بهائیت در ایران:
بازگشت نخبگان بابي و ازلي از بابيت
ملا عبدالخالق يزدي (شاگرد و ميزبان شيخ احمد احسايي در يزد، و از
روحانيان شاخص مقيم مشهد در زمان ظهور باب) از جمله كساني بود كهبر اثر تعريف هاي
ملا حسين بشرويه اي (از پيروان مشهور علي محمد باب، و رهبر غائله ي بابيان در قلعه
ي شيخ طبرسي مازندران) به باب گرويد [1] و مقامش در ميان بابيان بدان پايه بود كه
باب در پيغام مكتوبش به محمدشاه قاجار، ملا عبدالخالق را براي گفت و گو با شاه
واثبات بابيت خويش معرفي كرد. [2] اما، به تصريح منابع بابي و بهائي، همين ملا
عبدالخالق زماني كه فهميد باب، پا را از ادعاي «بابيت» امام عصر (عج) فراتر نهاده و
مدعي «قائميت» شده است، از بابيت برگشت و با آن مخالفت كرد و جمعي از بابيان نيز،
به تبعيت از او، از متابعت باب روي برگرداندند. [3] .
فرد ديگري كه با اغواي ملاحسين بشرويه اي به باب گرويد، ملا محمد تقي
هراتي بود، كه خود (و برادرش) از بزرگان بابيه بودند، اما او نيز (به نوشته ي
اعتضادالسلطنه، رئيس دارالفنون و وزير علوم در عهد ناصرالدين شاه) بعدها از بابيت
برگشت و از عمل خويش اظهار ندامت كرد. [4] .
در مورد خود ملا حسين بشرويه اي نيز وجود پاره اي قرائن و شواهد، اين
حدس را تقويت مي كند كه اگر بشرويه اي نيز از بحران خونين جنگ و گريز با قواي دولتي
در قلعه ي طبرسي جان به در مي برد و دعاوي تازه ي علي محمد باب (قائميت و رسالت
و...) را مي شنيد، همچون دوستانش (عبدالخالق و هراتي) از باب و بابيت مي بريد.
اهتمام بشرويه اي (در قلعه ي شيخ طبرسي) بر رعايت احكام و مقررات اسلامي و ترويج
تعاليم آن، يورش هاي نظامي او و يارانش به قواي دولتي با شعار «يا صاحب الزمان»، و
از همه مهم تر، اظهار مخالفت جدي و قاطعش با اعلام الغاي اسلام توسط قره العين و
حسينعلي بهاء در دشت بدشت [5] و تصريح به اينكه: «اگر من در بدشت بودم اصحاب آنجا
را با شمشير كيفر مي نمودم»، [6] از جمله ي اين قرائن و شواهدند.
به نكته اي مهم و در خور ملاحظه در اين زمينه توجه مي دهيم: آن گونه كه
در فوق آمد، ايمان عبدالخالق يزدي به شخص باب، ناشي از تبليغات ملا حسين بشرويه اي
بود و عبدالخالق، زماني كه از ادعاي تازه ي باب مبني بر «قائميت» مطلع شد، باب را
شديدا طرد كرد. از انضمام اين دو مطلب مسلم تاريخي، به روشني برمي آيد كه بشرويه
اي، نزد عبدالخالق، فقط از «بابيت» علي محمد شيرازي، و اينكه او «باب» و دروازه ي
علم ائمه اطهار و حضرت بقيه الله (عج) است، سخن گفته بود و نه چيزي بيشتر. زيرا، در
غير اين صورت، اگر عبدالخالق مي فهميد علي محمد دعاوي بالاتري دارد، از همان آغاز
از او كناره مي گرفت (چنان كه در آثار اوليه ي باب نظير تفسير سوره ي يوسف نيز به
كرات ديده مي شود كه رهبر بابيان، صريحا از حضرت محمد بن الحسن العسكري به عنوان
آخرين امام معصوم ياد كرده و خود را فقط فردي بسته و پيوسته به ايشان، و فدايي راه
او، قلمداد كرده است). [7]
نكات فوق،
منضم به قرائني چون مخالفت بشرويه اي با سناريو الغاي اسلام توسط جمعي از سران
بابيه در بدشت، اين گمانه را قويا دامن مي زند كه خود بشرويه اي نيز (كه از جانب
علي محمد، عنوان «باب الباب» گرفته بود) علي محمد شيرازي را فردي فراتر از «باب» و
نايب خاص امام عصر (عج) نمي انگاشت و در واقع، آن همه جان بازي هاي دليرانه ي وي و
يارانش در برابر قواي دولتي در قلعه ي شيخ طبرسي مازندران (كه بابيان و بهائيان،
بدان افتخار مي كنند و براي «مظلوم نمايي» و مهم تر از آن، براي اثبات «حقانيت! دين
تراشي ها»ي خود از آن، بهرهوافر مي برند) نه در راه مسلك بابيت (به معناي آييني
«جدا از اسلام و در تقابل با آن»)، بلكه در راه امام زمان، معهود شيعيان (حضرت حجه
ابن الحسن العسكري)، انجام شد و علي محمد شيرازي در اين ميان، فقط به عنوان «نايب
خاص» آن حضرت مطرح بود و نه چيزي بيشتر.
