چرا از بهائیت برگشتم (بخش دوم)
خاطره ای از مسیح الله رحمانی!
بهائیت در ایران : ادامه بخش اول
0000در كنار سماور نشستیم و پس از چای خوردن به تدریج افراد ده ما «الله ابهی» گویان، یكی بعد از دیگری وارد شدند. آقای نبیل زاده بر متكای قهوه ای رنگی تكیه داده و منتظر بود كه همه افراد برسند، آنگاه سخنرانی خود را آغاز نماید. تقریبا همه افراد رسیده بودند كه یكی از حضار مؤدبانه با صدای لرزان حاكی از ترس بود گفت آقای نبیل زاده از وضع بهائیت در دنیا صحبت كنید.
آقای نبیل زاده كه دنبال چنین سئوال و فرصتی می گشت، بلافاصله شروع كرد و خطاب به شخص سئوال كننده گفت: آقای محترم! باید شما افتخار كنید كه چنین دینی دارید كه شرق و غرب عالم را فراگرفته، ایالت متحده آمریكا عن قریب همه بهایی خواهند شد. شوروی تصمیم دارد دست از كمونیستی بردارد و قوانین و مقررات بهائیت را بپذیرد. و امروز كتابی در دنیا به خوبی كتاب اقدس یافت نمی شود!! (خواننده محترم! فراموش نشود كه اشكالات من همه از كتاب اقدس بود)
آقای نبیل زاده سخن می داد، حضار از خوشحالی در پوست نمی گنجیدند. در حقیقت چاخان های مبلغ باورشان شده بود. ولی من در قلبم می گفتم اگر راست می گویی، جواب اشكالات مرا بده كه این حرف های پوچ یك شاهی ارزش ندارد. همین طور كه سخن می گفت دست ها را به میز می كوبید. یكی از شنوندگان از مبلغ خواست كه به او اجازه سئوال بدهد، نبیل زاده ساكت شد و آن مرد برخاست و گفت: «آقای نبیل زاده آیا ما بهائیان كتاب های سید علی محمد نقطه اولی را قبول نداریم؟».
نبیل زاده بدون اینكه بداند مقصود سئوال كننده چیست، گفت: آری، چرا قبول نداشته باشیم، حضرت بهاءالله قبول دارند و در كتاب اقتدارات می فرمایند: «مخصوصا بیان فارسی در این ظهور امضاء شده است...» هنوز حرف می زد، یارو داخل حرفش دوید و گفت: پس اینكه مسلمان ها بر ما اشكال می كنند كه سید باب در كتاب بیان فارسی فرموده اند: باید تمام كتابها نابود كرد و از بین برد، جوابش چیست؟ آقای نبیل زاده با لحنی كه خالی از تمسخر نبود گفت: در ظهور حضرت نقطه اولی و بهاء نیازی به كتب دیگر نیست.... هنوز داشت حرف می زد كه سئوال كننده گفت:
آقای مبلغ ایشان فرموده اند: تمام كتب را باید محو كرد، امروز اگر كتاب های كتابخانه های دنیا را از بین ببریم پس تكلیف دانشگاهها چه می شود؟ آیا دیگر می توانیم دكتر، مهندس، معمار، استاد، معلم، دبیر و.... داشته باشیم؟ مگر در كتابهای نقطه اولی و بهاءالله چیزی در مورد این علوم هست كه استفاده كنیم؟ فرضا اگر روزی بهائیت موفق شود به این حكم كتاب سوزی عمل كند، آیا بشر به قرن حجر برنمی گردد؟
و همچنان این ضررها را توضیح می داد. در حالی كه نبیل زاده تمام حواسش متوجه او بود و از نگاه های غضبناك آقای نبیل زاده محكومیت و بلاتكلیفی می بارید، و در زوایای فكرش دنبال فلسفه تراشی و مغلطه بازی می گردید كه چگونه از عهده برآید و چگونه به اصطلاح معروف ماست مالی كند، ولی شانس آورد قبل از اینكه به جوابهای بی سر و ته خود بپردازد و جهالت خود را به همگان ثابت نماید، مردم عوام از گوشه و كنار محفل فریاد برداشتند: «خفه شو، خفه شو، خفه شو، بنشین به پیغمبران خدا اشكال می گیری، مگر تو ایمان نداری، كه اینها پیغمبرند و از طرف خدا آمده اند و...»
