×

هشدار

JUser: :_بارگذاری :نمی توان کاربر را با این شناسه بارگذاری کرد: 667

دلنوشته ای از شادروان احمد الهیاری

یکشنبه, 17 آبان 1394 23:36 نوشته شده توسط  اندازه قلم کاهش اندازه قلم کاهش اندازه قلم افزایش اندازه قلم افزایش اندازه قلم

دلنوشته ای از شادروان احمد الهیاری

در جستجوی مطلب برای انعکاس واقعیتی از زندگی احمد الهیاری در حدود شش سال پیش از فوتش به مطلبی از جنس مردان خدا و احرار برخوردم که بدون هیچگونه تغییر به باز نشر آن پرداختم .

0000

بسم الله الرحم الرحيم براي من؛ مرگ پايان نيست «قل يا عبادي الذين اسرفوا علي انفسهم لاتقنطوا من رحمت الله...» برادر گرانقدر ايماني، جناب حاج حسن شايانفر  سلام  اين نامه را در شرايطي مي خوانيد که من به عنوان احمد اللهياري حضور فيزيکي ندارم. از من تنها نام و خاطره اي - آن هم براي چند روز اوليه مرگم و در جمع محدود دوستان نزديک و اعضاي خانواده ام - در ميان خواهد بود و سپس، براي ابد از يادها خواهم رفت. از اين روي تصميم گرفته ام تا به دور از روشنفکربازي هاي رايج در روزگار ما، که به فريب آن تمام عمر و هستي خود را به آتش کشيدم، با شما حرف بزنم. جناب شايانفر از مرگ نوشتن و درباره «مرگ» حرف زدن و تنظيم يک وصيت نامه آن هم توسط فردي چون من - که تمامي جواني و دوره فعال عمرش را در راه باطل گذاشته است - کار آساني نيست. اين امر بيش از هر چيز محتاج صداقت و شجاعت است که متاسفانه ما مدعيان روشنفکري - برخلاف ادعاهايمان - شجاعت رودررويي با حقايق را نداشته ايم و همواره و در هر شرايطي از مواجهه با حقايق طفره مي رويم، اما اين آخرين مجال من براي حرف زدن است. پس مي کوشم تا با شجاعت و صادقانه با مسائل برخورد کنم و گوشه اي از آنچه بر من و بسياري از آحاد نسل من رفت را براي شما و ديگر مخاطباني - که احيانا اين نوشته را خواهند خواند - روشن کنم.  اگر امروز اين سطور را مي نويسم، نه به خاطر آن است که احساس کرده باشم توضيحي به شما مديونم، نه! توضيحي در کار نيست. آنچنان که رسم مردان زمانه است، بي تردامني از اقيانوس ها گذشته ام. نه از ميان اقيانوس ها که صخره برآمده اش بودم - که از کنار خويشتن خويش نيز. گوسفند قرباني ابراهيم نبودم تا که تاوان عشقم کنند. که در من چاه هايي نفس مي زدند. با هزاران يوسف خير ناديده از دست رفيقان در تنگناهايش و خسرو نيامده بودم تا شيوايي عشق شيرين را در حجله گاههاي مرصع دريابم؛ که من را فرهاد زاده اند؛ يک لاقبايي تنها، با کوله باري و تيشه اي و تنهايي و صخره اي که همه و همه در من است و در من زاييده گشته است و در من نفس مي کشد. من در خانواده اي مسلمان به دنيا آمدم و در سايه مراقبت آنان باليدن آغاز کردم. دوران خردسالي را در نخستين کودکستان اسلامي که به همت حضرت آيت الله مرحوم فومني در خيابان لرزاده تاسيس شده بود، گذراندم و بقيه ايام تحصيل را نيز در مدارس جامعه  تعليمات اسلامي - که پدرم در شمار اعضاي موسس و هيات امناي آن بود - طي کردم. اما اجازه بدهيد صادقانه اعتراف کنم که جز همين چند سال آخر - که در کنار شما و برخورد از ارشادات و راهنمايي و نظارت حاج حسين شريعتمداري قلم مي زدم - همه سال هاي فعال عمرم در راه باطل سپري شد. بطالتي که نکبتش بيش از همه گريبان خودم را گرفت و با اينکه سال ها از عمرم را در راه مبارزه با رژيم آميخته با کفر و ستم پهلوي سپري کردم و زندان و شکنجه با کابل و شلاق و سربازي و بيگاري و هزاران سختي و مشقت را تحمل نمودم ؛ چون در طريق خداوندي نبود، نه تنها بر عزتم نيفزود، بلکه خود وبال من گرديد. تا جايي که بارها آرزو مي کردم، اي کاش پايم هرگز به زندان نمي رسيد.  شايد اين تصور پيش آيد که من حرف ها را از وحشت مرگ بر زبان مي رانم، در حالي که اين طور نيست؛ زيرا در شرايط کنوني براي من مرگ پايان نيست، بلکه آغاز ديگري است. مرگ نقطه پرواز ديگر و دعوت شدن است به گوشه اي ديگر از خوان بيکران نعمت هاي الهي است. از اين گوشه سفره برخاستن، به گوشه اي ديگر دعوت شدن است.  