ميرزا يحيي دولت آبادي، كسي است كه يحيي صبح ازل (برادر و رقيب سرسخت
حسينعلي بهاء، و جانشين رسمي باب) وي را به جانشيني خود و رياست بر بابيان (شاخه ي
ازلي) برگزيد. اما به گزارش شاهدان عيني، يحيي دولت آبادي از بابيت برگشت و ازليان
را به متابعت از آيين شيعيان فراخواند و با اين كار، در واقع، بر پيشاني فرقه ي
ازلي، مهر بطلان و پايان زد. [8] دولت آبادي طي مقاله اي در روزنامه ي فارسي زبان
چهره نما (چاپ مصر) نيز از آيين باب تبري جست و به قول عباس افندي (پيشواي بهائيان)
خود را «عاري و بري» از علي محمد باب شمرد. [9] .
[1]
رك: فاضل مازندراني، ظهور الحق، ج 3، صص 171 - 172؛ اعتضاد السلطنه،
فتنه باب، تعليقات عبدالحسين نوايي، ص 35.
[2]
رك: ابوالقاسم افنان، عهد اعلي...، ص 303.
[3]
فاضل مازندراني، همان، صص 173 - 174.
[4]
اعتضاد السلطنه، همان، ص 34.
[5]
رك: عبدالحسين آواره، رك: الكواكب الدريه، ج 1، صص 129 و 130.
[6]
فاضل مازندراني، همان، ج 3، صص 109 - 110.
[7]
براي عبارات باب در اين زمينه، بنگريد به: فاضل مازندراني (مبلغ و
نويسنده ي مشهور بهائي)، اسرارالآثار، ج 5، صص 368 - 370؛ و نيز بحث ممتع مرحوم سيد
محمد باقر نجفي دركتاب «بهائيان»، ص 163 و 185 به بعد.
[8]
رك: حسين مكي، زندگي ميرزا تقي خان امير كبير، تهران، انتشارات ايران،
چ 1366، 9، صص 360 - 362؛ اظهارات غلامرضا آگاه. و نيز: فاضل مازندراني، همان، صص
362 - 363؛ ابوالقاسم افنان، همان، ص 505.
[9]
فاضل مازندراني، همان،صص 362 - 363.
---------------------------
بازگشت نخبگان بهائي از بهائيت
شاخه ي ديگر بابيت، يعني بهائيت، نيز همواره در تاريخ خويش (به ويژه پس
از مرگ رهبران) با ريزش هاي بزرگ همواره بوده است. در اين زمينه، چنانچه از حرف و
حديث هايي كه درباره ي ندامت ميرزا ابوالفضل گلپايگاني (بزرگ ترين نويسنده و مبلغ
بهائي) و نيز ميرزا نعيم سدهي اصفهاني (شاعر مشهور بهائي) در اواخر عمر از بهائيت
وجود دارد [1] بحران بزرگي پس از مرگ عباس افندي (1340. ق) در بهائيت رخ داد و در
پي آن شمار در خور توجهي از نويسندگان و مبلغان مشهور بهائي (كه از پيشواي بهائيت و
تشكيلات وابسته به آن، لوح هاي متعدد تقدير كرده اند) نظير عبدالحسين آواره (آيتي
بعدي)، ميرزا حسن نيكو، ميرزا صالح اقتصاد مراغه اي، خانم قدس ايران، و حتي كاتب
مخصوص و محرم سر عباس افندي (فضل الله صبحي) از اين فرقه تبري جستند وبر ضد آن، به
نگارش كتاب دست زدند، كه آثار خواندني و ارزشمندشان با نام هاي «كشف الحيل»، «فلسفه
ي نيكو»، «خاطرات صبحي»، «ايقاظ يا بيداري در كشف خيانات ديني و وطني بهائيان» و...
در اختيار علاقه مندان به تحقيق و پژوهش هاي درباره ي فرق ضاله قرار دارد.
مسألهي تنبه و تبري نخبگان بهائي از اين مسلك، در زمان پهلوي دوم نيز
ادامه يافت، به گونه اي كه در دهه هاي 1340 و 1350 به وفور شمار زيادي از وابستگان
به فرقه هاي بابيت و بهائيت از اين مسلك ها تبري جستند كه اخبار مربوط به آن مستمرا
در مطبوعات انعكاس مي يافت. در بين اين افراد تبري جسته، چهره هايي به چشم مي خورد
كه از مبلغان يا كارگزاران تراز اول محفل بهائيت در ايران محسوب مي شدند، نظير غلام
عباس گودرزي مشهور به اديب مسعودي، امان الله شفا، مسيح الله رحماني و حسن بهرامي
(بهرامي زاده). [2] .
