودم، پدرم از آزار و اذیت و بی‌مهری‌های مادرم، به من پناه آورد. وقتی بیمار شد، او را برای درمان به آمریکا بردم که چندین بار جراحی کردند و برگشتند. در آن روزها که پدر بیشتر به من نزدیک شده‌بود، برایم تعریف می‌کرد همان اوایل ازدواجشان، یک‌بار مادرم را به علت نزدیکی و علاقه‌اش به فرقه بهائی، طلاق داد. به این صورت که آن اوایل، پدرم زیاد از فرقه بهائیت و تشکیلاتش مطلع نبود، اما بعداً متوجه شد مادرم در ۱۶سالگی یعنی قبل از ازدواج، حتی تسجیل بهائی هم شده بود و بعدها هم بدون اینکه پدرم بداند، مخفیانه توسط مادربزرگم، باز بهائی شده‌بود. بعد از اینکه به سمت بهائیت کشیده شد، فقط به خاطر ما بچه‌ها اما بدون هیچ ارتباطی، در کنار هم ماندند. من آخرین بار، از مادرم خواستم به آمریکا بیاید، چراکه پدرم احتیاج داشت در لحظات آخر، پیش او باشد. وقتی مادرم آمد، در همان سفر اول به آمریکا، مورد حمایت تشکیلات و اقوام بهائی‌اش قرار گرفت و به جای دلجویی و همدلی با پدرم، خواسته‌های مالی را عنوان کردند. مسائلی مثل واگذاری کلیه اموال پدر به ایشان و سرپرستی اموالش. پدر هم وصیتنامه‌ای تنظیم کردند و شرط را شرع مقدس اسلام گذاشتند.

-رابطه مادرتان با شما به چه صورت بود؟

وقتی پدرم در سفر آخر (سال 1375) بر اثر سرطان معده، روده و مثانه در آمریکا فوت کردند، درگیری مادرم با ما شدت پیدا کرد. برای دفن پدرم با اقوام مادری و تشکیلاتشان درگیر شدم و کار به پلیس کشید تا بتوانم شناسنامه پدر را از مادر بگیرم و طبق وصیتش، او را در کنار حسینیه اعظمِ «مهدی‌شهر» دفن کنم. چون از قبل، مادرم با کمک محفل فرقه بهائیت در «لس‌آنجلس» و اقوام نزدیکش، همه اسناد، مدارک و وصیتنامه پدرم را به یغما برده‌ و به ایران متواری شده‌بود. من هم بیشتر از دو هفته از طریق سفارت جمهوری اسلامی ایران، مشغول کارهای تشییع جنازه پدر بودم. از آنجا که شناسنامه و پاسپورتم را هم دزدیده بودند، جنازه را به فامیل‌های پدرم واگذار کردم تا آن را به ایران منتقل کرده و مراسم را انجام دهند. یک سال طول کشید تا مدارک جدیدم صادر شود، بنابراین سال 1380 به ایران آمدم.

-با وجود عدم رضایت پدر، خواهرتان چگونه با یک فرد بهائی ازدواج کرد؟

خواهرم با یک فرد تشکیلاتی به نام «احسان محبی» متواری شد و هیچ‌موقع به صورت اسلامی ازدواج نکرد، بلکه عقد بهائی کردند. ازدواجی تشکیلاتی، برای اینکه او را به این فرقه وارد کنند. بعد از به دنیا آمدن فرزندشان، پدر با اینکه از او ناراضی بود، مجبور شد آن‌ها را بپذیرد. واقعاً یکی از غم‌های پدر، همین مسئله ازدواج خواهرم بود.