آقای نبیل زاده قال و قیل عوام را برای خود دلیل محكم تشخیص داد و فریاد كشید كه گفته ی انبیاء سراسر حكمت است، به آسانی نمی شود فهمید، تأمل و دقت لازم دارد، اشكال نمودن بر نصوص مقدس از بی ایمانی است. شما فرد مومنی هستید، این حرف ها چیست كه می گویید. اگر می دانستم اینگونه حرف های مفت می زنید ابدا به این ده نمی آمدم و... من كه ناظر تضییع حق شخص سئوال كننده بودم و می خواستم از طرف او دفاع كنم، اما از سویی وحشت داشتم كه به سرنوشت او گرفتار شوم، با لحن صلح دهنده بلند شدم و گفتم:
آقای نبیل زاده! ایشان قصد اعتراض بر نصوص مقدسه نداشتند، می خواستند جواب این مطلب را بدانند كه در مقابل اشكال مسلمان ها درمانده نشوند، هدف اشكال و انتقاد نبود. ناراحت نباشید. از این قبیل سئوالها برای من هم هست، مثلا حضرت نقطه اولی در باب هفتم از واحد هفتم بیان فارسی صفحه 246 مطلبی را می گویند كه برای من واقعا مشكلی شده است و معنای آن را نمی فهمم، اگر جواب می فرمایید بگویم، به شرط اینكه حاضرین هیچ كدام در جواب دخالت نكنند.
نبیل زاده فرمود: بپرسید. گفتم: ابتدا سئوال دیگری می كنم كه مربوط به همان مطلب است، جواب مرحمت كنید، آنگاه مطلب كتاب بیان را می خوانم، بفرمائید: «من یظهر الله» یعنی چه و مقصود چه كسی است؟ آقای نبیل زاده مودبانه فرمودند: معنایش این است «كسی كه او را خدا ظاهر می گرداند» و مقصود حضرت بهاءالله است. گفتم: خیلی متشكرم حال عبارت كتاب بیان را می خوانم: اگر كسی به حضور من یظهرالله (همان بهاءالله) برسد باید كه از او درخواست فضل نماید. اگر بخواهد تا من یظهرالله دست بر آن شخص بگذارد، باید آن شخص خودش را مشرف نماید. و نحوه مشرف شدن این است كه مقعدش را به خاك كفش و نعلین من یظهرالله بساید... هنوز حرفم تمام نشده بود كه صدای شلیك خنده حضار بلند شد.
مسخره آن وقتی شد كه گفتم:
آقای نبیل زاده شما خودتان اگر بهاء را درك می كردید باید چه كار می كردید؟ باید شلوارت... و باید... را به خاك نعلین بهاءالله می گذاشتی؟ خنده عجیبی همراه با خشم درهم آمیخت. اعتراض از هر سو در گرفت. ولی آقای نبیل زاده شهامت كرده، گفت: تقاضا دارم آقایان ساكت باشند و آرامش را رعایت فرمایند. غوغا كه فرونشست دوباره شروع كردم: ما شنیده بودیم كه به خاطر احترام پادشاهان و بزرگان، پیشانی ادب بر زمین می گذاشتند، اما نشنیده بودیم كه مقعدشان را بر خاك بمالند. مجلس دوباره متشنج شد و درهم ریخت، در این لحظه بود كه آقای نبیل زاده میز سخنرانی را ترك كرد و افراد هم تقریبا ناراحت شدند و آخرین حرف های آقای نبیل زاده این بود كه: آقای رحمانی مطلب دیگری در كتب بیان نبود كه شما فقط این مطلب را مطرح كردید.
شب، ساعت ده و نیم شده بود و آقای نبیل زاده اجازه مرخصی داد و همگان رفتند. موقعی كه تنها ماندیم گفت: آقای رحمانی! سر و گوش افراد را باز نكنید و به زندگی افراد مثل ما لطمه نزنید، بگذارید چندصباحی زندگی كنیم و...