براي آشنايي بيشتر با نخبگان مستبصر بهائي، در ذيل سه تن از آنان معرفي
شده اند.
[1]
رك: عبدالحسين آيتي، كشف الحيل، چ 7، ج 1، صص 145 - 147.
[2]
امان الله شفا در برگشت از مسلك بهائيت، كتاب خواندني «نامه اي از سن
پالو» (تهران، دارالكتب الاسلاميه، 1350) را نوشت و مسيح الله رحماني نيز كتاب «راه
راست» را در بطلان اساس بهائيت و افشاي ماهيت سران و فعالان اين مسلك تأليف كرد كه
اخيرا در ضمن كتاب «پيش به سوي بهشت»، نوشته ي حاج شيخ غلامرضا اسدي مقدم (قم،
انفال، 1385) چاپ و منتشر شده است.
---------------------------
عبدالحسين آيتي (آواره سابق)
شادروان عبدالحسين آيتي تفتي (1287. ق - 1332. ش)، اديب، شاعر، مورخ و
روزنامه نگار معاصر، در شهر تفت از توابع يزد ديده به جهان گشود. بر پايه ي آنچه
خود نوشته است، [1] در جواني به فراگيري علوم ديني و حوزوي مشغول گرديد و پس از مرگ
پدر، با كسوت روحانيت، به كار محراب و منبر وارد گشت. بهائيان براي وي دام گستردند
و بعضي از كتاب هاي خود را به وسيله هاي مختلف در اختيار او نهادند تا مطالعه كند و
همين امر، سبب شد كه عده اي از روحانيان و متنفذان محل، وي را به گرايش به بهائيت
متهم سازند. شيوع اين اتهام، مردم متدينرا از گرد وي پراكنده ساخت و او ناچار گرديد
زادگاه خويش را ترك كند. متقابلا بهائيان آغوش گشودند و او را به جرگه ي خود
فراخواندند. به اين ترتيب، عبدالحسين به بهائيان پيوست و به دليل بهره مندي از
نيروي بيان و قلم، به سرعت در جرگه ي مبلغان مهم آنان قرار گرفتو بيش از بيست سال
با عنوان «آواره» (لقبي كه عباس افندي به او داد) [2] به فرقه ي ضاله خدمت كرد و از
تحسين و تقدير پيشوايان آن (عباس افندي و نوه و جانشين: شوقي افندي) برخوردار گشت.
[3] .
از جمله خدمات مهم آيتي به بهائيت، نگارش دو جلد كتاب «الكواكب الدريه»
است كه از تواريخ مشهور بهائيان شمرده مي شود. به نوشته ي خود او در
اين كتاب، وي تا واپسين ايام حضور در ميان بهائيان، به مدت 22 سال دائما براي تبليغ
مسلك بهائيت به اطراف جهان سفر كرده است: چند بار در ايران، قفقاز، عثماني، سوريه،
فلسطين و شامات، يك بار به تركستان و نيز مصر و اكثر بلاد عرب. همچنين سفري به
اروپا رفته و تقريبا دويست شهر و قريه از مراكز اقامت بهائيان در شرق و غرب را ديده
است. در اين مسافرت ها با تعداد زيادي از بهائيان قديم و جديد اختلاط و آميزش داشته
و اصل يا رونوشت بسياري از كتب و الواح اين فرقه را مشاهده و مطالعه كرده است، به
گونه اي كه در مجموع، «كمتر امري از امور تاريخي و غير تاريخي» در موضوع بهائيت
بوده كه بر وي «پوشيده مانده باشد.» [4] .
آواره، نوبتي نيز به حيفا (در فلسطين) رفت و با عباس افندي، پيشواي
فرقه، ديدار و مصاحبت كرد، و در آنجابود كه به قول خود: «به بطلان دعوي او و پدرش»،
حسينعلي بهاء، «از جنبه هاي مذهبي آگاه» شد و فهميد كه اين فرقه، جز پاره اي
شعارهاي فريبنده (كه تقليد از شعارهاي مورد پسند روز است) چيزي براي عرضه ندارد.