-چرا بهائیت آنقدر برای جذب خانواده شما تلاش می‌کرد؟

بعد از فوت پدرم، خیلی به وصیتش اهمیت می‌دادم، همیشه این خطر را احساس می‌کردم که این فرقه شگردش تبلیغات و سوءاستفاده است، هرگز حقایق را نمی‌گویند و بیشتر از اینکه فرقه‌ای مذهبی باشند، تروریست‌های مذهبی هستند. تشکیلات بهائیت -مخصوصاً در خارج از ایران- برای یارگیری و استفاده تشکیلاتی، بیشتر جنبه متمول و ثروتمند بودن افراد را در نظر می‌گرفت. پدر من هم از این بابت نظر آن‌ها را به خود جلب کرده‌بود. دنبال آدم‌های ثروتمند می‌رفتند. حتی چیزی که در طول این سال‌ها شنیدم و باعث شد با مادرم قطع رابطه کنم، این بود که ایشان سندی را به اعضای فرقه و محفلشان نشان داده بودند به این معنی که پدرم یکی از بانیان گرفتن زمین بهائی‌ها و ساختن مسجد در آن‌ها در مهدی‌شهر بوده‌است. این مسائل را عنوان می‌کردند تا یارگیری کرده و مسائل مالی را به نفع خودشان تمام کنند. پدرم از عشایر مهدی‌شهر «سنگسر» بودند که در پهنه‌های عشایری، ملک و اموال زیادی را به جای گذاشتند. من بیشتر احساس می‌کردم، توجه این فرقه به خانواده من، جنبه مالی دارد.

-از نظر شما هدف تشکیلات بهائی از جذب متمولین چیست؟ این اموال و ثروت را در چه زمینه‌ای خرج می‌کند؟

چون بهائیان (در ایران) پایگاه اقتصادی چندانی ندارند، سراغ متمولین می‌روند و سعی می‌کنند افرادی را جذب کنند که برایشان مخارجی نداشته باشند؛ افرادی که هم بتوانند از جنبه مالی و هم از ظرفیت بچه‌های خانواده‌هایشان، برای هدف‌های تشکیلاتی خود سوءاستفاده کنند. برای مثال، یکی از خواسته‌هایشان، مهاجرت هدفمند بهائیان است، همان‌طور که خواهر خودم، به دستور تشکیلات به «نیوزلند» رفت. آن‌ها به دنبال آدم‌های متمول می‌روند تا با هزینه شخصی خود، کارهای سازمانی بهائیت را گسترش بدهند.

بعد از فوت پدر، برای شما و خواهرتان چه اتفاقی افتاد؟

پدرم در لحظه‌های آخر وصیت کردند که «پسر جان! رأفت اسلامی را همیشه در نظر داشته باش» و تأکید داشت با آن‌ها مقابله و جر و بحث نکنم. ایشان فکر می‌کردند با محبت و عدالت، آن‌ها جذب اسلام می‌شوند. شخص مهربانی که از کودکی، برایمان هم پدر بود و هم مادر، ما هم خیلی تحت‌تأثیر رفتار پدر بودیم، ولی در خلأ پدر، بستگان بهائی و متعصب مادرم، مثل خاله‌ام، از عقده سال‌هایی که نمی‌توانستند به خانواده ما نزدیک شوند، به ما هجوم آوردند. خواهر کوچکم، ۱۶ و خواهر بزرگم ۱۸-۱۷ سالش بود. مادر و خاله‌ام، خواستگاران مسلمان را رد می‌کردند و سعی داشتند خانواده را به سمت و سوی بهائی ببرند و تحت کنترل داشته باشند، همان‌طور که برای خواهر بزرگم، شوهری بهائی انتخاب کرده بودند. خواهر کوچکم در این میانمعلق بود.

من که از سال 1375 با آن اشخاص خانواده قطع رابطه کردم و بیشتر سعی داشتم با آن‌ها درگیر نشوم. چون روی رشد و روانم تأثیر منفی می‌گذاشتند. من با بک‌گراند سربازی در دفاع مقدس و دوستانی که داشتم، واقعیتی غیر از اسلام اکتسابی، نسبت به اسلام را درک کرده‌بودم. احساس می‌کردم چیزی بزرگ‌تر پشت این انقلاب و جنگ هست. در گروهانی بودم که از ۲۴ نفر، فقط من زنده ماندم. دوستان همکلاسی‌ام هم تأثیر روانی شدیدی بر من داشتند و حس می‌کردم که این انقلاب، هنوز اول کار است. از رفتار و معاشرت خانواده‌ام، احساس شرم داشتم. خود را از آن‌ها دور کردم تا ریشه آن نهال فکری را قوی کنم و در میان بهائیان صدمه نبینم.

