بیشک زندگی همه ما داستانی دارد. داستان برخی به اندازه رمانی چند جلدی، حادثههای نو دارد و بعضی دیگر، اوج داستانِ زندگیشان را داستانی کوتاه بس است. شرح زندگی من از آن کتابهایی میشود که هر چند صفحهاش چالشی تازه دارد و اتفاقی دیگر. نوزادیام تراژدیوار آغاز شد، چند سالی درام و سپس ماجراجوییام، حادثه و رمانتیک را به هم گره زد.
سال 1343 در اصفهان به دنیا آمدم، فرزند دوم خانوادهای با مادری مسلمان و پدری بهائی بودم. همراهِ یک خواهر بزرگتر که جای خالی خواهریاش در کنار تمامِ نداشتنهای زندگیام، تا همیشه باقی ماند. چیز زیادی از مادرم در خاطرم نیست، همین قدر میدانم 11 ماهه بودم که از پدرم جدا شد و با مردی مسلمان ازدواج کرد وهمان سالها از دنیا رفت، به جایش از سختیِ زندگی با نامادریِ بهائی تا دلتان بخواهد خاطره دارم. سه خواهر دیگر هم به جمعان اضافه شد.
ناملایمات نامادری باعث رنجشم میشد و این رنج، روزها و روزها در خلوتم خلائی معنوی را از جای خالی مادر و مهر و محبتی ناب، برایم میتراشید. احساس کمبود میکردم که چرا من نباید مثل آن سه خواهرِ ناتنیام مادرِ خودم را داشتم که شده یک بار سربه دامانش این همه غم را اشک بریزم، که چشمی نگران داشته باشم یا دستی نوازشگر، آغوشی گرم و کسی که «دخترم » را با صدای مهربانش در گوشم زمزمه کند.
مسئله مذهب بود. 16-15 ساله بودم که فهمیدم موضوع از چه قرار است و دلیل اصلی طلاق پدر و مادرم، تفاوت مذهبشان بوده. بر آن شدم تا تحقیق کنم و ببینم راه پدرم، الهی و درست است یا مادرم؟ این تسکینی برحالم بود تا لااقل دریافت حقیقت را جایگزین وهمِ رؤیاهای مادرانهام کرده باشم. بهائیت از اجدادمان به پدرم و ما به ارث رسیده بود. هیچ کدام طبق مطالعه و تحقیق این عقیده را انتخاب نکرده بودیم. البته پدرم نسبت به عقیدهاش تعصب بسیار داشت، ولی تعصبش نه از روی آگاهی و مطالعه، بلکه ارثی و قومی بود. ارثیهای که با کارهای سفت و سخت تشکیلات، به اصلیترین باور خانواده تبدیل شده بود. مدام برایمان کلاس میگذاشتند و از همان کودکی شستشوی مغزی میشدیم.
خود من در کودکی آنقدر تحت تأثیر جو خانواده و رفتارهای تشکیلات بودم که در همان هفت- هشت سالگی، در مدرسه مثل یک مبلغ با دوستانم صحبت میکردم و اگر متوجه میشدم کسی قصد ابراز مخالفت دارد، فورا درصدد حمله زبانی برمیآمدم.
خواهرم هم مثل باقی خانواده، خیلی پایبند تشکیلات بود. به یاد دارم از هر چیزی برای تخریب هر چه غیر بهائیت، بهره میبردند. مخصوصا با اسلام خیلی مشکل داشتند، مثلا اگر بچهای نامرتب و کثیف بود، به او میگفتند برو خودت را تمیز کن که مثل بچه مسلمانها شدهای! تا حدی که در کودکی فکر میکردیم مسلمانان، کثیف و نامرتبند. در واقع فقط القائات تشکیلات بود که باورما را شکل میداد. هیچوقت کتابهای اصلی و اولیه بهائیت را نه تنها من، بلکه هیچ کس دیگری نه دیده و نه خوانده بود. بارها از پدر یا شوهر عمهام در مورد کتاب آسمانیمان پرسیدم و هر بار میگفتند یک جلد است آن هم درحیفا، مبلغین کتاب را خواندهاند و برای ما شرح میدهند. هیچ دلیل محکم و قانع کنندهای نداشتند که چرا فقط یک جلد است و چاپ هم نمیشود؟ اگر قرار است دینی باشد و پیروانی، لازم است کتابش در دسترس باشد.
