ادیب مسعودی از
دوران همکاری با بهائیت
میگوید
قسمت اول
بهائیت در ایران : ادیب مسعودی یک مسلمان رنج کشیده بود که به گفته خودش با
فریب عناصر بهائی به چال هرز بهائیت سقوط میکند . و بعد از مدتها فعالیت تحت عنوان
مبلغ بهائی از این آئین پوچ و ضاله
تبری جسته و به کنج خانه ای محقر پناه میبرد ، تا بتواند دل نوشتهایش را بنگارد .
در حال حاضر او در میان ما نیست اما میباید آثار بجا مانده اش به قضاوت عموم جامعه
خصوصا جوانان قرار گیرد . یاد و خاطره او گرامی باد .
متن ذیل گفتگوی صمیمی با مبلغ سابق بهائی است ، که در زمان گفتگو 80 بهار را
دیده و زندگی او پر است از فراز فرود هائی که می تواند چراغ راه آیندگان باشد .
بدلیل بالا بودن حجم گفتگو قسمتهای مهم آن را در چند قسمت خدمت کاربران محترم تقدیم
میکنیم .
بیش از هشتاد سال از عمر او گذشته است اما حتی در بستر بیماری سرزنده و پویا و
با شور از گذشته ها سخن به میان می آورد و صمیمانه سرگذشت خودرا در میان می گذارد.
قسمتی از گفتگوی
ادیب مسعودی مبلغ
بازگشته از بهائیت
مبلغی مشهور در بهائیت بودم که مرا هم پایه آیه الله بروجردی می خواندند اما تحقیق
و پژوهش مرا به سوئی دگر کشانید…
من در سال ۱۳۰۰ در یک خانواده کشاورز متولد شدم.آن موقع ،دوران تاخت و تاز همه
جانبه فئودال ها در کشور بود و بیشتر پراکندگی در زندگی من از دست آنها بود…
ما کشاورز بودیم و اربابان زمین خوار،هرچه درمدت سال زحمت می کشیدیم به یغما
میبردند و ما دست خالی به خانه بر می گشتیم.عده ای هم به نام دین با سخنان پوچ کار
آنها را توجیه می کردند و مردم را از دین دور می نمودند..از بس به ما ستم می کردند
ما مجبور بودیم در غار زندگی کنیم.
در چهار فرسخی شرقی بروجرد دهی بود به نام فخرآباد که غارهایی در زیر زمین داشت و
مردم از فرط فقر در آنها زندگی می کردند(آن ده شاید الان خراب شده باشد) .
خود من درآنجا ودر این شرایط بدنیا آمدم و طعم فقر را چشیدم.پدرم در آخرعمر بخاطر
فقرو فلاکت هلاک شد.نامش ملاحسینقلی بود ولی از ملائی خود استفاده نمی کرد.دسترنج
همه را فئودال ها و زمینخواران به غارت می بردند…اگر زارعین سرکشی می کردند چندتا
امنیه می فرستادندوهمه را وسط زمستان از ده بیرون می کردند و آنها در بیابان
سرگردان می شدند…
در این شرایط سخت مردم دنبال یک راه نجاتی می گشتند.دنبال یک منجی می گشتند که آنها
را از دست سلاطین قاجار و ملایان درباری و اربابان زمینخوار نجات دهد…
من در سن چهار سالگی پایم شکست و از بی دکتری و بی درمانی فلج شد.مادرم از غصه من
از دنیا رفت.برادرم هم توسط نامادری در تنور سوخت و همه این رنج ها ی روحی و جسمی
تحولی در روح من پدید آورد.ازسوی دیگرعشایر هم مردم را غارت می کردند و بلایا از شش
جهت به ما رو آورده بود…مرابه مکتبی در ده مجاور فرستادند و آنجاخواندن و نوشتن و
قرآن آموختم.در آن زمان تازه آیه الله بروجردی هم از نجف برگشته بودند و من مدتی از
محضر ایشان کسب فیض کردم.وقتی به ده بر گشتم دیدم ..
همه زراعت ازبین رفته و ملای آنجا میرزا هدایت الله که ملای ده دوازده روستای
اطراف بودهم فوت کرده است.مردم وقتی مرا دیدند گفتند چون تو درس خوانده ای و از ما
هستی بیا و ملای ما باش.من یک روضه خوان ساده و بی سر وصدا برای آنهابودم و آنها هم
در اوج فقر بودند.و حتی سر خرمن هم که می خواستند چیزی به من بدهند ،چیزی برایشان
باقی نمی ماند که بدهند و ما همیشه در ذلت و فقر زندگی می کردیم و خان ها و فئودال
ها مشغول دوشیدن مردم بودند.من چون خودم کشاورز بودم به یاری کشاورزان می پرداختم
لذا اربابان به دشمنی من برخاستند و عده ای را برانگیختند که این مخالف دولت و دین
است چون طرفداری از کشاورزان می کند.آن موقع تازه سروصدای کمونیست بلند شده بود و
مراهم طرفدار آنها معرفی کردند در حالیکه اصلا از کمونیست و توده بی خبر بودم.شب
خانه مارا سنگ باران کردند و مجبور شدیم با زن و بچه فرار کرده به بروجرد برویم و
آنجا در گرسنگی و بیچارگی بسر بریم.