-پس از فوت پدر، مادرتان بعد از برگشت به ایران چه کرد؟

بعد از مرگ پدر، مادرم که تحت‌تأثیر تبلیغ بهائیان بود، احساس کرد می‌تواند به وسیله ثروت و قدرت، کارش را پیش برد، مرا هم به کلی کنار گذاشت. بعد از برگشتم به ایران، در اولین شکایت از او، متوجه شدم موقع انحصار وراثت در دادگاه میرداماد، مرا مفقودالأثر جنگی اعلام کرده‌بودند! به این صورت که مادر، پلاکارد سربازی‌ام را برده و اعلام کردند که پسر من در جنگ ناپدید شده و از قاضی خواسته‌بود اجازه دهد اموال را بین خواهر و دامادمان تقسیم کنند! البته قاضی گفته‌بود باید نامه صلیب سرخ را نشان بدهند تا مرگ اثبات شود. همه این‌ها در حالی بود که مادرم می‌دانست من آمریکا هستم، این رفتارها خیلی آزارم می‌داد. تشکیلات فکر می‌کرد من جانشین پدرم هستم و از این موضوع احساس خطر می‌کرد. خلاصه سال 1381 به ایران آمدم و از مادرم خواستم که مدارک و اسناد انحصار وراثتی که در غیابم انجام شده‌بود، به من بدهد، اما او مرا با تهمتِ خیانت در امانت و بزه، به دادگاه کشید. البته در دادگاه مشخص شد که من کاری نکردم و وارث هستم. با این حال، مادرم از دادن اسناد ممانعت کرد و دو سال متواری شد. بعداً از طریق خواهر کوچکم متوجه شدم که زندگی پدر، به دست داماد و خواهر دیگرم افتاده و اسناد اصلاً دست مادرم نیست، بلکه همه به محفل بهائیت در ایران سپرده شده! یعنی از همان اول، هدفشان ثروت پدرم و انتقام از او به خاطر دشمنی با بهائیت بود.

-هیچ‌وقت به فکر بازسازی رابطه با مادرتان نیفتادید؟

 سال 1383 دوباره به ایران آمدم و همین منزل مسکونی را برای زنده کردن نام پدرم بازسازی کردم. روزهای آخر، مادر و خاله‌ام از در محبت آمده و گفتند برای کارگرانت غذا می‌آوریم. اواخر خرداد بود که خواهر کوچکم، غذایی را که آن‌ها تهیه کرده بودند را به دست من و کارگرها رساند. همان‌جا خودم و چند نفر از کارگرهایی که با من غذا را خوردند، دچار مسمومیت شدیم. دو روز بعد از این مسمومیت، در حالت اغماء به آمریکا برگشتم. مدام خونریزی بینی، روده و معده داشتم. دیگر نتوانستم به سفر ادامه دهم و در آلمان به پزشک مراجعه کرده و متوجه میزان خصومتشان با خود، شدم. چراکه با یک برنامه‌ریزی قبلی، سم «آرسنیک» به خوردم داده‌بودند. دیگر علاوه بر ضایعات و جراحات جنگی، مشکلات معده ناشی از آن سم هم به زندگی‌ام اضافه شد. 11 بار مورد عمل جراحی قرار گرفتم و دیگر برایم یقین شد که مرگ من، آسایش خاطر این فرقه است.

-تشکیلات بهائیت با شما چطور رفتار می‌کرد؟

همان‌طور که گفتم، آن‌ها اموال پدرم را تحت حمایت محفل بهائیت و یکی از مدیران جامعه بهائی ایران، درآورده بودند. من حتی سال 1383 در دادگاه میرداماد، به قاضی پرونده نامه‌ای که مادرم با دست‌خط خودش به مدیر مذکور نوشته بود، ارائه کردم، مادر در آن نامه نوشته بود «من بهائی هستم، شوهرم مسلمان است، پسرم مسلمان است، شوهرم مرا مورد آزار قرار می‌داده، پسرم به من توهین می‌کند.» او هم فتوایی به مادرم می‌دهد و می‌گوید: «چشم برای چشم، زمین برای زمین. همان‌طور که آقای حامدی در سال 1343 در زمین‌هایشهرستان مسجد «المهدی» را بنا کرده، شما هم حق دارید زمین‌های ایشان را تصرف کنید.» در صورتی که پدرم فقط هزینه ساخت مسجد را داده بود. خود خانجانی هم سنگسری است، او و تمام این یاران‌ایران و تشکیلاتی‌ها، سال‌ها پیش کاره‌ای نبودند و مالی نداشتند.