اگر چاپ کتاب مشکل بود و دردسرساز، چطور این همه کتاب و متن برای تبلیغ و صورت پنهانی چاپ و توزیع میشود؟! این یکی از جرقههای پوچی و بی مفهومی بهائیت برای من بود.
دیگر بزرگ شده بودم و نیاز به دانستن روز به روز بیشتر میشد. در جستجوی حقیقت گمشدهای بودم که نمیدانستم کجا دنبالش بگردم. چند بار با خواهرم درمیان گذاشتم اما سریع جبهه میگرفت و با نظراتم برخورد میکرد، لذا سعی کردم چیزی در خانواده بروز ندهم و به نوعی خود را همسو نشان دادم تا به پدرم حرفی نزند. از مدرسه شروع کردم: تنها محیطی که از فضای تشکیلاتی خانواده، متمایز بود. سال آخر راهنمایی بودم، عزمم جزم بود که هر طور شده در مورد اسلام، بیشتر بشنوم و یاد بگیرم.
تعطیلات که رسید، من برخلاف همسن و سالانم عزا گرفته و مدام در تشویش بودم. مدرسه، یعنی تنها راه فرار از جوّ تشکیلات، چند ماه تعطیل بود و این یعنی فشار چند برابر خانواده برای شرکت در کلاسهای درس اخلاق بهائی و اخلاق نوجوانان. کلاسها با رفتارهایی متظاهرانه و لبخندهایی از سراجبار میگذشت. در خانه به اندازه کافی با چهره واقعی یک بهائی تمام عیار روبه رو بودم واین همه دورویی از حوصله من خارج بود.
تابستان به هر سختی گذشت و پاییز سال 1358 دبیرستانی شدم. ابتدایی که بودم، پدرم شرکت در نماز جماعت را برایم منع کرده بود اما من علاقه داشتم و از راهنمایی در جمعشان حاضر میشدم، حتی با اینکه مدرسه ساعت دو و نیم شروع میشد من به خاطر حضور در نماز جماعت از ساعت یک به مدرسه میرفتم. البته بلد نبودم درست نماز بخوانم و هیچ اجباری هم در شرکت کردن ما نبود، اما من بدون استثنا میرفتم. یکی از معاونان دبیرستان که خیلی هوایم را داشت، متوجه شد نماز را صحیح بلد نیستم، پس یک روز نماز خواندن را تمام و کمال به من آموزش داد. یادم میآید هر رکوع و سجودی که میرفتم، پشتش صلوات هم میفرستادم، کلا نماز خواندن را دوست داشتم، حس معنوی آن را هیچ وقت در فعالیتهای بهائی ندیده بودم.
در مدرسه موضوع تحقیقات و مشغولیات ذهنیام را با یکی از دوستانم در میان گذاشتم و به نوعی از او راهنمایی و کمک خواستم. دوستیهای دبیرستان یک چیز است. با خرسندی همراهیام کرد. به هر طریقی، خواه با راهنماییهایی که از دانستههای دست و پا شکسته خودش بود، خواه کتاب، جزوه و سخنرانی، کتابها را در مدرسه میخواندم، همزمان در کلاسهای بهائیت هم شرکت میکردم، مدام سعی داشتم گفتههای دو طرف را با هم مقایسه کنم، هرچند مطالعه و مقایسه در آن سن و به تنهایی، چندان ساده نبود. با خواندن کتابها سؤالات زیادی برایم ایجاد میشد، اما در تشکیلات نه کتابی بود که با استناد به آن مشکلم حل شود و نه کسی جواب درست و قانع کنندهای داشت.