در این دشواری ها تنها چشم امید ما به مولابود…
در این دشواری ها تنها چشم امید ما به مولابود، هیچ وقت مولا را فراموش نکردم، هرگز
صاحب الزمان را، ولی امر را، ولی عصر را فراموش نکردم. و هرگز نمازم قضا نشده، اگر
هم قضا شده قضایش را به جا آوردم، من در نماز و روزه و دین و ایمان ثابت و محکم
بودم، و چند تا ردّیه هم از بهاییت، مثل کشف الحیل و کتابهای دیگر که در ردّ این ها
نوشته بودند، خوانده بودم. بطلان این فرقه بر من ظاهر بود.
می دانستم که این ها یک فرقه ی ضالّه ی مضلّه ی بی سر و پایی هستند. ولی چه کنم که
فقر و افرادی مثل سیّد عباس علوی و ملا عبد
الحمید اشراق خاوری و اسد الله فاضل مازندرانی و صدر الصدور اصفهانی که این ها به
او این لقب را دادند، این ها همه از فقر به بهایی گری روی آوردند. هیچ کدام از روی
ایمان نبوده، همه از بیچارگی و درماندگی و فقر گول این ها را خوردند و اکثر آن
علمای اوّلیّه ی بهایی گری هم که شیخی و از پیروان شیخ احمد احسائی و سیّد کاظم
رشتی بودند.
بالاخره من یک شب گرسنه و بیچاره در خانه نشسته بودم. این ها در کمین بودند. عدّه
ای به بروجرد مهاجرت کرده بودند. محمود مطلق یهودی زاده که خودش را بهایی قلمداد می
کرد و نام دیگری هم داشت، مثلاً الیاس بود. پدرش نام پسرانش را “محمود” و “احمد” و
“ابوالقاسم” و “محمد” گذاشته بود، برای فریب مردم. یک شب نصف شب یکی در زد. رفتم و
در را باز کردم و دیدم یک نفر نقابدار یک پاکت گذاشت دست من و فرار کرد. هر چه گفتم
تو کیستی، جواب نداد. آمدم تو و آن را باز کردم و دیدم در آن تقریباً ۷۰۰ تومان به
پول آن وقت پول گذاشته اند و نوشته اند:”ما چون دیدیم که مسلمین در حقّ تو ستم
کردند، اذیّتت کردند و غارتت کردند، سنگ بارانت کردند، آمدیم و به تو کمک و یاری
دادیم. ما دست غیبی هستیم.” و ننوشته بود که ما که هستیم.
این رفت و من گفتم این ها عجب مردمان خوبی هستند؟ این ها کیستنند
که من نمی شناسمشان؟ این ها فرشتگان آسمانی
هستند. ملکوت سماوات هستند.
این گذشت تا بعد از یک ماه باز آمد در زد و پولی داد و رفت. من نمی دانستم که این
محمود مطلق یهودی زاده است. مرتبه ی سوم دلش می خواست که من بشناسمش. من دست بردم و
نقابش را پایین کشیدم. دیدم محمود است و من او را می شناسم، چون در آن جا کار می
کرد. این ها هر جا می روند یک کاری پیشه می کنند. من گفتم آقا محمود شما هستی؟ گفت:
بله من بودم. ما بهایی هستیم و به داد درماندگان می رسیم. کار ندارم که تو قبول کنی
امر ما را یا نکنی، ولی سزاوار بود که ما به تو برسیم. بالاخره این ها در بین مردم
شایع کردند که من از آن ها هستم، در حالی که من ذرّه ای به بهایی گری اعتقاد
نداشتم. من پیرو علی و پیرو مولا بودم. بالاخره سر و صدا را بلند کردند. بعد یک روز
به من گفت که تو از بروجرد فرار کن، اینجا می کشنت. ....