-پس می‌شود گفت از گذشته با پدرتان مشکل داشتند؟

از قبل انقلاب، بین مسلمان‌ها و بهائیان آنجا اختلاف بود. پدرم سال 13۴۳ در جریان نهضت امام‌خمینی(ره) حضور داشتند. همان زمان، پدرم بانی شد تا در زمین‌های توقیف‌شده، مسجد المهدی را که نماد شهرستان سنگسر(مهدی‌شهر) است، بسازند. سال 1355 پدرم دستگیر شدند، سال 13۵۶ «هژبر یزدانی» که آن موقع از بزرگان و ثروتمند بهائی بود، مقابل پدر من ایستاد. در درگیری بین مسلمانان و بهائیان، پدر من هم حضور داشت. مادرم بعد از فوت پدرم، این قضایا را به محفل ملی گفتند و اسنادی که در خانه پدرم محرمانه جاسازی شده بود، به محفل ملی بهائیت دادند. رابط محفل و پسرخاله پسردایی پدر من می‌شد، فتوایی از اسرائیل به رئیس محفل اینجا، ابلاغ کردند که همان چشم برای چشم، زمین‌ برای زمین بود.

-برگردیم به رفتار تشکیلات با شما، تعریف می‌کردید.

خلاصه، وقتی حدود سه-چهار ماه بعد، خانجانی دستگیر شد، من در آمریکا مورد آزار و اذیت بهائیت قرار گرفتم. اعضای فرقه با تهدید می‌گفتند که تو باعث دستگیری او شدی. در آمریکا هم با مزاحمت‌های تلفنی و تهدید، اذیتم می‌کردند. خواسته‌شان از سال 1383 به بعد، امضای تام من برای انتقال اموال پدر به آن‌ها بود. یعنی امضا کنم که هیچ ادعایی در مورد مال پدرم ندارم. حتی از طریق ماهواره، وکلایی را برای انجام کارهای انحصار‌وراثت در آمریکا استخدام کردند. من با آن حال بیمار، سعی می‌کردم بیشتر از جانم محافظت کنم تا اینکه نگران اموال باشم. اما تهدیدهایشان شدت می‌گرفت. مادرم در پیغام تلفنی، حدود 1200 پیام چهار دقیقه‌ای از طرف محفل بهائی و خودشان برایم فرستاد با این مضمون که «سم خوردی اما هنوز آدم نشدی و...». تا جایی تهدیداتشان شدت گرفت که متصرفین بهائی اموال پدر، در آمریکا شروع به تهدید من کردند. متوجه شدم بهائیت در فیروزکوه که محل زندگی ما در جوانی بود، 20 هکتار از زمین‌های پدرم را متصرف شده و در آنجا شهرک‌های بهائی ساخته و سرمایه‌گذاری کرده‌اند. بعداً متوجه شدم که با جعل امضای من و از طریق عوامل خود و مالکین متصرف بهائی که مقیم ایران بودند، محفل، اموال را بین خودشان تقسیم کرده و این شهرک‌ها را ساخته‌اند. اما باز هم دست‌بردار نبودند. چهار سال پیش، از پشت به من حمله کردند و مورد ضرب و شتم با چاقو قرار گرفتم که کار به پلیس و آمبولانس کشید. بعد از آن، به قانون و پلیس پناه بردم. «اف.بی.آی» تحقیقاتش را در مورد فرقه بهائیت شروع کرد. بعداً همه تلفن‌ها و تهدیدهایشان ضبط شد و خوشبختانه، افرادی که مزاحمت ایجاد می‌کردند، مورد پیگرد قانونی قرار گرفتند. اذیت و آزارهایشان، ثبت، ممنوع‌التماس و مؤاخذه شدند، اما ضارب را پیدا نکردند. خلاصه سال 1397 بعد از بهبودی عمل آخرم، تصمیم گرفتم به ایران بیایم. با تحقیق، لیست اموال پدر را پیدا کرده و متوجه شدم محفل بهائیت، آن‌ها را تصرف کرده و به اعضای فرقه انتقال داده. شکایت کردم که رسیدگی حقوقی آن، تا امروز در جریان است.