از این گفتار فهمیدم كه این آقا هم حقیقت مطلب را درك كرده، ولی مصلحت اجازه نمی دهد كه از بهائیت دست بردارد. و چون آقای نبیل زاده را اهل حال یافتم، گفتم: آقای نبیل زاده! یكی از افراد معتقد به بهائیت، داستانی برایم نقل كرده است، اگر اجازه می دهید برایتان نقل نمایم، آقای نبیل زاده خیال كردند داستان راجع به فضیلت بهاءالله می خواهم نقل كنم، فورا گفتند:
"بسیار خوب! بفرمائید، استفاده می كنم» و من هم چنین شروع كردم: آقای ضیاءالمعرفه نقطه ژرور محولاتی روزی نقل می كرد كه: آقای محمد جعفر نقدی كه از مومنین به بهائیت است و شیفته ملاقات عباس عبدالبهاء بوده، برایم نقل كرد كه مدت ها بود آرزوهای ملاقات عبدالبهاء (عباس افندی) را در سر می پروراندم، و چه شب ها كه به خاطر ملاقات حضرتش نمی خوابیدم، و گاهی در خانه خلوت كرده و به آرزوی دیدارش اشك می ریختم و نذر و نیازها می كردم و با خود می گفتم اگر سرم به قدم حضرت عبدالبهاء می رسید سر به آسمان می سائیدم. شب و روز در این افكار و به آرزوی ملاقات عبدالبهاء وقت می گذرانیدم تا سرانجام توانستم با فروختن گاو و گوسفندهایم پولی برای رفتن به حیفا تهیه كنم. البته تنها خرج مسافرت و كرایه ماشین نبود، بلكه مهم تهیه مقدار زیادی سوغات و تعارف، و هدیه و به اصطلاح كادوهایی بود كه می بایست فراهم آورم. بدیهی است كه بعد از مدتی می خواستم به پابوسی امام اول بروم؛ دست خالی نمی شد راه افتاد. به اصطلاح از جایی به جایی می رفتم و به ارض اقدس حیفا مسافرت می كردم. آنچه كه برای سفر و پابوسی فراهم كردم به قرار ذیل بود:
1- سه من زعفران
2- طاقه پارچه عبای نائینی اعلاء
3- انگشتری عقیق كه بر روی نگین آنها این جمله حكاكی شده بود (قل الله حق و ان مادون الله و كل اله عابدون) قیمت هر انگشتر 70 تومان پول نقره بود.
4- 5 من مغز پسته رفسنجان
5- 3 توپ مخمل كاشان
6- 60 شیشه عطر قمصر كاشان.
شاید هیچ كس هدایایی (این چنین) تا آن تاریخ فراهم نیاورده بود. خدا گواه است زندگانیم را فروختم و راه افتادم. با خود فكر می كردم هنگامی كه چشمم به جمال عباس عبدالبهاء روشن شود بلافاصله مرا در خانه مخصوص جای خواهد داد و می توانم صبح و شب در خدمت عباس عبدالبهاء حضور یافته و از احكام بهائیت استفاده نمایم. در طول راه این خیالات واهی و باغ های زرد و سرخ خیالی راه پیمودم تا اینكه به حیفا رسیدم، ابتدا در مسافرخانه ای اطاقی گرفتم. با خود گفتم عجالتا اطاقی می گیرم، ولی بعد از تقدیم تعارف مرا با سلام و صلوات به منزل شخصی عبدالبهاء خواهند برد تا هر وقت خواسته باشم در حیفا بمانم راحتم... و با خود می اندیشیدم كه تمام حیفا بهایی هستند و از هر كسی آدرس امام اول را بپرسم، با افتخار مرا راهنمایی خواهد كرد. بنابراین فردای آن روز از مسافرخانه خارج شدم، كنار خیابان ایستاده و ماشین كرایه سوار شدم، راننده پرسید كجا می روی؟ گفتم:
به بیت اشرف، محضر امام اول، حضرت عبدالبهاء غصن اعظم، و بالاخره آنچه القاب كه مبلغین در محولات به من آموخته بودند تحویل راننده دادم؛ با خود می گفتم راننده افتخار هم خواهد كرد كه مرا برساند. ولی برخلاف انتظار، راننده گفت من این آقا را نمی شناسم، تعجب كردم، یعنی چه؟ چطور می شود آوازه بهائیت شرق و غرب را گرفته باشد و این آقا، خانه عباس عبدالبهاء را نداند، گفتم: آقای راننده شما اهل حیفا نیستید؟ گفت چرا. گفتم: پس چگونه آدرس عبدالبهاء را نمی دانید؟ راننده ناراحت شد و گفت: آقا پر حرفی نكن، برو پایین من كار دارم، مگر من آدرس هر بی سر و پایی را می دانم!؟
با ناراحتی از ماشین پیاده شدم، بارها را به گاری دستی گذاشتم، از خیابانی به خیابانی و از كوچه ای به كوچه ای، جویان و پرسان می رفتم تا بالاخره به یك بهائی برخورد كردم، گفت: من می دانم كجاست؛ مرا راهنمایی كرد تا به در منزل رسیدیم. سر و وضع منزل درهم ریخته بود. هرگز باورم نمی كردم خانه عبدالبهاء باشد. ولی چون از خستگی می خواستم به زمین بیفتم به ناچار در زدم، بعد از چند دقیقه یك فرد نخراشیده جلو در سبز شد، با صدایی خشن و لحنی تند گفت: به كی كار داری؟ گفتم: می خواهم دست عبدالبهاء را ببوسم و به حضورشان شرفیاب شوم، دیدم ناراحت شد.