اما مرگ براي امثال من - که عمرمان را با فريب شياطين زمانه و در کجراهه سپري کرديم و اينک با دست هاي خالي - بي هيچ آذوقه و توشه و زاد راه مفيدي - به گوشه اي ديگر رهسپار مي شويم، بسيار تلخ و ناگوار است و به اميد کاستن از اين ناگواري و تلخي است که از اطرافيانم و از همه کساني که مرا مي شناختند، عاجزانه درخواست مي کنم تا برايم دعا کنند. من تمام سالهاي مفيد عمرم را در خدمت جريان روشنفکري گذاشته ام، جرياني که نه تنها عزتي بر من نداد، بلکه باعث تباهي و  خسران من شد. من نه مال و منال و ملک و املاک و ثروتي دارم که از شما بخواهم تا به عنوان وصي بر توزيع و تقسيم آن در ميان وارث من نظارت کنيد و نه صاحب درآمد سرشاري هستم تا بخشي از آن را به عنوان باقيات الصالحات بر جاي بگذارم. من در گستره اين خاک پهناور تنها مالک تجارب خود هستم. تجربياتي که به قيمت از دست دادن جواني و عمر خود فراچنگ آورده ام و اينک مي کوشم تا اين گنج شايگان خود را به رايگان در اختيار جوانان خالي از تجربه و دغدغه هاي عملي وطنم بگذارم و در اين راه از شما مدد مي خواهم. اين تجارب حاصل برخوردهاي روزمره من با افراد و عناصر مختلف اين آب و خاک است و چون من در طول عمرم بيش از همه و بيشتر از ديگر گروهها و اقشار با اعضا و وابستگان جريان روشنفکري اين آب و خاک محشور بوده ام، اين تجربه به اين اعتبار، کليد شناسايي اين جريان است. جرياني که سر از مزبله اومانيسم درمي آورد.  بگذاريد اعتراف کنم که دوري گزيدن از تعصب و دوري از غيرت ديني و ملي به طور کلي ليبراليسم اخلاقي و اجتماعي، آخرين منزلگاهي است که اومانيسم در آن سکني مي گزيند.  بي هيچ ترديدي تمامي اعضاي خانواده روشنفکري، اعم از شاعر و نويسنده و نقاش و فيلمساز و روزنامه نگار، سر از اين ديار بيرون مي آورند. به عبارت ديگر، غلطيدن در مرداب ليبراليسم اخلاقي و اجتماعي، نتيجه محتوم تشکيک ديني و پذيرش نسبيت و اصالت دادن به تجربه حواس در معرفت است و اين تمام حاصلي است که از برخورد با جامعه روشنفکري حاصل مي آيد. آن زمان که روشنفکر قائل به هيچ رهاننده اي جز خود نشد و بناي روييدن تمام بساط گذشته را در سر پرورانيد و در صدد آزادي از تمام قيود و تعهدات آسماني برآمد، زوال و گمراهي اش آغاز مي شود و من هم از همين راه رفتم و همين مسير را طي کردم. من نيز به اين نتيجه رسيدم که «آزادي چون يک آرمان انساني مفهومي مطلق است؛ يعني بدون چون و چرا است. آزادي همانا توانايي برگزيدن است. بايد چنان کني که مي خواهي و آن راهي را بروي که دلخواه تست.» با چنين درک و دريافتي از آزادي، حذف تعصب ديني يا ملي امري بسيار ساده و آسان مي گردد و فرو رفتن در آغوش امپرياليسم، در غلطيدن در انواع ابتذال و هزاران بيماري ديگر موجه جلوه مي سازد و جدايي از خدا و خالق را نيز. بگذاريد صادقانه اعتراف کنم که جريان روشنفکري با نخستين ضربات تيشه اش ريشه اعتقادات مرا قطع کرد و دوستان بسيار فرهيخته و کتابخوانده و آشنا به راه من، اولين رسالتي که براي خود قائل بودند، جدا کردن امثال من از ريشه ها و گذشته هايشان بود و در اين مسير بود که تا به خود آمدم کتاب هاي احمد کسروي را به دستم داده بودند و مرا رودر روي پدر و مادر و اعضاي فاميل و خانواده که بر حفظ پيوندهاي ديني و اخلاقي اصرار داشتند، ايستاده بودند. در مرحله بعد سر از محفل بهائيان درآوردم، اما خداي را شکر که هوشياري من تا آن حد بود که فريب جاذبه هاي رنگين باب و بهاء را که در هيات گفت و گو با دختران زيبا رو تجسم مي يافتند، نخورم. اما ويراني به اساس و پايه هاي انديشه و اعتقاد من آسيب رسانده بود. به دنبال اين تزلزل ها بود که سر از مزبله مارکسيسم در