-پلیس آنجا تا چه میزان با بهائیت آشنایی داشت؟

شاید اطلاع داشته باشید، چند سال پیش یک خانم بهائی به ساختمان یوتیوب با اسلحه حمله کرد. باورتان نمی‌شود اما آمریکایی‌هایی که من بیشتر با آن‌ها سروکار دارم، بهائیان را تروریست مذهبی و کالت (cult) می‌دانند. وقتی به پلیس مراجعه کردم، کاملاً از کالت بهائیسم آگاهی داشتند. البته آنجا مسائل شهروندی رعایت می‌شود اما حتی در تجمعاتشان هم پلیس مراقبشان است. در این مسئله، اف‌بی‌آی خیلی به من کمک کرد. تمام تلفن‌ها و مدارکی که از تهدیدهایشان داشتم، به آن‌ها دادم، ولی گفتند چون مسئله تصرف حقوقی در ایران اتفاق افتاده، باید در ایران از نظر قضایی اقدام کنم. اما جلوی آن‌ها را گرفتند و به تک‌تکشان حکم ممنوعیت نزدیک شدن، ابلاغ کردند. چون ساعت‌ها تلفن‌ و پیغام‌ داشتم. البته بهائیان اعلام کرده بودند که من یک تروریست مذهبی هستم، پدرم هم مسلمان و تروریست بوده و بهائی‌ها از خانواده‌ام دفاع می‌کنند. بعد پلیس بررسی کرد و دیدند چنین چیزی نبوده. یکبار خواهر بهائی‌ام سال ۲۰۰۹م بعد از جریان سم دادن، با دخترش به آمریکا آمد. به من هم تلفن زد، به او گفتم به خاطر حضور تو، برای مدتی به کانادا می‌روم، چون اینجا امنیت جانی ندارم. بعد از یک ماه، از طریق تشکیلات، به نیوزیلند برگشت.

-در مورد خواهرتان بیشتر توضیح دهید.

«اشرف» یا بعد از ازدواج، «پریسا»، خواهرم در نیوزیلند، مبلغ و رئیس محفل بهائیان آنجا بود، شوهرش هم همین‌طور. در ایران به همراه دختر و پسرش، در کار فیلمبرداری و ساخت داکیومنت [مستند] علیه نظام جمهوری اسلامی هستند. الآن هم کنترل تمام اموال تصرف‌شده را با محفل بهائیت و اعضای آن برعهده دارد. من فکر می کنم، او از زرنگ‌ترین و فعال‌ترین اعضای تشکیلات است. پری(خواهر کوچکم) می‌گفت طرح‌های تبادلی دارند، مثلاً بهائیان را از تهران به کرمان می‌برند، از کرمان به شیراز و... . بعد، از فعالیت‌هایشان فیلم‌برداری و مستندسازی می‌کنند. کلاس‌های آموزشی طرح روحی هم برگزار می‌کنند.

-آیا سعی نمی‌کردند شما را به بهائی‌شدن تبلیغ کنند؟

با جواب‌های شکننده‌ای که به آن‌ها می‌دادم، جرئت نمی‌کردند چنین مسائلی را مطرح کنند. من یک بچه شیعه بودم که ۹سالگی، اولین نمازم را در مسجد فیروزکوه خواندم. دوستانم همه همسو و همگام خودم بودند. دوست بهائی نداشتم که بخواهد تبلیغم کند. مادرم هم به زبان نمی‌آورد اما به خاطر اینکه خانواده‌اش از سمت بهائیان تحقیر شده بود، همواره عقده‌ای در دل داشت. برایشان ننگ بود که یک بهائی، شوهری مسلمان و متدین داشته باشد. همین عقده‌ها سال 1375 فوران کرد و اینطور شد، اما اجازه نمی‌دادم مرا تبلیغ کنند. من فکر و مرامم، چیز دیگری بود. زمان کودکی‌ام، آقای «علم‌الهدی» که الآن در مشهد هستند- جوان و در فیروزکوه تبعید بودند، من هم به مسجدی که در آن نماز می‌خواندند، می‌رفتم. بنابراین نسبت به من، بیشتر پنهان‌کاری داشتند تا تبلیغ.