می خواست چیزی بگوید، عجله كردم گفتم: مقداری هدیه هم خدمت ایشان آورده ام، كمی از خشم پائین آمد دستش را دراز كرد و گفت: لطفا مرحمت كنید و تعارفات را از دستم گرفت، دیگر بدون اینكه به من توجهی كرده باشد در را بست و گفت بفرمائید: قبول است. من جلو در منزل یخم زد، متحیر ماندم یعنی چه، مگر نوكر پدر این آقا بودم، اصلا چرا این آقا نپرسید من كی هستم؟ چرا تعارف به خانه نكرد؟ چرا نگفت از كجا آمده ای؟ و... و... و صد تا چرای دیگر از خودم می پرسیدم، ولی سرانجام جواب همه این حرف ها این بود كه برو احمقت نموده اند، مسخره ات كرده اند، خلاصه خرت گرفته اند. مگر نشنیده ایم كه بهاءالله ما را گوسفندان خدا لقب داده است!! بعد از نیم ساعت چه كنم، چه كنم، برگشتم. با خود گفتم مگر عباس از حال من اطلاع ندارد؟ مگر او امام نیست؟ باز به خود جواب می دادم، كه از كجا معلوم كه امام باشد؟ خشم و بغضی راه گلویم را گرفته بود. مثل آدم های دیوانه داخل خیابان با خودم حرف می زدم. مردم همه به من متوجه شده بودند و به قیافه ام می خندیدند!!!
به مسافرخانه برگشتم. آن شب را با رنج فراوان پشت سر گذاشتم. فردا تصمیم گرفتم كه اگر یك ماه هم در حیفا بمانم باید عباس افندی را ببینم و از این مرد شكایت كنم. از آن پس هر روز از صبح تا شام دور و بر خانه عباس پرسه می زدم. هر كه خارج می شد می پرسیدم حضرت عبدالبهاء تشریف دارند؟ می گفتند: خیر! گاهی به خود بد و بیراه می گفتم. گاهی خود را ملاقات می كردم و می گفتم: ای كاش! تعارفات را رد نمی كرد و با شرط ملاقات تقدیم می داشتم. خلاصه كلاف سر در گم شده بودم. حق هم داشتم، آخر انتظار چنین كاری را نداشتم. یك هفته تمام در پریشانی حواس گذراندم. همین جا بود كه گفته بهاءالله به یادم آمد كه می گوید: «تا لله قد ضلت راس الخیط فی امری صرت متحیرا» روز جمعه فرارسید، هنگام نماز ظهر دیدم برو و بیائی به راه افتاد، كس و كار عباس عبدالبهاء این ور و آن ور می دوند؛ از یكی آهسته پرسیدم چه خبره؟ گفت حضرت می خواهند نماز تشریف ببرند. خوشحال شده با خود گفتم همین جا می ایستم، هرگاه حضرت خارج شدند دستش را می بوسم و با او به راه می افتم.