آگاهي وي از فساد حال شوقي (نوه و جانشين عباس افندي) و اطلاعش از نفوذ نكردن مسلك
بهاء در مغرب زمين (بر خلاف ادعاها و تبليغات فرقه) سستي و پوچي اساس اين مسلك را
از حيث ديني براي او روشن تر كرد و او را به اين «يقين» رسانيد كه «اين دروغ هم عطف
بر دروغ هاي مذهبي شده، نفوذي در جهان غرب نداشته اند و اگر گاهي عده قليليتوجهي
نموده اند از اثر خيانت حضرات و نتيجه ي سياست بيگانگان است نه چيز ديگر»، و اينجا
بود كه خود را در برابر خدا و وجدان، مسئول و موظف به افشاي مظالم و تباهي هاي فرقه
ي ضاله احساس كرد و بدين منظور كتاب پيشين خود: الكواكب الدريه، را به دليل دروغ ها
و تحريفات تاريخي بسياري كه در آن وجود دارد فاقد ارزش و اعتبار تاريخي شمرد، و [5]
مهم تر از اين، كتاب جديدي با نام «كشف الحيل» بر ضد بهائيت نوشت: «چون عبدالبهاء
را خائن ايران، هم از حيث مذهب و هم از حيث استقلال و سياست شناختم، دل از مهرشان
بپرداختم و خود را در زحمت و خطر ديگري انداخته، چند هزار نفر بهائي متعصب را دشمن
خود گردانيدم، براي اينكه وجدانم نگذاشت كه مؤلفات سابقه خود را الغاء نكرده بگذرم
و مانند ميرزا ابوالفضل گلپايگاني به سكوت بگذرانم. لذا با الغاي كتب سابقه كه در
تاريخ ايشان به نام «كواكب الدريه» نگاشته بودم و آن هم از تصرفات خودشان مصون
نمانده بود بپرداختم و حقايق بي شبهه اي را كه در مدت بيست سال يافته بودم در دو
جلد كتاب «كشف الحيل» منتشر ساختم!» [6] .
آيتي در جاي جاي «كشف الحيل» و نيز مجله اش: «نمكدان»، به تفصيل توضيح
داده كه چگونه تدريجا به اسرارپشت پرده ي بهائيت واقف، و از انحرافات سران اين فرقه
و پوچي انديشه ها و خيالات آن ها كاملا آگاه گشته و اين همه سبب شده است كه او از
اين مسلك دست بردارد و (به رغم فشار و تهديد بهائيان) مظالم و كژي هاي آنان را افشا
نمايد. [7] وي بر روي دومين جلد كشف الحيل(چاپ
فروردين 1307) شعر زير را، كه خود سروده، درج كرده است:
گر روشني از باب بها جويي و باب
زين باب نه روشني برآيد نه جواب!
بي خانه اگر بماني اي خانه خراب
زآن به كه به سيل خانه سازي و بر آب
عدول آيتي از بهائيت، و خصوصا افشاگري هاي صريح و مستندش بر ضداين مسلك
و بانيان و عاملان آن، خشم سران و فعالان اين فرقه را به شدت برانگيخت و مايه ي
كينه توزي، تهمت پراكني و فحاشي آنان به او شد كه نمونه ي آن در كلام شوقي افندي
(جانشين عباس افندي، و مادح پيشين آيتي) درباره ي وي مشاهده مي شود. [8] و اين در
حالي بود كهشخصي چون عباس افندي (يك سال پيش از مرگ خويش) در لوحي خطاب به وي، از
او با عنوان «حضرت آواره عليه بهاء الله الابهي» ياد كرده بود [9] و حتي خود شوقي
نيز - چنان كه گذشت - در آغاز از وي تجليل كرده بود.
در پي افشاگري هاي آيتي حتي ترور وي نيز از سوي سران فرقه، در دستور
كار تروريست هاي بهائي قرار گرفت كه اشاره به اين امر، همراه شرح فشارها، توهين ها
و حتي خسارت هايي را كه اعضاي فرقه پس از عدول آيتي از بهائيت و افشاي ماهيت سران
آن به وي وارد ساخته اند بايد در كتاب خود وي خواند و مطلع شد، [10] و صد البته كه
اين فشارها و تهديدها سودي نبخشيد و كتاب مشهور آيتي در نقد مسلك بهائيت، و افشاي
مظالم و مفاسد سران آن، در 1306 و 1307. ش منتشر گرديد و در اختيار عموم قرار گرفت
و بعدها نيز بارها تجديد چاپ شد.
عبدالحسين تفتي، پس از بازگشت به دامان اسلام، نامش را از آواره به
آيتي تغيير داد و در كنار تأليف كشف الحيل و آثاري چون مجلدات «نمكدان»، در
دبيرستان هاي تهران و نيز مدارس يزد به تدريس رشته ي ادبيات مشغول گرديد و نهايتا
در 1332. ش درگذشت.
[1] «شرح احوالي از مرحوم آيتي»، يغما، سال 20، تير 46، صص 213 - 216.