سؤالات تخصصیام باعث شک تشکیلات شد، مخصوصا شوهر عمهای داشتم که از مقامات رده بالای بهائیت محسوب میشد و بالطبع برای یافتن بسیاری از پاسخ ها به او مراجعه میکردم، هر چند جواب درست و حسابی نداشت اما بو برد که به فعالیتهایی خلاف نظر تشکیلات اقدام کردهام. این بود که خانواده را وادار کرد حواسشان جمعِ ارتباطات و فعالیتهای من باشد، البته بیشتر مطالعاتم در مدرسه بود اما گاها پیش میآمد چیزی به خانه بیاورم که این فشار و نظارت سرسختانه، کار را برایم مشکل کرده بود.
اواخر سال 1359 بود که خواهر کوچکم با برادرزاده یکی از همسایه ها همبازی شد. رفت و آمد این دو کودک، مرا از وجود یک خانواده مسلمان و مذهبی در نزدیکیمان آگاه کرد. خانوادهای که بعدها سرنوشتم به شکل عجیبی با آنها گره خورد. با دختر خانواده که هم سن و سالم بود دوست شدم و ارتباط خوبی برقرار کردیم.
کمی بعد، همان طور که ما از رفت و آمد کودکان، مسلمان و مذهبی بودن خانوادهاش را دریافتیم، آنها هم فهمیدند ما بهائی هستیم و از ادامه ارتباط بچهها جلوگیری شد. با این حال من رابطه خودم را حفظ کردم و سعی داشتم از جوّ اسلامی و آشناییشان با چیزی که من به دنبال شناختش بودم، استفاده کرده و هر چه بیشتر بدانم و یاد بگیرم، به نوعی معلم و راهنمایم بودند.
این آشنایی و رفت وآمد باعث شد با پسر خانواده آشنا شوم و از آنجا که اطلاعات خوبی داشت و اهل مطالعه بود، برای آشنایی هر چه بیشتر من با اسلام، همراه خواهرش شد. جزوههایی دست نویس از آقای «هجرتی»، رئیس وقت دادگاه انقلاب اصفهان در رابطه با خاتمیت ، غیبت، کتابهایی در رابطه با امام زمان عجل الله حتی کتابهایی در مورد شناخت بهائیت، حجاب و ... از «شهید مطهری» ، «حسن کیائی» و ... در اختیارم میگذاشت. آقای هجرتی به مدد راهنمایی همسایههای خیرخواهمان، چند جلسه حضوری مرا در تحقیقاتم یاری کردند.
دیگر وقت بیشتری را به کشف واقعیتی میگذراندم که روزبه روز مرا از آنچه پیشتر بودم جدا میساخت.
به نظرم بهائیت اصلا دین نبود، بیشتر نوعی سیاست میآمد. سیاستی که صهیونیسم به راه انداخت و با توجه به گرایشهای مذهبی در مردم و سوءاستفاده از بیسوادی و تبلیغات، آنها را از دین درست، منحرف کرد. نسلهای بعد هم آن را بدون تحقیق، از پدران خود به ارث بردند.
بالاخره خانواده متوجه شدند به طور جدی در حال تحقیقات اسلامی هستم. تصمیم براین شد که مرا نزد همان عمهام بفرستند که شوهرش به شدت تشکیلاتی بود. از محله و دوستانم جدا افتادم وکسی جز خانواده از من خبری نداشت. تشکیلات به دنبال چارهای بود تا مرا از تحقیق باز دارد. نهایتا تصمیم گرفتند مرا به عقد جوانی بهائی دربیاورند که در تشکیلات استان دیگری بود بلکه سرم گرم زندگی شود و همچنان مهرهای تشکیلاتی باقی بمانم.
خیلی زود جوانی خوزستانی که در شرکت نفت کار میکرد، برای منظور خود در نظر گرفتند. کسی که نه میشناختمش و نه تا به حال چیزی در موردش شنیده بودم! به اجبار مرا به عقد او درآوردند، عقدی به سبک بهائی. اصلا نمیتوانستم زیر بار بروم. قرار شد یک هفته بعد برای همیشه به آبادان بروم. وقت نداشتم، فقط مطمئن بودم در صورت رفتن به آبادان، دستم از همه جا کوتاه میشود. پس برآن شدم تا تنها راهی را که به ذهنم میرسید، عملی کنم.