در ضمن راه هدایا را گوشزد می كنم. بعد هم در جماعت بزرگی كه از اهل بهاء تشكیل می شود در صف اول شركت می كنم. دیگر ولش نخواهم كرد. ولی به زودی به خود آمدم كه در بهائیت نماز جماعت خواندن وجود ندارد، چنان كه سید علی محمد باب می گوید: «فی الحرمه صلوه الجماعه الا صلوه المیت فانكم تجتمعون و لكن فرادی تقصدون». ترجمه: نماز جماعت حرام است، مگر نماز میت، پس همانا شما گرد هم آیید و لكن قصد فرادا كنید.
در هر صورت در همین افكار تقریبا مالیخولیایی بودم كه در منزل باز شد، عده ای دور شخصی كه لباس سفید پوشیده و نعلینعربی تمیز و پاكیزه ای به پا كرده و عمامه كوچك ساده و ریشی سیاه و انبوه برای خود ساخته بود محاصره نموده اند، یقین كردم عباس عبدالبهاء خودش است، جلو آمدم «الله ابهی» گفتم، دور و بری ها یك نگاه تند و غضبناكی نمودند و بر سرم فریاد كشیدند كه چرا سلام نكردی؟
خجالت بكش، برو گم شو!! گویی صد خروار آب سرد بر سرم ریختند!! یعنی چه؟! به ما آموختند كه شما به جای سلام كه در اسلام مرسوم است «الله ابهی» بگوئید، حالا چطور شده كه به من پرخاش كردند كه چرا سلام ندادم! همه این مطالب در آن حال برای من باور نكردنی بود، ولی بعدا به سر همه مطلب پی بردم. در افكار خود دست و پا می زدم كه جمعیت از من دور شدند. من هم با عجله پشت سرشان راه افتادم. دوان دوان رفتم تا به مسجد جامعه مسلمانان رسیدیم. تعجبم بیشتر شد، یعنی چه! عباس عبدالبهاء در مسجد جامعه مسلمان ها چه می كند؟! شاید پیش نماز مسلمان هاست؟ باورم نمی آمد. در هر حال وارد مسجد شدم. عباس افندی رفت به صف اول، من هم به سرعت از صف جماعت گذشتم و خود را به هر زحمتی بود در كنار عباس عبدالبهاء جا زدم. دور و بری ها خواستند مرا دور كنند، ولی نزدیك بود فریاد بكشم آبروشان را ببرم. آنقدر ناراحت بودم كه اگر دست به سرم می زدند فریاد می زدم. آنها هم كه هوا را ابری دیدند چیزی نگفتند.
پیش نماز مسلمان ها آمد، همه اقتداء كردند، عبدالبهاء هم مانند همگان اقتدا كرد، در بین دو نماز، من آهسته به عباس عبدالبهاء گفتم: قربان هدیه های بنده رسیده؟ عباس غضبناك برگشت و نگاه تندی كرد و انگشت بر دماغ بینی گذاشت و فرمان سكوت داد و آهسته گفت: در اینجا چیزی نگوئید، بیائید منزل. هنوز می خواستم بگویم آقا آمدم راهم ندادند كه بلند شد و دوباره به نماز ایستاد. صبر كردم نمازش را تمام كرد، گفتم: آقا چیزی مرقوم بفرمائید، راهم نمی دهند. اعتنائی نكرد. باور كن چیزی نمانده بود كه دشنام بدهم، بد و بیراه بگویم. یكی از دور و بری ها دستم را گرفت، گفت: آقا را ناراحت نكنید؛ حتما تشریف بیاورید من آنجا هستم، به شما اجازه خواهم داد. خلاصه ما را خاموش كردند. دیگر چیزی نگفتم. اما از تمام این صحنه ها رنج می بردم. بعد از نماز عباس بلند شد راه افتاد، من هم راه افتادم؛ در بین راه كمی عقب ایستادم و از چند نفر پرسیدم این آقا كیست كه تشریف می برد؟ گفتند ما نمی شناسیم.
اما آنقدر می دانیم مرد مسلمان خوبی است، هر روز نماز جماعت شركت می كند. من تا در محولات بودم، فكر می كردم تمام حیفا بهائی هستند، اینجا بود كه فهمیدم مردم حیفا، عباس عبدالبهاء را نمی شناسند، و عباس افندی هم سعی كرده است كه مردم او را یك فرد مسلمان بشناسند. علت شركت در نماز جماعت هم همین بوده است. و اصلا بهائیان در اختفاء به سر می برند. و تمام با حقه بازی و دوز و كلك خودشان را نگه داشته اند. مبلغان به ما می گفتند شخصیت عبدالبهاء شرق و غرب را گرفته، برعكس تمام تبلیغ ها تبلیغهای پوچی بود كه من دیدم.