مرا مجبور به فرار کرد. من زن و بچه را گذاشتم در بروجرد و به من یک آدرس دادند
و گفتند برو کنار آن بیمارستان هزار تخت خوابی و احمد مطلق برادر محمود آنجاست. این
ها از آن جا نوشته بودند یا تلگراف کرده بودند که هم چنین کسی می آید و آدم ساده ای
است ولی عمامه بر سرش دارد. و به من هم گفتند عمامه ات را بگذار. من آمدم و همین
جور از روی فقر و فاقه با لباسی پاره و یک جفت گیوه آمدم تهران و رفتم در خانه ی
احمد مطلق و دیدم که انگار آن ها منتظر بودند و یک مرتبه در باز شد و به اندازه ی
ده تا زن و دختر زیبا مرا بغل کردند و می بوسیدند پای مرا و می گفتند ابراهیم خلیل
آمده، موسای کلیم آمده، جبرئیل روح الامین آمده. من می گفتم الهی این ها چیند؟ هیچ
کس در آنجا به من اعتنا نمی کرد ، ....
ما را بردند و شستشو کردند و حمام بردند و با مشک و گلاب شستند و الله ابهی می
کردند و این تکبیرشان بود. به من خیلی احترام گذاشتند. پای مرا می بوسیدند و می
گفتند دست بوسی در مسلک ما حرام است و پای ما را می بوسیدند.
بعد یک هفته دو دست لباس عالی برای من درست کردند. یک دست لباس آخوندی و یک دست کت
و شلوار. یک دفعه بزرگان بهایی جمع شدند مثل احمد یزدانی، عباس علوی، عبدالحمید
اشراق خاوری، و دیگر بزرگان، عبدالکریم ایادی که دکتر شاه بود، پای مرا می بوسیدند.
عبدالکریم ایادی ملعون که به خدا هم اعتقاد نداشت، گفت پایش را بشورید و هر کدام
استکانی از آب پای من خوردند و می گفتند این تبرک است و در راه عقل زحمت کشیدند.
قرعه انداختند که من مهمان که باشم. من چهل روز مهمان آن ها بودم. بعد آمدند برای
من کلاس تشکیل دادند ....
ای کسانی که سخنان مرا می شنوید. از این طایفه فرار کنید مثل گوسفند از گرگ. این ها دروغ
گو هستند، شیاد هستند، نابکارند. و دین حق همان دین اسلام و راه علی بن ابی طالب
است.
یک مدّتی کلاس ایقان برای من تشکیل دادند. بعد از مدّتی گفتند که معمم شو و ما تو
را ببریم در شهر ها بگردانیم و به من می گفتند نائب آقای بروجردی و جانشین آیة الله
بروجردی، با وجود این که من یک روضه خوان ساده بودم…
آری به من می گفتند نائب آقای بروجردی و جانشین آیة الله بروجردی، با وجود این که
من یک روضه خوان ساده ای بودم در ده!
قبل از آن مرا از محفل ملّی خواستند. سرهنگ شاهقلی ملعون در رأس کار بود. ولی احمد
مطلق با من آمد. گفت:”هر چه گفتند بگو بله ، همین جور است. نگی نه، انکار نکنی، که
بد بخت می شوی.”
این ها مرا بردند و سرهنگ شاهقلی دست در گردن من انداخت و گفت
: “چقدر زحمت کشیدی در این راه!
چقدر رنج کشیدی در این راه!”
گفتم:”جناب سرهنگ شاهقلی من زحمت و رنج کشیده ام، ولی نه در این راه. در این راه
نبوده”
گفت:”تو مگر در آن دهی که بودی نرفتی در مسجد ۲۵۰۰۰ نفر در پای منبرت بودند، خواب
دیدی شب که حضرت عبدالبها به خوابت آمد و گفت بیدار شو که وقت می گذرد با سر پا زد
به متکای تو و تو رفتی مسجد و بنا کردی سخن گفتن، در آن مسجد ۱۵۰ نفر ایمان
آوردند؟!”
گفتم:”جناب سرهنگ شما شاید مرا به جای دیگری گرفتید یا دیگری را به جای من گرفتید.
کی من همچین کاری کردم؟ آن ده شاید همه اش ۱۰۰ نفر هم جمعیت نداشت. اصلاً مسجد هم
نداشت. مسجد خرابه ای داشت که متروک شده بود. کی کسی پای منبر من بود؟ کی من چنین
جرأتی داشتم که بروم آنجا؟
گفت:”چرا آن محمود زد با چماق پای تو را شکست.”
گفتم:”جناب سرهنگ پای من در ۴ سالگی شکسته، کی محمود را من می شناختم؟”
احمد زد به پهلوی من و گفت:”بدبخت بگو بله، اگر از اینجا رانده شوی کجا می روی؟”
گفتم بله جناب سرهنگ همه ی این ها صحیح است.”
گفت:”دوملیون مال تو را به غارت برده است. هزار گوسفند داشتی به غارت
بردند.”
حالا من یک بز ریقو هم نداشتم. خواستم بگویم نه، احمد گفت بگو بله. گفتم:”بله بله
به غارت بردند.”
هرچه دروغ بود به ناف ما بستند. گفتند تو می خواستی بعد از آقای بروجردی مرجع
شیعیان جهان شوی.
و....