آوردم و باقيمانده اعتقادات را در اين وادي از دست دادم. بر اين اساس وقتي پس از سال ها مبارزه و ايستادگي از زندان رها شدم و مجبور بودم که براي حفظ نهضت کليه ارتباطتم را با عناصر فعال قطع کنم، هيچ دستاويز و پناهگاه امن در اختيار نداشتم. به همين سبب به مزبله اعتياد افتادم. من با صراحت اعلام مي کنم که در کليه حرکت هاي روشنفکرانه اين خاک حداقل از ابتداي دهه 1340، حضوري فعال و درجه اول داشته ام و همه جا در کنار پيشگامان اين حرکت بوده ام و از همين رهگذر همه دست اندرکاران جريان روشنفکري را از نزديک مي شناسم و به خوب و بد آنها آشنا هستم و آنها را در تراژدي نقد و مقايسه سنجيده ام. از مرحوم [جلال] آل احمد و [علي] شريعتي و [مهدي] بازرگان گرفته تا [احمد] شاملو و [رضا] براهني و [اسلام] کاظميه، حتي آدم هايي همچون رضا قطبي و محمود جعفريان و فيروز شيروانلو و ديگراني همچون [محمود اعتمادزاده] به آذين و کسرايي و ابتهاج و خيل توده اي ها و دشمنانشان از پرويز نيکخواه تا ابراهيم گلستان و آخرش لي لي [گلستان]، همه را از نزديک ديده ام و سنجيده ام و صداقت و تقلب و دورويي و تزويرشان را به خوبي مي شناسم. در ماجراي تاسيس کانون نويسندگان دوره اول، در شمار مخاطبان بوده ام و هميشه نخستين امضاها را پايه بيانيه ها مي گذاشتم. در ماجراي رقابت هاي حزب توده و ديگر جريان ها و گروه ها همه را تجربه کرده ام. بگذاريد صادقانه اعتراف کنم که زندگي من تا قبل از اينکه خداوند مرا مشمول عنايات خود کند و در مسير شما و حاج حسين شريعتمداري قرار بگيرم، دست و پا زدني به عبث بود. رفت و آمدي بر مدار باطل بود که هيچ گونه نور رستگاري بر جبين خود و اطرافيانم نمي ديدم. در وجودم کينه اي از افراد و جرياني که زندگي ام را به تباهي کشيده بود، موج مي زد. اما راهي براي ابراز اين کينه نداشتم. دلم مي خواست فرياد بزنم و جهان را از فريب و کيد اين جماعت به اصطلاح منورالفکر آگاه سازم، اما نه مجالش را مي يافتم و نه دستي که به پشتيباني از من دراز شود و در اين تنهايي مددکار من باشد. اما خداوند سرانجام دريچه هاي عنايت را بر من گشود و زماني که با شما آشنا شدم، شما را هم چونان خودم اهل درد ديدم و چون به صداقتتان ايمان آوردم، همصدايي با شما را در شمار مهمترين وظايفم تلقي کردم و بسم الله گويان همراه شما شدم و همراه با شما افشاگري پيرامون جريان روشنفکري ايران را در قالب نيمه پنهان آغاز کردم. من نمي گويم که تمام اين مهم را من انجام داده ام، نه ! اما آنچه را که در توانم بود، دريغ نکردم و کوشيدم تا از اين فرصتي که صداقت شما و حاج حسين شريعتمداري فرا راه من گذاشته بود، حداکثر استفاده را بکنم. ممکن است عده اي بر من خرده بگيرند که چرا در زمان حياتم و در هنگام انتشار کتب «نيمه پنهان»، نقشم را در اين عرصه آشکار نکردم؟ دليل آن روشن است. من که از نزديک يکايک اعضاي اين جامعه روشنفکري را مي شناختم، مي دانستم که بلا فاصله خرابکاري ذهني عليه من را آغاز خواهند کرد، اما اينک که دستم از اين دنيا کوتاه است با افتخار اعلام مي کنم که من هم در توليد اين مجموعه نقش داشته ام و صادقانه آنچه را که از اين جامعه مي دانستم در طبق اخلاص نهاده به پيشگاه ملت مسلمان ايران پيش کش کردم و اميدوارم که روزي اين تلاش صادقانه من مقبول درگاه حضرت احديت قرار گيرد و توشه اي براي راه آخرتم باشد. راه آخرتي که به دست اين دشمنان دوست نما ويران شده بود. اينک در شرايطي که دستم از اين دنيا کوتاه است، از شما مي خواهم تا به دفاع از من برخيزيد و اجازه ندهيد که فقر سياه حاکم بر زندگي ام زن و فرزندانم را مسخره و دستاويز اين از خدا بي خبران کند. براي من دعا کنيد که خداوند مرا ببخشايد و در جوار رحمت واسعه خويش جاي دهد. با احترام و دوستي هايم  احمد اللهيار خراساني (اللهياري)  8 / 9 / 1379 – تهران

