مسلک وهابیت چکونه بوجود آمد ؟
بهائیت در ایران : بدلیل تلاش هزمان ئر ابر قدرت زمان روس و انگلیس در گسترش نفوذ و قلمرو خود در خاور میانه و آسیا با استفاده از ایجاد فرقه های بابیت و وهابیت ، بدون مقدمه به قسمتی از اعترافات مستر همفر جاسوس اینگلیس و مامور شکل دهی جریانی در اهل سنت که بعدها وهابیت نام گرفت می پردازیم . یکی از مهمترین قسمت این خاطرات علت سرمایه گذاری دولت انگلیس برای ایجاد فرقه ها در کشورهای اسلامی است این مطلب را از آن جهت روی پایگاه قرار دادیم که کاربران خصوصا جوانان عزیز هموطن بدانند آنچه امروز سران کشورهای استعمارگر بدنبال آن هستنند پیشینه چندین صد ساله دارد و این نیست که آنها امروز بدنبال به اصطلاح حفظ منافع خود باشند . الفاظ عوض شده ولی هدف اشغال و غارتگری است . دقت کنید :
قسمت دوم
مأموريت به كشورهاي خاورميانه
وزارت مستعمرات (در سال 1710 ميلادي) مرا به مصر، عراق، تهران، حجاز و آستانه (مقصود از آستانه، دربار سلاطين عثماني در اسلامبول است.) فرستاد تا معلومات كافي به منظور تقويت راه هايي براي ايجاد تفرقه ميان مسلمين و گسترش تسلط بر كشورهاي اسلامي جمع آوري كنم. در همان وقت نه نفر ديگر از بهترين كارمندان وزارتخانه به همين منظور اعزام شدند، اين افراد از كساني بودند كه از نظر قدرت، نيرو، فعاليت، جوش و خروش-به منظور سيطره حكومت برساير بلاد اسلامي به حد كمال رسيده بودند.
وزارت مستعمرات از نظر مالي پول و امكانات فراواني در اختيار ما گذاشت و معلومات لازمه، نقشه هايي كه ممكن بود، اسامي حكام، علما و رؤساي قبايل را نيز به ماداد. مخصوصاً آخرين سخن دبير كل را فراموش نمي كنم كه-به هنگام توديع به نام مسيح با ما وداع كرد-گفت:
«آينده كشور ما در گرو پيروزي شماست، هر چه نيرو داريد در راه پيروزي خودتان به كار گيريد.»
من به سوي آستانه [اسلامبول] مركز خلافت اسلامي رهسپار شدم. در اين ابتدا لازم بود كه من زبان تركي كه زبان مسلمانان آن منطقه بود را تكميل كنم. البته در لندن مقدار زبان تركي، عربي و فارسي آموخته بودم. ولي آموختن زبان، مطلبي است و تسلط برآن زبان- به طوري كه انسان بتواند به وسيله آن زبان با اهالي، مثل خودشان حرف بزند- مطلب ديگري است. در عين حالي كه فراگرفتن يك زبان، چند سالي بيش طول نخواهد كشيد، تسلط يافتن برآن زبان چندين برابر وقت لازم دارد. در آن جا براي من لازم بود كه زبان تركي را با تمام ریزهكاريهايشان ياد بگيرم، به طوري كه درباره من ايجاد شبهه نشود. ولي من از اين جهت چندان نگراني نداشتم. زيرا مسلمانان –همان گونه كه پيامبرشان به آنان یاد داده است- داراي روح سهل انگاري،آقايي و خوشگماني بسياري هستند. بنابراين مسلمانان نسبت به ديگران به اندازه ما بدگمان و مظنون نيستند. از طرفي، حكومت تركها از نظر كشف جاسوسها و كارگزاران اجانب، آن قدرها شايستگي ندارد. زيرا حكومت آن رو به سقوط، سراشيبي و ناتواني گذشته بود كه همين امر موجب آرامش فكر ما بود.
پس از يك مسافرت خسته كننده، به آستانه [اسلامبول] رسيدم و خودم را «محمد» ناميدم. به طور مداوم در مسجد (محل اجتماع مسلمانان) حاضر مي شدم و از نظام و نظافت و عبادتي كه در ميان آنها ديدم تحت تأثير قرار گرفتم و پيش خودم گفتم: چرا ما با اين انسان ها مي جنگيم؟
و چرا فعاليت مي كنيم تا در ميان آنان تفرقه اندازيم و نعمت اتحاد را از آنان سلب كنيم؟!
آيا مسيح به ما چنين وصيت كرده است؟!
ولي به فوريت برگشتم و از اين فكر شيطاني تنفر جستم و دوباره تصميم گرفتم كه پياله را تا آخر سركشم.
در اين كشور با عالمي مسن به نام احمد افندي برخورد كردم. اين عالم آن قدر خوش نفس، با صفا، بزرگوار و خيردوست بود كه نمونه آن را در ميان بهترين رجال ديني خودمان نديده بودم.