[2]
براي دستخط عباس افندي خطاب به «حضرت آواره عليه بهاء الله الابهي» و
در تجليل از او رك: عبدالحسين آيتي، كشف الحيل، همان، چ 4، ج 3، ص 199؛ فضل الله
صبحي مهتدي، خاطرات صبحي درباره ي بابيگري و بهائيگري، فضل الله صبحي مهتدي، همان،
ص 152.
[3]
براي اظهارات و الواح عباس افندي و شوقي در تجليل از آواره رك: مكاتيب
عبدالبهاء، مؤسسه مطبوعات امري، 134 بديع، ج 8، ص 8، عبدالحسين آيتي، كشف الحيل،
همان، چ 7، ج 1، صص 142 - 143، چ 4، ج 2، ص 50.
[4]
عبدالحسين آيتي، الكواكب الدريه، همان، ج 2، ص 335.
[5]
در زندگينامه ي خود نگاشت خويش نوشته است: «دو جلد كواكب الدريه، كه
انشاي بنده است و مواد تاريخي آن را با هزاران اختلاف و تصرف و تقلب رؤساي بهائيه
داده اند، لهذا خودم آن را معتبر نمي دانم و قطعا استفاده ي تاريخي از آن نمي توان
كرد. چه، مسائل مسلمه اي كه حتي مانند ادوارد براون در كتب خود نوشته و من هم كامل
ترش را نوشته بودم از كتابم در موقع طبع آن در مصر حذف كرده اند؛ زيرا به ضررشان
تمام مي شده و تعبيرات جعليه را جانشين آن قرار داده اند.» رك: «شرح احوالي از
مرحوم آيتي»، همان، ص 215.
[6]
همان، صص 213 - 314.
[7]
عبدالحسين آيتي، كشف الحيل، همان، ج 3، چاپ 4، ص 61.
[8]
رك: توقيعات مباركه حضرت ولي امر الله، لوح قرن احباء شرق...، صص 138 و
160.
[9]
براي مشاهده ي اين لوح به خط عباس افندي رك: عبدالحسين آيتي، كشف
الحيل، همان، چ 4، ج 3، ص 99.
[10]
رك: همان، چ 7، ج 1، ص 65؛ چ 4، ج 2، صص 163 - 164؛چ 4، ج 3، ص 125.
---------------------------
فضل الله صبحي
مرحوم فضل الله مهتدي، مشهور به «صبحي» (متوفي 1341. ش)، پژوهشگر،
نويسنده، سخنران و داستان گوي توانا و شهير معاصر، در كاشان ديده به جهان گشود. او
در خانه اي ديده باز كرد كه «از قدماي احباء» محسوبمي شدند، و خويشاوندي دوري با
حسينعلي بهاء (مؤسس بهائيت) داشتند، [1] طبعا او نيز در راه همان خاندان پا گذاشت،
الواح و آثار بهاء را حفظ و كتب بهائيان را تماما مطالعه كرد. [2] سپس براي تبليغ
اين مسلك به شهرهايي چون قزوين، زنجان و آذربايجان رفت. [3] مدتي نيزدر عشق آباد
(قلمرو وقت امپراتوري تزاري) اقامت كرد و به نسخه برداري از الواح عباس افندي و
ديگر مبلغان بهائيت مشغول شد. [4] سفر اخير وي سه سال به طول انجاميد و ديدگاهش در
اين سفر (به دليل آنچه از سوء رفتار بهائيان و حتي مبلغان تراز اول اين مسلك با
يكديگر ونيز مردم مشاهده كرد) نسبت به بهائيت كمي سست گرديد، اما البته «ايمان و
اعتقاد» وي به «اصل امر» بر جاي ماند و به شوق ديدار عبدالبهاء عباس افندي (پيشواي
بهائيت) راهي حيفا شد. [5] .
اشتياق بسياري كه صبحي به ديدار با عبدالبهاء داشت، پس از نخستين ديدار
وي با افندي، به جاي شدت يافتن، سردي پذيرفت. به قول خودش، «چون آنچه را از قبل
شنيده و قطع كرده بودم نديدم، كمي افسرده شدم و مثل اينكه نمي خواستم باور كنم
عبدالبهاء اين كس است»! [6] چندي از اقامت صبحي در حيفا نگذشت كه عباس افندي او را
به عنوان منشي و كاتب مخصوص خود برگزيد و محرم اسرار خويش كرد. او در سفرها همراه
عباس افندي بود و مناسبات بسيار نزديكي با وي داشت. عبدالبهاء نيز به وي شديدا توجه
مي كرد و در مسافرت ها او را «هميشه پهلوي خويش جاي» مي داد «و هر جا» مي رفت «با
خود» مي برد، چندان كه خود به صبحي گفته بود: «وفور محبت
من تو را مغبوط همه كرده است.» [7] .