این نامه بعد از درگذشت مرحوم الهیاری توسط مدیر مسئول دفتر پژوهشهای موسسه کیهان منتشر گردید

 

 

خواندن 940 دفعه
این مورد را ارزیابی کنید
(0 رای‌ها)

معرفی رهبران بهائیت

  • زرین تاج قزوینی

     

    زرین تاج قزوینی (فاطمه یا ام السلمه) مشهور به طاهره قُرهالعَین یا طاهره بَرَغانی (زاده 1228 قمری برابر با 1823 میلادی در قزوین - درگذشته 1268 قمری برابر با 1850 میلادی).

     

    ادامه مطلب...
  • شوقي افندي

    شوقي افندي ملقب به شوقي رباني (1314-1377/1336ش) فرزند ارشد دختر عبدالبهاء بود که بنا به وصيت وي، در رساله اي موسوم به الواح و وصايا به جانشيني وي منصوب شده بود.

    ادامه مطلب...
  • علی محمد باب

    علی محمد باب شیرازی، موسس بابیت است. او شاگرد سید کاظم رشتی بود که با بهره گیری از افکار شیخیه، ادعای بابیت، امامت، خدایی و … کرد و در آخر توبه نامه نوشت و خود را هیچ دانست.

    ادامه مطلب...
  • سید کاظم رشتی

    سيد كاظم رشتي بن سيد قاسم بن سيدحبيب از سادات حسيني مدينه ، زبده ترين شاگرد شيخ احمد احسائي بود که پس از مرگ شيخ رهبري  شيخيه را برعهده گرفت.

    ادامه مطلب...
  • عباس افندی (عبدالبهاء)

    عباس افندي (1260-1340) ملقب به عبدالبهاء، پسر ارشد ميرزا حسينعلي است و نزد بهائيان جانشين وي محسوب مي گردد.

    ادامه مطلب...

مبارزان با بهائیت

cache/resized/ccaca808332350bd352314a8e6bdb7dd.jpg
یکی از حوادث مهم زندگی آیت الله بروجردی تقارن سال
cache/resized/a2c88199bdee2998adc4f97d46fdb662.jpg
ملا محمد سعید بارفروشی معروف به سعید العلما یکی