اين شيخ شب و روز در اين فكر بود كه خودش را به محمد [پيامبر اسلام ص] شبيه سازد. او محمد [ص] را عاليترين نمونه و الگو براي خود مي دانست و هر وقت يادي از محمد[ص] ميكرد چشمانش پر از اشك مي شد.
خوشبختانه حتي براي يك بار هم از اصل و نسب من نپرسيد و هميشه مرا محمد افندي صدا مي زد و هر چه از او ميپرسيدم به من ياد ميداد و نسبت به من بسيار زياد محبت ميكرد. زيرا او مرا به عنوان مهماني در كشور خود ميشناخت كه آنجا رفتهام تا كار كنم و زير سايه سلطاني كه محمد [ص] را پيامبر ميداند زندگي كنم و دليل اقامت من در آستانه [اسلامبول] نيز همين سخن بود.
به شيخ گفته بودم كه من جواني هستم كه پدر و مادرم مردهاند و برادر هم ندارم و ثروتي هم به من ارث نرسيده است. فكر كردم كار كنم و درس بخوانم تا قرآن و سنت را بياموزم. لذا حركت كردم و به مركز اسلام آمدم تا هم تحصيل كنم و هم كسب مال، شيخ نسبت به من بسيار خوش رفتاري كرد و به من گفت: - كه جملات او را عيناً مي نويسم –برمن لازم است كه به چند جهت به او احترام كنم:
1-براي آنكه مسلماني و مسلمانان برادرند.
2- و براي آنكه تو مهمان هستي و رسول خدا (ص) فرموده اند: مهمان را گرامي داريد.
3-براي آنكه در طلب دانش هستي، و اسلام در مورد طلاب علوم تأكيد مي كند كه آنان را بسيار احترام كنيم.
4-و براي آنكه تو ميخواهي كسب كني و در روايت است كه «كاسب دوست خدا» (الکاسب حبیب الله (کتاب المکاسب محشی: 30/316 + تفسیر اطیب البیان 4/81 + تفسیر روح البیان: 5/229 + تفسیر مواهب الرحمان: 3/170 + حجهالتفاسیر: 1/162 + تفسیر عاملی:3/236 + تفسر خسروی: 8/310) است. من از اين سخن در شگفت شدم، و پيش خود گفتم: اي كاش مسيحيت نيز اين گونه حقايق درخشاني داشت!
ولي باز در تعجب شدم از اين كه اسلام با اين همه عظمت چرا بايد به دست اين حكام مغرور و اين علمايي كه نسبت به زندگي معاصر بي اطلاع هستند، دچار ضعف و انحطاط شود.
به شيخ گفتم: من دلم ميخواهد قرآن مبين را بياموزم، شيخ از درخواست من بسيار خرسند شد و شروع كرد و از اول قرآن«سوره حمد» به من درس ميداد، و معاني آن را نيز براي من تفسير ميكرد، تلفظ بعضي از قسمتهاي قرآن براي من بسيار مشكل بود، به ياد دارم كه نميتوانستم اين جمله را ياد بگيرم :«و علي امم ممن معك» مگر پس از آن كه ده بار آن را ظرف يك هفته تكرار كردم و شيخ به من ميگفت: لازم است ادغام كني تا هشت ميم در اين جمله تلفظ كني.
به هر حال در ظرف مدت دو سال تمام قرآن را از اول تا به آخر نزد شيخ خواندم، و اين شيخ هر وقت ميخواست درس قرآن به من بدهد وضو ميگرفت آن طور كه براي نماز وضو ميگيرند و به من نيز دستور ميداد كه مثل او وضو بگيرم و مي بايست ما رو به قبله بنشينيم.
ناگفته نماند وضو از نظر مسلمانان نوعي شستشو است كه اول صورت را ميشويند بعد دست راست را از سرانگشتان تا آرنج و سپس دست چپ را از نوك انگشتان تا آرنج ميشويند و سپس سرو پشت گوش و گردن را مسح ميكنند و سپس هر دو پا را مي شويند. [البته اين سبك وضو اهل سنت است.]
و ميگويند: بهتر آن است كه انسان آب در دهانش بچرخاند، و پيش از وضو آب را از بيني بالا بكشد، و مخصوصاً از مسواك آنها سخت ناراحت بودم. مسواك قطعه چوبي است كه مسلمانها به منظور تنظيف دندانهايشان پيش از وضو وارد دهان ميكنند و من معتقد بودم كه اين چوب براي دندان ها و دهان زيان آور است و گاهي هم دهان را زخم ميكرد و خون ميانداخت ولي من مجبور بودم كه اين عمل را انجام دهم، زيرا مسواك زدن از نظر آنها دستوري اكيد بود كه پيامبرشان محمد [ص] به آن امر كرده و مسلمانان براي آن فضايل بسياري مي شمردند.
من در ايام اقامتم درآستانه[اسلامبول] نزد خادم مسجد بودم و در عوض به او پول ميدادم، خادم مسجد مردي عصباني مزاج بود و نامش «مروان افندي» بود...