صبحي را عبدالبهاء مأمور تبليغ بهائيت در ايران كرد، از اين رو او از
حيفا به ايران برگشت و در قزوين، تبريز و همدان به اين كار اشتغال يافت. چندي از
ترك حيفا نگذشته بود كه عبدالبهاء درگذشت و شوقي افندي (با تلاش مادرش: دختر
عبدالبهاء) بر جاي وي تكيه زد. اين امر خوشايند صبحي نبود. چه، گذشته از حرف و حديث
هايي كه در مورد وصيت نامه ي منسوب به عباس افندي (مطرح شده از سوي شوقي و مادرش)
بر سر زبان ها بود و همين امر به انشعاب ها و درگيري هاي تازه اي ميان بهائيان
انجاميد،صبحي از رذايل اخلاقي شوقي كاملا آگاه بود. اين رخدادها، همراه مشاهدات و
تأمل هاي پيشين، صبحي را در بازگشت به ايران و گشت و گذاري كه در ميان بهائيان
قزوين و.... داشت، دگرگون كرد: «از قزوين به طهران آمدم، اما اين بار حالم دگرگون
بود. آن جورش و خروش سابق و شور پيشين را نداشتم. قدري معتدل شده بودم. لوح احمد را
نمي خواندم و گرد نماز نمي گرديدم و در محافل احبا جز به حكم اجبار نمي رفتم...»
[8] اينك او به جاي تبليغ، جواناني را كه مشتاق تبليغ براي بهائيت بودند ارشاد مي
كرد كه از ميان راه بازگردند.
در اين اثنا اوبا عبدالحسين آيتي (آواره سابق) كه از بهائيت به آغوش
تشيع برگشته بود ملاقات كرد و اين امر بر دوري وي از بهائيت شدت و سرعت بخشيد. اما
محافل بهائي او را آسوده نگذاشتند و تمامي ديدارها و رفتارهاي وي را كنترل مي كردند
و سرانجام نيز محفل بهائيت ايران در 1307. شحكم طرد و تكفير وي را صادر كرد. در پي
اين امر، بهائيان صبحي را شديدا آزار دادند، به گونه اي كه حتي وي از خانه ي پدر
رانده شد و ناگزير گرديد خانه اي در سنگلج براي خود تهيه كند.
توالي عمل ها و عكس العمل ها، سرانجام صبحي را به نگارش و انتشار دو
كتاب به نامهاي «كتاب صبحي» (انتشار 1312. ش) و «پيام پدر» (1335. ش) وادار ساخت كه
در آن ها ضمن شرح ترفندهاي تبليغاتي و رياكاري ها، ظاهرسازي ها، مظلوم نمايي ها، و
فسادهاي اخلاقي و اقتصادي سران بهائيت، ماهيت پوشالي اين مسلك و تناقضات آشكار آن
را افشا كرده و دلايل بريدن خود از فرقه ي ضاله را به شيوايي باز گفته است.
صبحي - كه فردي دانشمند و آشنا به ادب و فرهنگ فارسي، و داراي قدرت
بيان و قلم بود - پس از دوره اي انزوا، در 1312 به استخدام وزارت فرهنگ درآمد و در
مدارس مختلف به تدريس ادبيات فارسي اقدام كرد. [9] همچنين در سال 1319 در سازمان
تازه تأسيس راديو، اجراي برنامه و داستان گويي براي كودكان و نوجوانان را به عهده
گرفت و بيش از بيست سال اين مسئوليت را با توانايي انجام داد. برنامه هاي راديويي
صبحي جاذبه و محبوبيت خاصي داشت و صداي گرمش هنوز در آرشيو راديو نگهداري مي شود.
وي همچنين در زمينه ي گردآوري داستان هاي فولكوريك ايراني از سراسر كشور نيز سهمي
وافر داشت و به همين مناسبت به عضويت «انجمن ايراني فلسفه و علوم انساني» درآمد.
تأليفات گوناگون او بارها تجديد چاپ شده و بعضا به زبان هاي خارجي، از جمله:
آلماني، چكي و روسي ترجمهشده است. [10] .
صبحي در 17 آبان 1341 در تهران درگذشت و در آرامگاه ظهيرالدوله روي در
نقاب خاك كشيد. [11] .
[1]
فضل الله مهتدي صبحي، خاطرات انحطاط و سقوط، به اهتمام علي امير
مستوفيان، تهران، نشر علم، 1384، ص 122.
[2]
همان جا.
[3]
همان، ص 23.
[4]
همان،ص 149.
[5]
همان، ص 177.
[6]
همان، ص 181.
[7]
همان، ص 221.
[8]
همان، ص 252.
[9]
هوشنگ اتحاد، پژوهشگران معاصر ايران، تهران، فرهنگ معاصر، 1382، ج 6، ص
975.
[10]
راهنماي كتاب، سال 5، ش 8 و 9، صص 825 - 826.
[11]
همان جا.