- لطفاً در مورد خواهر کوچکتان بیشتر توضیح بدهید.

پری، خواهر کوچکم همیشه به من می‌گفت مسلمان است اما تحت فشار و به زور می‌‌خواهند بهائی‌اش کند. امسال متوجه شدم در ۱۶سالگی، با فشار و اجبار خاله و بقیه فامیل‌های بهائی، برایش تسجیل هم گرفته‌اند. به هر حال، پری در سال 1383 با من همسو شد و در دادگاه این مسئله را که بهائی‌ها اذیتش می‌کنند، مطرح کرد. او در ۱۶ سال گذشته می‌گفت، من مثل برادر و پدرم، مسلمانم، ولی کسی را نداشت حمایتش کند. از او وکالت تام گرفتند و کل اسناد را در غیاب من، جعل امضا کردند تا تمام املاک موروثی را در اختیار تشکیلات بهائیت قرار دهند.

-نقش تشکیلات در زندگی یک بهائی چقدر است؟ آیا به راستی، اقدامات بهائیان در راستای اهداف تشکیلات است؟

من نسبت به این فرقه، دیدی از خارج ایران دارم و متوجه شدم که جامعه بهائی در آنجا یک جامعه فراری است. به دروغ و با تهمت عنوان می‌کردند که جمهوری‌اسلامی، شروع به آزار ما کرده تا با دروغ گفتن به سازمان ملل و دولت‌های پناه‌دهنده، بتوانند راهی برای رفتن از ایران پیدا کنند. به جمهوری اسلامی تهمت می‌زنند. می‌گویند اموال بهائی‌ها را می‌گیرند، در حالی که اموال من مسلمان توسط بهائی‌ها غصب شده‌بود. جوّ خارج رفتن، اولین حربه تشکیلات بهائیت است، اما در این رفتن، فرد، مستقل نیست و باید در جهت تشکیلات حرکت کنند مثل خواهر خودم- ولی اسمش را گذاشته‌اند مهاجرت. اگر خلاف میل آن‌ها عمل کنند، مشکل‌دار می‌شوند. با این حال از همه کسانی که به اسم بهائی، به آمریکا آمدند، فرض کنید اگر 5000  نفر بودند، الآن ۵۰ نفر هم بهائی نمانده‌اند. چون برای یک زندگی بهتر مهاجرت کردند، اما بهائیت می‌خواهد فرد، زندگی تشکیلاتی داشته باشد. اگر در جهت تشکیلاتشان نباشند و مثلاً به اهرم فشاری بر جمهوری‌اسلامی تبدیل نشوند، بهائی خوبی نیستند.

بهائیانی که به خارج از کشور می‌روند به سؤالات زیادی برمی‌خورند. مثلاً، «چرا در ایران، بهائیت به ما می‌گفت مشروب حرام است اما بهائیان اینجا مشروب می‌خورند؟» یعنی متوجه می‌شوند همه عقایدشان خیالات است و خود بهائیت در آنجا محو می‌شود و رشد نمی‌کند. اکثر آن‌هایی که از خانواده بهائی آمده‌اند، در غرب به بی‌دینی کشیده شده و لائیک می‌شوند. پی می‌برند سران و مدیرانشان، آدم‌های معمولی هستند که نه جنبه روحانی دارند و نه سواد درستی. حتی احساس حقارت می‌کنند. جوان‌هایی که در ایران خانواده‌ای بهائی دارند، وثتی به خارج از کشور می‌روند از تعصب، اجبار، تبلیغ، محروم کردنشان از حقایق اسلام و تحریف بهائی‌ها تعجب می‌کنند، چون چیزی از واقعیتی که در خارج است به گوششان نمی‌رسد.