فرار؛ آخرین راهِ چاره
بعد از ظهر روز 22 مرداد ماه 1360، وقتی همه خواب بودند نامهای نوشتم و درآن توضیح دادم که به خاطر عقیدهام باید از اینجا بروم. سپس نامحسوس و بی خبر از منزل خارج شدم. یک راست به منزل دوست دوران دبیرستانم رفتم، خانوادهاش در جریان تحقیقاتم بودند و با علاقه کمکم میکردند. خانواده وتشکیلات خیلی دنبلالم گشتند، چندین مرتبه از همین دوستم سراغم را گرفتند ولی آنها حاشا کردند.
از طریق دوستم با همسایههایی که دیگر جزء نزدیکترین دوستانم بودند، ارتباط برقرار کردم و تمام آنچه را که در این مدت بر من گذشته بود برایشان شرح دادم. پسرشان تهران بود. من را در منزل خود نگه داشتند و سعی کردند به طور جدی در راه رسیدن به آنچه میخواهم کمکم کنند. تحقیقات را از سرگرفتم اما خانواده هیچ خبری از من نداشت. پنهانی در خیابان رفت و آمد میکردم. با کمک همسایه قدیم (که دیگر مثل خانوادهام شده بودند) از حضور بزرگان زیادی پیرامون مسائل مذهبی کسب فیض کردم. هر چه بیشتر با اسلام آشنا میشدم و مقایسه میکردم، متوجه میشدم تا به حال اعتقادم روی آب و به هیچ وصل بوده!
به شناخت خوبی در مورد اسلام رسیده بودم که در یکی از این روزها، شخصی از بستگان پدرم، مرا در خیابان دید و به او خبر داد. آن روز بعد از مدت ها با پدر و مادرم رودر رو شدم و همه آنچه را به آن اعتقاد یافته بودم با او در میان گذاشتم.
صراحتا گفتم عقیدهام تغییر کرده و راضی به برگشت نیستم. پدرم در بهت و حیرت بدی فرو رفت، اما از آنجایی که خواسته تشکیلات بر همه چیز ارجح است، از ترس سرایت عقیده من به دیگران، مرا به خانه راه نداد و ترجیح داد اگر قرار است بهائی نباشم، دیگر اصلا نباشم.
آن دوست دوران مدرسهام از اصفهان رفته بود و چارهای نداشتم جز رفتن به منزل همسایه قدیمی که حالا دیگر پسرشان هم برگشته بود. آنجا بود که پسر خانواده به نوعی از من که تنها قدیمی به اندازه ادای شهادتین تا اسلام فاصله داشتم، خواستگاری کرد. خدمت حاج آقا طاهری رفتیم و آنجا عملا ادای شهادتین کردم و اسلام را به عنوان دین و حقیقتی که با شناخت به آن رسیده بودم، با جان و دل پذیرفتم.
بعد از آن تاریخ، همسرم مجددا از من خواستگاری کرد. خودم هم قلبا به این وصلت راضی بودم. البته برای عقد، اذن پدر راضی بود، برای این منظور به دادگاه رفتیم. تحقیقاتی برای بررسی انگیزه من از مسلمان شدن و لزوم یا عدم لزوم اجازه پدر انجام شد، مصاحبههای متعددی که یکی دوماه به طول انجامید و نهایتا دادگاه به تأیید مجوز عقد رأی داد. دو سه روز بعد از عقد، با همسرم به مشهد رفتیم واین شروع سفرهای زیارتی ما بود. از آن روز به بعد تا امروز، هر هفته سه شنبه ها با تنهایی یا جمعهها با همسرم به قم میرویم. هر سال هم یک سفر مشهد را در برنامه خود قرار دادهایم.