---------------------------
اديب مسعودي
غلام عباس گودرزي بروجردي مشهور به «اديب مسعودي»، از اديبان و شاعران
توانا و ممتاز معاصر است كه چندي از مبلغان مشهور و سرشناس فرقه ي ضاله ي بهائيت
بود و سران آن برايش لوح تقدير صادر مي كردند، ولي نهايتا از بهائيت تبري جست و با
اين عمل، داغي بزرگو التيام نايافتني بر دل فرقه گذارد.
اديب، در جواني، از شاگردان مرحوم آيت الله بروجردي در بروجرد بود و
حدود پانزده سال در علوم گوناگون صرف و نحو، فقه و اصول، رجال، و حديث از محضر
ايشان بهره برد و به دست او معمم گرديد. پس از آن وي به مدت دوازده سال تمام در
اطراف بروجرد به ارشاد و راهنمايي مردم اشتغال يافت. سپس بعضي از پيشامدها و حوادث
غير منتظره، وي را به طور ناخواسته، به سوي فرقه ي ضاله راند و در نتيجه زادگاه خود
را ترك كرد و به تهران آمد. در اين شهر، سال ها به تدريس در كلاس هاي يازدهم و
دوازدهم «درس اخلاق» و نيز درس «نظر اجمالي به ديانت بهائي» [1] اشتغال داشت، عضو
انجمن ادبي بهائيت از سوي لجنه تزييد معلومات امري بود، و سفرهاي تبليغي متعددي به
نقاط مختلف ايران نمود. افزون بر اين امر، در جلسات تشكيل شده از سوي لجنه ي نشر
نفحات الله، با مبلغان بهائي مجالستو رايزني داشت و مورد احترام كساني چون احمد
يزداني، عبدالحميد اشراق خاوري، سيد عباس علوي، اميني و... بود.
با وجود اين به گفته ي خويش، از همان بدو امر (كه تقارن و تصادف بعضي
از وقايع سوء، او را ناخواسته به سمت آن گروه رانده يا بهتر بگوييم منسوب كرده بود)
در كار اين مسلك، تأمل مي كرد و كژي و پلشتي هاي فكري و اخلاقي سران و
مبلغان اين فرقه مزيد بر اين امر بود. لذا عبادات اسلامي اش را ترك نكرد و از سال
1338. ش نيز مطالعات خويش درباره ي مسلك بهائيت را شدت بخشيد تا اينكه كاملا به
سستي و بي بنيادي آن مسلك واقف شد. در عين حال مدتي شرم حضور و ديگر عوامل، مانع از
ابراز عقيده ي وي بود، تا اينكه خوشبختانه در سال 1354 موفق شد رسما از بهائيت
فاصله بگيرد و به رغم فشارها و تهديدهاي فرقه، صراحتا نزد علماي مهم ايران (نظير
مرحومان محمد تقي فلسفي، شهاب الدين نجفي مرعشي، سيدمحمدرضا گلپايگاني، حاج شيخ
مرتضي حائري يزدي، آخوند ملا معصوم علي همداني، حاج شيخ بهاءالدين محلاتي سيد
عبدالحسين دستغيب، سيد عبدالله شيرازي، سيد محمدعلي قاضي طباطبايي و...) از اين
مسلك پوشالي بيزاري جويد و با ايراد سخنراني در اجتماعات گسترده ي مردم در شهرهاي
مختلف (تهران، مشهد و...) ضربه اي مهلك به پيكر بهائيت وارد سازد.
اديب خود گفته است: «اين اواخر كه در فرقه بودم، راپرت مسلمانان اغفال
شده اي را كه محفل براي تثبيت بهائيگري در آنان به دست من مي داد به گروه هاي
اسلامي كه با بهائيان مبارزه مي كردند مي دادمو آنان روي اغفال شدگان كار كرد و آن
ها را به اسلام برمي گرداندند. همچنين، گاه در محافل بهائي، سخناني از من درز مي
كرد كه نشان از بي اعتقادي من به اين مسلك بود. از جمله روزي در يكي از محافل، شعري
از حسينعلي بهاء خوانده شد و همگان - به عنوان اينكه اين شعر،به لحاظ ادبي،
«شاهكار» است - از آن با آب و تاب تمام تعريف كردند. خانمي در مجلس گفت: «شماها كه
اهل فن نيستند و تصديقتان ارزشي ندارد، بگذاريد جناب اديب مسعودي نظر بدهد»! و
گمانش اين بود كه من نيز در تعريف از اين شعر، سنگ تمام خواهم گذارد. مجلس كه براي
شنيدن تعريف هاي من يكپارچه گوش شد، گفتم: حضرت بهاء الله امتيازات زيادي داشته
اند، اما اي كاش ايشان شعر نمي گفتند و افزودم كه: اين شعر ارزش ادبي چنداني ندارد.