به هر حال رفتم تا درب منزل عباس، برگشت نگاهی به من كرد و گفت حال برگردید، شب تشریف بیاورید. باز هم مأیوس برگشتم. شب، هنگام غروب آفتاب با هزار یأس و ناامیدی رفتم در زدم، در را باز كردند، وارد شدم، تشكیلاتی دیدم كه نمی توان وصف كرد!! وضع فلاكت بار خودم را دیده بودم، حالا خود را در این كاخ مجلل می دیدم. هوش از سرم رفت!! آیا این خانه عباس است؟ با آن وضع زاهدانه ای كه امروز دیدم! این همه تجملات را از كجا آورده است؟
آخر عباس با این وضع كی از حال فقرائی مثل من خبر دارد؟ ای كاش! ابدا! راهم نمی دادند. در همین افكار مرا به اطاق پذیرایی وارد كردند، هنگام شام خوردن رسید، عباس با وضع بسیار مرتبی آمد و نشست، حال من و بهائیان منطقه محولات را پرسید؛ خوش آمدی گفت و با كمی عذرخواهی به بهانه اینكه گرفتارم، مهمان دارم، پا شد و رفت. یخم زد. عباس افندی با آن همه ظاهر مقدس مآبانه ای كه داشت، بیش از این از من پذیرایی نكرد و رفت. با خود گفتم شاید مهمان های خیلی عزیز از جای دیگر آمده اند. آخر شخصیت عباس ایجاب می كند كه از آمریكا، انگلستان به ملاقاتشان بیایند!! مرد كوچكی نیست! شخصیتی جهانی است! باز هم یك شخصیت موهومی پیش خودم برای عباس ساخته بودم و به حكم دوستی با عباس داشتم كارهایش را پیش خودم به طور معقولانه ای توجیه می كردم. تا یادم نرفته بگویم كه از اطاق پهلویی صدای شلیك خنده بلند بود.
شام را صرف كردم. كم كم ساعت ده و یازده شد، به من تعارف خوابیدن كردند. آماده خوابیدن شدم، ولی هنوز هم از اطاق پهلو صدای حرف زدن و خندیدن می آمد، رفتم كه بخوابم به قصد مستراح رفتن از اطاق خارج شدم، از پنجره یواش نگاه كردم ببینم آخر چه خبر است كه این همه می خندند و قهقهه می زنند، مگر مهمان ها از كجا هستند، ولی افسوس به زودی چیزی دیدم كه دیگر از بهائیت چشم پوشیدم و آن شب را تمام به خودم بد و بیراه گفتم. زحمت ها و رنج های سفر و تهیه آن همه هدایا را برای خودم كار بیهوده و عبث تشخیص دادم. حال خواهید گفت: چه چیزی دیدی؟ عباس را با بدن لخت و... و چند دختر و... و.. بعد (نقل كننده برایم) گفت جناب ضیاءالمعرفه (ناظر این صحنه ها) از آن تاریخ هر كسی راجع به بهائیت صحبت كرده، جز فحش چیز دیگری تحویل نگرفته است.
خواننده عزیز! وقتی كه این داستان را از قول ضیاءالمعرفه، از قول... برای نبیل زاده نقل كردم، نبیل زاده گفت: جناب رحمانی! خواهشی كه من از شما دارم این است كه این داستانم را برای دیگری نقل نكنید؛ آبروی بهائیت در خطر است. یعنی در حقیقت آبروی من و تو كه بهایی هستیم در خطر است. همین طور كه داشتیم صحبت می كردیم، یك بار متوجه شدم كه داستان ضیاءالمعرفه، شب را بر ما صبح كرده است؛ دیگر مهر سكوت بر لب زده خوابیدیم. وقتی كه همه مسلمان ها برای نماز صبح از خواب برمی خیزند، نبیل زاده و من به خواب رفتیم.