زندگی مشترک؛ فراز و نشیبها
بعد از این ماجرا از طرف تشکیلات برایم نامه فرستادند که اگر برگردی ما از اشتباهت میگذریم، اما وقتی دیدند خبری از برگشت نیست، طرد شدم. هر چند من با علم با تمام این قطع رابطهها، مسلمان شده بودم و فکر میکردم آنقدرها هم سخت نیست. مخصوصا با عشقی که درکنار باور حقم، مرا شجاعتر و نیرومندتر هم ساخته بود اما زندگی به آن آسانی که فکر میکردم نبود. بالاخره به مدد مهر و یقین، بر مشکلات فائق آمدم اما سختیها فراموش نشدنی و غیر قابل انکارند.
هیچ جهیزیهای نداشتم. شوهرم سرباز بود و دو روز بعد از عروسی به کردستان رفت. همان ماهها باردار شدم و نگران همسرم در قلب فعالیتهای کومله. با آن وضعیت مشقتبار، نه خانوادهای داشتم و نه همسرم را در کنارم. پدرم هم به توصیه تشکیلات از ما دوری میکرد، تا به قول خودش، این بیماری به بچههای دیگرش سرایت نکند. خانوادهام نقل مکان کرده بودند و من تا چندین سال حتی نمیدانستم کجا هستند. بالاخره به لطف مقام معظم رهبری(مد ظله العالی) و پیگیریهایمان، همسرم به اصفهان منتقل شد، خانهای اجاره کردیم و بی هیچ اسباب و اثاثیهای زندگی مشترکمان در این منزل آغاز شد. خانهای که بعد از آن همه حادثه و بالا و پائین، به اخبار دنیا و روزنامههای جنگ، مفروش شده بود. پسرم چهاردست و پا روی روزنامه ها راه میرفت و قد میکشید.
شوهرم سه شیفت کار میکرد تا دو بعد از ظهر، کار اداری و تا هفت شب در یک جا و نهایتا آخرین شیفتش یک بعد از نیمه شب تمام میشد. من هم در یک مؤسسه خصوصی تدریس میکردم. یکی از خاطرات سخت آن موقع، روزی است که طبق معمول، در را پشت سر دختر و پسر کوچکم قفل کرده و سر کار رفته بودم. مجبور بود هر روز همین کار را بکنم و فقط دو شیشه شیر برایشان میگذاشتم و به آموزشگاه میرفتم. همیشه وقتی برمیگشتم صدای بچه های از راه پله ها شنیده میشد، اما آن روز هیچ خبری نبود. سکوت بیرحمی قلبم را سخت میفشرد، زانوهایم یاری نمیکرد پله ها را بالا روم. از همان بیرون، بلند نامشان را صدا زدم، اما هیچ عکسالعملی شنیده نمیشد، به هر مشقتی پشت در رسیدم و کلید را چرخاندم، دخترم را دیدم گوشه دیوار، با پاهای دراز و سری خم شده روی شانه، به خواب رفته بود، پسرم هم با سرو صورت خونیم، سر روی پای خواهرش گذاشته! با اینکه دخترم خواب بود! دستش روی سر برادر بود و زخم را فشار میداد، اما به خواب رفته و خون بین انگشت هایش لخته شده بود. با دیدن آن صحنه ضعف کردم و از حال رفتم، کمی که حالم جا آمد، دخترم را بیدار کردم و ماجرا را با گریه تعریف کرد. گویا سر پسرم به قرنیز خورده و شکسته بود. دختر کوچکم هم تنها کاری که به ذهنش رسیده فشار دادن جای خونریزی بود که الحمدالله مثمر ثمر واقع شده بود. بعد از این ماجرا به شوهرم گفتم من دیگر کار نمیکنم، چون کسی حاضر نبود بچههایم را نگه دارد.
تنها مشکلم، همین بیکسی و نبود خانواده بود. همسرم تمام قد حمایتم میکرد، اما هیچ وقت جای راهنمایی مادر و همراهی خواهر را در خانهداری ، بچهداری، روزهای تلخ، سخت و ... پر نمیکند. فرزندانم که به دنیا آمدند فقط خودم بودم و خودم، مادرم که سالها پیش فوت کرده بود، پدرم که تحت سلطه تشکیلات و نامادریام حق ابراز وجود نداشت، خواهرم هم مرا ننگ خانواده میدانست.