شبها شام را نزد همين خادم صرف ميكردم و براي من غذا آماده ميكرد، و روزهاي جمعه- كه در نظر مسلمانان روز عيد است- كار نمي رفتم، اما روزهاي ديگر نزد نجاري بودم و در مقابل مزدي بسيار ناچيز آنجا كار ميكردم، و نجار مزد مرا هفتگي به من ميداد و چون من تنها پيش از ظهرها كار مي رفتم استاد نصف مزد كارگران ديگر را به من مي داد، نجار اسمش« خالد» بود...
خالد استاد نجاري ما بسيار بداخلاق بود و بي اندازه عصبي مزاج بود ولي نميدانم به چه جهت بود كه نسبت به من اعتماد پيدا كرده بود، شايد به اين علت بود كه من شنوايي داشتم و از او اطاعت ميكردم و هيچگاه در امور مذهبيش با او گفتگو و بحثي نميكردم و نيز در امور دكانش با او كاري نداشتم. و اين مرد هر وقت كسي نبود از من درخواست ميكرد كه با من لواط كند! و اين عمل از نظر مسلمانان سختترين محرمات به حساب ميآمد – همان گونه كه شيخ احمد به من مي گفت – ولي خالد در باطن امر اهميتي به امور شرعيه نميداد، اما در ظاهر امر دقت داشت كه پيش رفقايش تظاهر به دينداري كند، و هميشه در نماز جمعه هم حاضر مي شد اما روزهاي ديگر نمي دانم نمازش را مي خواند يا نه؟
ولي من حاضر نبودم خواستهاش را عملي كنم و فكر ميكنم خالد اين عمل را با بعضي از شاگردانش انجام ميداد، چون يكي از شاگردانش كه جوان زيبايي از «سلانيك» و يهودي بود كه مسلمان شده بود هميشه با خالد پشت مغازه در قسمت انبار چوب ها مي رفتند و اظهار ميكردند كه آنجا مي روند تا به وضع انبار رسيدگي كنند ولي من فكر مي كنم كه آنجا براي قضاء حاجت مي رفته اند!
روزها نهارم را در دكان ميخوردم و سپس براي نماز خواندن به مسجد ميرفتم. و همچنان در مسجد بودم تا وقت نماز عصر ميرسيد بعد از آن كه نماز عصر تمام ميشد، روانه منزل شيخ احمد ميشدم و دو ساعت نزد او درس قرآن مي خواندم و زبان تركي و عربي نيز مي آموختم و هر جمعه زكات درآمد هفتگي خودم را به او مي پرداختم. اما در حقيقت زكات رشوهاي بود تا بتوانم با او رابطه داشته باشم، تا هر چه بهتر و بيشتر به من تعليم دهد و به راستي شيخ در تعليم قرآن و مبادي اسلام و دقايق زبان عربي و تركي نسبت به من كوتاهي نداشت.
پس از مدتي شيخ متوجه شد كه من ازدواج نكردهام، به من پيشنهاد كرد كه يكي از دخترهايش را بگيرم، ولي من از قبول پيشنهاد او خودداري ميكردم و ميگفتم: من عنّين هستم و مردانگي ندارم. البته اين عذر را به او نگفتم مگر پس از آنكه اصرار زيادي كرد، به طوري كه نزديك بود روابط ما به هم بخورد، زيرا شيخ ميگفت: ازدواج سنت پيامبر است و رسول خدا (ص) فرموده است: «هر كس از سنت من روگردان شود از من نيست.» ( در متون روائي به صورت هاي :
«فمن رغب عن سنتي فليس مني» ( بحارالانوار، 62/112+جامع الاخبار: 101+ كاشف الاسفار: 101)
و به صورت:« من يرغب عن سنتي فليس مني» ( فضائل الخمسه؛سيد مرتضي فيروزآبادي: 1/126
و به صورت« فمن رغب عن منهاجي و سنتي فلیس مني» ( بحارالانوار : 68/210 +الكافي : 2/85)
اينجا بود كه چارهاي جز اين نديدم اين مرض دروغي را اظهار كنم، شيخ هم قانع شد و رابطه ما با همان دوستي و صفايي كه بود دوباره آغاز شد.
پس از آن كه دو سال در آستانه[استانبول] اقامت نمودم از شيخ اجازه خواستم كه به وطنم بازگردم، ولي شيخ به من اجازه نميداد و ميگفت: بازگشت به وطن چيست؟ در آستانه هر نوع نعمتي فراوان است و خداوند درآن نعمت دنيا و دين را جمع كرده است و نيز به من گفت: تو اول ميگفتي: پدر و مادرت مرده و برادري هم نداري، پس آستانه را وطن خودت قرار بده.... و شيخ اصرار زيادي داشت كه آنجا بمانم، زيرا به من بسيار انس داشت، من نيز به راستي شيخ را بسيار دوست داشتم و با او انس گرفته بودم ولي وظيفه ميهني من ايجاب ميكرد كه به لندن بازگردم تا به طور مفصل و مشروح، اوضاع مركز خلافت را گزارش دهم و دستورات تازهاي در تعقيب هدفم دريافت كنم.