حضار، به ويژه آن خانم، از حرف من بسيار بور و ناراحت شدند و آن خانم با ناراحتي
تمام گفت: «آقاي مسعودي،ما او را به خدايي قبول داريم، تو به شاعري هم قبولش
نداري»؟! اين گونه سخنان سبب شده بود كه مرا محترمانه از مسئوليت هاي تبليغي كنار
بگذارند....»
اديب، از رفتار و آزاري كه عده اي از اعضاي فرقه (به دستور محفل
بهائيت) پس از تبري، با وي داشته اند داستان ها ودرد دل ها دارد و گفته است: «پس از
آن ماجرا، آن ها شفاها و كتبا فحاشي هاي زيادي به من كردند و محفل بهائي، اعضاي
فرقه را از گفت و گو با من به شدت ممنوع كرد و نامه هايي از بيت العدل (واقع در
اسرائيل) آمد كه اخطار كرده بود: زنهار، زنهار، با غلامعباس گودرزي معروف به اديب
مسعودي، سلام و كلام و تماسي حاصل نشود، كه سخنان او سم ثعبان (مار خطرناك) است و
شما را به هلاكت مي رساند! در اوايل انقلاب كه در شهر اغتشاش بود و هنوز نظم نوين
كاملا استقرار نيافته بود، حتي به خانه ي ما تيراندازي كردند. سپس به طنز مي
افزايد: تاكنون هم از فضل خدا، ده پانزده نفر از اين ها دست و پايشان شكسته است،
چون بنده را كه از دور مي بينند فرياد مي زنند و مي گريزند، و گريزشان، گاه چندان
سراسيمه است كه در جوي آب مي افتند و دست و پايشان آسيب مي بيند!»
اديب كتابي قطور نيز در سه جلد، در افشاي مفاسد و خيانت هاي سران فرقه
ي ضاله و پوشالي بودن مسلك آن ها نوشته است كه «كشف الغدر و الخيانه» نام دارد و
نسخه هاي متعدد آن در دست دوستان است. او بهائيت را، همچون صهيونيسم، مولود كشورهاي
استعماري (به ويژه انگليس) مي داند و معتقد است كه سران تشكيلات بهائيت، حكم ستون
پنجم بيگانه را در كشور دارند.
ضمنا، سه تن از فرزندان اديب مسعودي (دو پسر و يك دختر) در سال هاي
1352 و 1353 به جرم مخالفت با سلطنت پهلوي، به دستور ساواك به شهادت رسيده اند.
اديب مسعودي در شعر و ادب، دستي بلند دارد و چكامه ي او در مدح
اميرمؤمنان علي (ع)، با بيت القصيد «پي جهاد چو بگرفت ذوالفقار به كف / فتاد از كف
بهرام آسمان خنجر!»، زمان شاه در انجمن ادبي تهران، حائز رتبه ي اول شد:
علي كه بود؟ مهين شاهباز اوج كمال
علي كه خواند رسول خداش خير بشر
حديث منزلت و لافتي و خندق و طير
به شأن كيست، بجزشأن حيدر صفدر؟
بجز علي به جهان كيست جامع الاضداد؟
بجز علي به جهان كيست سيد و سرور؟
مگر خبر نه اي از ليله المبيت، كه چون
به سوي غار بشد رهسپار پيغمبر
علي به بستر او خفت و از سر اخلاص
به پيش تير بلا، سينه را نمود سپر
چه كس به معركه كرار غير فراراست؟
كه در ركوع به سائل بداد انگشتر؟
چه كس به خاك درافكند فارس يليل؟
كه كند آن در سنگين ز قلعه ي خيبر؟
نواي لو كشف از كس، بجز علي، كه شنيد؟
بجز علي كه سلوني سرود بر منبر؟
به شام تيره ز خوف خدا هو البكاء
به روز رزم به جنگ عدو هو القسور
برو حديده محمات را بخوان و ببين
چسان ز عدل نهاد او به فرق خود افسر؟
پي جهاد چو بگرفت ذوالفقار به كف
فتاد از كف بهرام آسمان خنجر!...
گرفته اوج چنان ناز طبع «مسعودي»
كه آسمان بودش زير سايه ي شهپر!
در همين زمينه، بايد از چكامه چهل بيتي او ياد كرد كه پس ازارتحال امام
خميني (ره)، در رثاي ايشان و تبريك زعامت رهبر كنوني انقلاب سروده است:
ايران دوباره زندگي از سر گرفته است
اسلام ناب رونق ديگر گرفته است...
روح خدا خميني آزاده ي كبير
كو راه مستقيم پيمبر گرفته است
فرياد پر صلابت الله اكبرش
تا ماوراي گنداخضر گرفته است
نام شريف رهبر دوم بود علي
او هم نسب ز ساقي كوثر گرفته است