واقعا دست تنها بودم، همسرم مهربان و خانواده دوست بود اما خیلی وقتها حضور نداشت. خانوادهاش هم با تمام بزرگواریشان، گاهی حسرت داشتن عروسی خانوادهدار و بیدغدغه، در پس رفتارشان ملموس بود و نمیشد انتظار خاصی از آنها داست. کسی حاضر نبود کمک چندانی کند.
در این بیکسی و تنهایی، اسلام و معنویت صادقش همواره کمک حالم بود. هنوز هم وقتی بچهها مریض میشوند برایشان از مفاتیح دعا میخوانم. پسرم در 16 سالگی به یک بیماری لاعجلاج مبتلا شد. دکترها جوابش کردند، آن زمان اصفهان بودیم. حالم خیلی بد بود. سوار ماشین شدم، آمدم تهران و یکراست به حرم امام زاده صالح علیهالسلام رفتم. در واقع خواب دیده بودم که آنجا بروم. پس آمدم و آنقدر ماندم تا جواب گرفتم. شب که برگشتم اصفهان، بچه را ترخیص کرده بودند. دیدم تبی که دو ماه قطع نمیشد، همان شب از بین رفته. کلا خیلی به دعا و توسل عقیده دارم وبه معنای واقعی، اراده خدا را بالاتر از هر چیز و حتی علم پزشکان میدانستم و میدانم.
پسرم هم تجربه بزرگی در این مورد بود. در میان ائمه، بیش از بقیه به امام حسین علیه السلام متوسل می شوم. قبل از اینکه به اسلام مشرف شوم، رساله را موبه مو حفظ بودم، پاسخ هر سؤالی از احکام را میدانستم و حتی ب اینکه همسرم انسان مؤمن و معتقدی است، باز هم بعضی سؤال ها را از من میپرسد.
به خاطر تنهایی و نگهداری از بچه ها با اینکه دانشگاه قبول شدم اما نرفتم. بعد از هشت سال به تهران منتقل شدیم و آن موقع با توجه به بزرگتر شدن بچهها، مجددا کنکور داده و به دانشگاه رفتم. من و همسرم سخت کار میکردیم. از صفر شروع کرده بودیم، اما وقتی به عقیده و راهت باور داشته باشی، بسیاری از مشکلات به چشم نمیآید. البته زندگی لحظههای شیرینی هم داشت. همسرم مهربان و معتبر بود، یک روز از من خواست در منزل بمانم، ظهر با یک وانت از مایحتاج زندگی از قبیل گاز سه شعله کوچک، ظروف پلاستیکی و ... به منزل بازگشت و این در عین سادگی، برای من بسیار ارزشمند و ستودنی بود.
چهار فرزندم، کم کم بزرگ شدند و خانواده مادری، علامت سؤالی شد در ذهنشان. به دو دلیل دوست نداشتم ارتباطی با آنها داشته باشند، یکی اینکه آزادی ظاهری بهائیت خیلی به چشم میآید. نمیخواستم بچه ها در این سن حساس، به بهانه آزادیهای واهی که بیشتر بیبندوباری است، به خطا افتاده و نادانسته ترغیب شوند ودیگر اینکه جنس تبلیغات و وسوسه آنان را میشناختم. تبلیغاتشان واقعا قوی است. ابتدا روی نقاط ضعف دست میگذارند و مثلا بررسی میکنند مخاطب چه علایقی دارد تا با همان شروع کنند. اگر دختری مسئله حجاب را فهم نکرده باشد، از همان شروع میکنند و شبهاتش را پررنگ میسازند. میگویند اینجا همه با هم راحتند و نیازی به رعایت حجاب نیست. با روانشناسی فوقالعاده قوی و حرکت طبق علایق شخص، فرد را مجاب میکند.