ساعت یازده از خواب بلند شدیم، چایی صرف كردیم. آقای نبیل زاده كه با اشكالات روز قبل روبه رو شده بود، مثل دیگران هوا را ابری دیده بود، پیشنهاد كرد: آقای رحمانی! شما به دوستان بهایی اطلاع دهید كه با آنها خداحافظی كنم، می خواهم بروم. در جواب گفتم: آقای نبیل زاده! ما هنوز سئوال های زیادی داریم، اظهار محبت بفرمائید تشریف داشته باشید سئوالات ما را پاسخ بدهید استفاده كنیم. آقای نبیل زاده گفت: تا من شما را ندیده بودم، مغرور بودم؛ اما حال دیگر من باید از شما سئوالات خود را بپرسم. گفتم: اختیار دارید آقای نبیل زاده! شما مبلغ سیار هستید، هر چه نباشد جهان دیده اید، باید اظهار محبت بفرمائید كه برای من از كتاب جناب نقطه اولی (جناب باب) مطلب نامفهومی باقی مانده است، مثلا حضرت نقطه اولی در كتاب بیان فارسی صفحه 298 می فرماید: «اگر كسی همسرش اولاد نیاورد، می تواند با اجازه شوهرش با دیگری همبستر شود، شاید بچه ای بیاورد»، آیا غیرت و مردانگی، اجازه چنین امری را می دهد؟!! و در مورد دیگر، حضرت نقطه اولی در كتاب بیان عربی باب دهم از واحد هشتم می گویند:
«اگر در خواب شیطانی شدید اشكالی ندارد، و همچنین اگر جلق بزنید» در صورتی كه امروز اطباء به زیان چنین عملی متفق هستند. و نیز حضرت باب در كتاب بیان فارسی صفحه 30 معتقد است كه قیامت هر پیغمبری ظهور پیغمبر بعد از آن پیغمبر می باشد، یعنی ظهور حضرت عیسی قیامت حضرت موسی، و ظهور حضرت محمد قیامت حضرت عیسی و همچنین و...، بنابراین قیامت و روز بازپسین وجود ندارد، پس معاد كه یكی از اصول دین اسلام است چیست؟ و در صورتی كه روز رستاخیز وجود نداشته باشد، تكلیف مردمان جنایتكار چیست؟ پس دیگر عدالت خدا چه معنی دارد؟ اشكال دیگر، و یا اگر خواهی بگویم سئوال دیگر من، موضوع نوزده ماه است؛ تمام دنیا می دانند و قبول دارند كه دور سال قمری 12 ماه است، اما ایشان نوزده ماه قرار داده اند. و... هنوز داشتم حرف می زدم كه آقای نبیل زاده جلوی حرفم را گرفت، گفت: آقای مسیح الله! اگر شما بپذیرید این حرف ها را پیغمبری گفته است، دیگر نباید اشكال بكنید. گفتم:
اصلا به چه دلیل این آقایان پیغمبر بوده اند؟ آیا بهاء معجزه ای، بینه ای، دلیل و برهانی بر نبوتش دارد؟ آقای نبیل زاده همانطور كه داشت با افراد ده ما خداحافظی می كرد و دیگر خودش را از شر اشكالات من خلاصی می بخشید، گفت: آقای رحمانی! ایشان «بهاء» چقدر رنج كشیدند، چقدر زحمت دیدند، و در راه ابلاغ رسالت خود چه اندازه خون جگر خوردند، آیا دلیلی محكم تر از این دلیل كه گفتم هست؟
چون دیگر آقای نبیل زاده داشت می رفت، نخواستم این جواب بی ریخت و قواره اش را مورد اشكال قرار دهم، ولی در دل گفتم واقعا چه معجزه ای نقل كرد! نظیر معجزه ای كه در كتاب راه راست جلد اول از قول حاجی خلیل نقل كردم كه حركت مو را بر سر و صورت بهاء معجزه ای قرار داد. برای آخرین لحظه آقای نبیل زاده خاطره ی چهار روز قبل را كه سر و روی خرد و بزرگ بچه های ده ما را در بوسه غرق كرده بود تكرار كرد و راه افتاد. و ما توانستیم از زحمت میهمان داری جناب آقای مبلغ خلاص شویم. دیگر آقای نبیل زاده رفت اما چشمان عوام ده ما تا چند كیلومتر آقای نبیل زاده را بدرقه می كردند و سرانجام مأیوسانه به خانه های خود برگشتند (1)
پی نوشت ها :
1-چرا از بهائیت برگشتم صفحه 82.