در خارج از کشور، بهائیت به طور اتوماتیک نابود می‌شود، اما آن‌هایی که در ایران هستند فکر می‌کنند آن طرف، بهشت موعود است و فریب تشکیلات را می‌خورند. اصلاً دولت آمریکا آن‌ها را به عنوان فرقه و «کالت» می‌شناسد و آنجا دین به حساب نمی‌آیند و اصلاً مشروعیت و قدرتی ندارند. تبلیغاتی نمی‌کنند و تحلیل رفته‌اند. در ایران، بیشتر رشد می‌کنند تا در خارج از کشور. خود بهائی‌ها هم بیشترشان در خارج از کشور به حقیقت پی می‌برند، که نه دین، بلکه فرقه و تشکیلات فراماسونری هستند تا اهرم فشار باشند. جوان‌های عشق خارج رفتن را جذب می‌کنند، حامیشان هم پدر و مادر بهائیشان هستند. بیشترشان هم در همین مسیر از بین می‌روند اما این را جوان‌های اینجا نمی‌دانند. جوان‌های خارج از کشور، کسی که ۴۰-۳۰ سال آنجا بوده و وضعیت را دیده، می‌فهمد که حتی به خودی‌ها هم رحم نمی‌کنند. یعنی شما از لحظه‌ای که بهائی شدی، مال و زندگی‌ات در اختیار تشکیلات است. تشکیلات، راضی بود، شما بهائی خوبی هستی، تشکیلات ناراضی باشد، شما بهائی بدی هستی، طردت می‌کنند و به تو تهمت می‌زنند.

-فکر می‌کنید به چه دلیل، خیلی از بهائیانی که حقیقت برایشان روشن شده و حتی از این فرقه بریده‌اند، چیزی در این‌باره عنوان  نمی‌کنند؟

در بهائیت، یک چیزی هست مثل گروهک «منافقین». وقتی یکی را از جامعه‌شان طرد کنند، این نیست که فقط با او حرف نزنند یا قطع ارتباط کنند، بلکه مورد آزار قرار می‌دهند. روان‌شناسی معکوس می‌کنند، این‌طور که هر چه بیشتر کسی را طرد می‌کنند، باعث می‌شود بیشتر بخواهد ثابت کنند که جزئی از جامعه طردکننده ‌است. اکثر فامیل‌های مادری خود من، بهائی‌اند و ۴۰ سال طردم کرده‌اند. سعی می‌کنند با بی‌اعتنایی به آدم، آن جنبه خانوادگی شخص را خرد کنند، طوری که خود فرد به سمتشان برود. خیلی‌ها تحمل من را ندارند، مخصوصاً خانم‌ها -مثل خواهرم- که جنبه عاطفی و وابستگی بیشتری به خانواده دارند.

 

 

 

خواندن 424 دفعه
این مورد را ارزیابی کنید
(0 رای‌ها)

معرفی رهبران بهائیت

  • زرین تاج قزوینی

     

    زرین تاج قزوینی (فاطمه یا ام السلمه) مشهور به طاهره قُرهالعَین یا طاهره بَرَغانی (زاده 1228 قمری برابر با 1823 میلادی در قزوین - درگذشته 1268 قمری برابر با 1850 میلادی).

     

    ادامه مطلب...
  • شوقي افندي

    شوقي افندي ملقب به شوقي رباني (1314-1377/1336ش) فرزند ارشد دختر عبدالبهاء بود که بنا به وصيت وي، در رساله اي موسوم به الواح و وصايا به جانشيني وي منصوب شده بود.

    ادامه مطلب...
  • علی محمد باب

    علی محمد باب شیرازی، موسس بابیت است. او شاگرد سید کاظم رشتی بود که با بهره گیری از افکار شیخیه، ادعای بابیت، امامت، خدایی و … کرد و در آخر توبه نامه نوشت و خود را هیچ دانست.

    ادامه مطلب...
  • سید کاظم رشتی

    سيد كاظم رشتي بن سيد قاسم بن سيدحبيب از سادات حسيني مدينه ، زبده ترين شاگرد شيخ احمد احسائي بود که پس از مرگ شيخ رهبري  شيخيه را برعهده گرفت.

    ادامه مطلب...
  • عباس افندی (عبدالبهاء)

    عباس افندي (1260-1340) ملقب به عبدالبهاء، پسر ارشد ميرزا حسينعلي است و نزد بهائيان جانشين وي محسوب مي گردد.

    ادامه مطلب...

مبارزان با بهائیت

cache/resized/ccaca808332350bd352314a8e6bdb7dd.jpg
یکی از حوادث مهم زندگی آیت الله بروجردی تقارن سال
cache/resized/a2c88199bdee2998adc4f97d46fdb662.jpg
ملا محمد سعید بارفروشی معروف به سعید العلما یکی