به همین دلیل فقط به بچههایم گفتم پدر بزرگتان راضی به ازدواجم نبود و مرا از جمع خانواده طرد کرد، اگر هم بپرسند حالا هم مایل به برقراری ارتباط نیستی؟ فقط جواب میدهم که نه، وقتی آنها پدر شما را دوست نداشته باشند، من هم ارتباط با آنان را دوست ندارم، البته نبود مادرم هم باعث شده من آنجایی جایی نداشته باشم.
دیداری دوباره با پدر
اخیرا یکی از آشنایان قدیم در اصفهان که به مسلمان شدن من کمک کرده بود، پرسید دلت نمیخواهد خانوادهات را ببینی؟ دروغ چرا، محبت امری قلبی است و من هم خیلی دلم برای پدرم تنگ شده بود. او هم گفت چه اشکالی دارد، نیکی به پدر و مادر از توصیههای اسلام است. بالاخره با همسرم و بدون اطلاع بچهها به اصفهان رفتیم. گویا نامادریام از دنیا رفته و پدرم برای بار سوم با زنی به مراتب تشکیلاتیتر از گذشته ازدواج کرده بود. طوری که اگر خود پدرم هم امروز بخواهد از عقیدهاش برگردد، این خانم با توجه به تسلطی که بر پدر پیرم دارد، نمیگذارد.
پدرم با دیدنم، بیوقفه گریه میکرد و میگفت من اشتباه کردم. هر چند آمد و شد همسرش مانع از توضیحات بیشتر بود. شوهرم معتقد است پدرم انسان خوبی است و زمینه پذیرش حق را دارد، حیف است عقیده راستین را نشناخته از دنیا برود پس اکنون رسالت تو براین است که به نحوی به او بفهمانی برخلاف خودش که در کلاسهای تشکیلات، جلیسات ضیافت و بدون هیچ تحقیق و مطالعهای بهائی شده و مانده، با تحقیق حق را یافتهای، بلکه او هم آخر عمری خودش را نجات دهد. اگر از همین پدرم که در بهائیت، معتقد به نظر میرسد، سؤالی بپرسیم، هیچ پاسخی نداشته و فرد را به مبلغان حواله میدهد، حال آنکه پیروی از یک عقیده، نیازمند علم و آگاهی نسبت به ابعاد مختلف آن است. خود من هم به عنوان یک مسلمان همیشه به دنبال آگای و معرفت در دینم بودهام.
راه حل خوبی نیست که فقط به شکل صریح، کسی را متوجه اشتباهش کرد. به نظرم نیاز است خودشان خیلی چیزها را ببینند، تجربه و مقایسه کنند واین امر، اثبات حسن نیت طرفِ مقابل را میطلبد. بهائیها اول باید بدانند اگر کسی نقدشان میکند یا سعی دارد زوایایی از مشکلات بهائیت را نشان دهد، برخاسته از دلسوزی و خیرخواهی است. هر چند با تبلیغات منفی بهائیت نسبت به سایرین، این اعتماد سازی تا حدی دشوار است.
به نظر من هر چیزی را باید آگاهانه انتخاب کرد، حتی یک مسلمانزاده هم باید به دنبال شناخت واقعی دینش باشد. مطمئنا کسی که با آگاهی چیزی را پذیرفت، هیچ گاه عقیدهاش متزلزل نمیشود، ولی اگر صرفا ارثی یا بنا به عشق و علاقه به کسی یا چیزی باشد، حتما پایههایش سست است. هر عقیدهای باید از روی مطالعه انتخاب شود، ما حتی برای خرید یک لوازم خانگی ساده هم به مغازههای مختلف سر زده و تحقیق میکنیم، پس چطور عقیدهای که سرنوشت و آخرتمان را میسازد، ناآگاهانه و موروثی میپذیریم؟!
*به دلیل شرایط خاص خانوادگی و عدم آگاهی فرزندان این خانم متبری گرامی از پیشینه ایشان و درخواستشان مبنی بر پنهان ماندن هویت، از ذکر اسامی ، شغل و بسیاری از موارد خصوصی خودداری میگردد.