نگاهی به انحرافات عقیدتی شیخ احمد احسائی (1)
مؤسس شیخیه چه میگوید؟
برگرفته از آثار علامه سیدمحمدحسین حسینی طهرانی
بهائیت در ایران : تحقیق، جمعآوری و ویرایش: سایت حرف آخر
0000
محیی الدّین عربیّ و جمیع عرفاء، با شیخیّه و حَشویّه و برخی از أخباریّون در دو قطب متعاکس قرار دارند
محییالدّین عربی و تمامی عرفاء بالله میگویند: معرفت خداوند برای انسان ممکن است، و آن درجه و مقام و شخصیّت انسان است که میتواند این راه را طیّ کند و به لقای محبوب نائل آید. و لقای او فنای در ذات اوست؛ زیرا در صورت غیر فناء، او شناخته نشده است، و در صورت تحقّق فناء، دیگر غیری بر جای باقی نمانده است تا غیر خدا بتواند او را بشناسد. در آنجا خداست که خود را میشناسد.
شیخیّه میگویند: معرفت حق تعالی محال است. آنچه ممکن است معرفت أسماء و صفات اوست، آنهم برای کُمَّلین از مردم نه برای همهی مردم. بنابراین اسم رازق و خالق و مُحْیی و مُمیت و سَمیع و بَصیر و عَلیم و قادر و حَیّ و آنچه از اینها نشأت میگیرد، حقیقت إمامان معصومین علیهمالسّلام میباشند که غیر از مقام ذات هستند. نهایت سیر هر یک از افراد بشر فناء در آن اسمی است که از آن برتر است. فلهذا مقام و درجات مردم برحسب اختلاف استعدادشان در فنای أسماء کلّیّه و یا جزئیّه میباشد. و بالاخره مِن حیثُ المجموع همگی فانی در أسماء و صفات مِن حیث المجموع میباشند.
حقیقت أسماء و صفات خداوندی در مراتب عالیه، همان ولایت کلّیّه است که در معصومین متحقّق است؛ و انسان کامل کسی است که بتواند بدانها راه یابد و معرفت پیدا کند.
و این نظریّه اشکالات مهمّی دارد:
اوّل آنکه: سدِّ باب معرفت به خالق است؛ و خداوند، آسمان و زمین و أفلاک را برای مقدّمیّت معرفت آدمی آفریده است.
دوّم آنکه: این نظریّه، حقیقت معنی تفویض است [1]، یعنی روشنترین صورت از صور متصوِّرهی آن. زیرا مفوّضه را عقیده چنانست که: خداوند عالم را که آفرید، اختیار تدبیرش را به دست امامان داد. امّا این شیخیّه میگویند: نه تنها تدبیر عالم به دست آنهاست، بلکه خلقت و آفرینش عالم، و روزی رسانیدن، و زنده کردن، و مرده کردن، و سلامتی و مرض همه و همه به دست ایشان است. و این وجه، قبیحترین فرض تصوّرِ تفویض است که خدا را از جمیع جهات منعزل کرده، و در گوشه و زاویهی عالم بدون اثر و مُسَمَّی معطّل و باطل و عاطل ساخته است. و تَعَالَی اللهُ عَمَّا یَقُولُ الظّالِمونَ عُلُوًّا کَبِیرًا. [2]
سوّم آنکه: از روشنترین اقسام شرک است که در جمیع موجودات موثّری را غیر از خدا قرار داده است.
چهارم آنکه: از روشنترین اقسام ارتفاع و غلوّ است. چرا که نه تنها أئمّهی معصومین را مصدر امور قرار دادهاند، بلکه خدا را هم با آنها شریک ننمودهاند؛ و در بسته و سربسته عالم را به آنها سپردهاند و از خدا فقط نامی بر زبان میآورند؛ و در حقیقت و واقع خدا را پوچ و بیمعنی میدانند.
پنجم آنکه: عبادتشان برای این ذوات مقدّسه میباشد. از آنان مستقلاّ حاجت میطلبند و توسّل میجویند، و چشم امیدشان به سوی آنهاست، با غفلت بلکه با طَرد و منع خدای واحد قهّار که آنها و غیر آنها را آفریده است و در هر لحظه بر آنها ولایت دارد.
ششم آنکه: چه دلیلی قائم است بر آنکه معرفت خدا اختصاص به أئمّهی معصومین دارد؟ چون آنها بشرند و سائر افراد بشر نیز بشرند، بنابراین عقلاً هرچه برای آنها ممکن باشد برای غیرشان نیز امکان دارد؛ و شرعاً چون آنها امام هستند، مأموم باید بتواند در عمل و وصول، بدانها برسد، و إلاّ معنی امامت متحقّق نخواهد شد.
کلام مرحوم قاضی: شیخ أحمد أحسائی، خدا را پوچ و بدون اثر معرّفی میکند
وصیّ مرحوم قاضی: مرحوم حضرت آیة الله حاج شیخ عبّاس قوچانی أعلَی اللهُ درجتَه میفرمودند: یک روز به حضرت آقا (استاد قاضی) عرض کردم: در عقیدهی شیخیّه چه اشکالی است؟! آنها هم اهل عبادتند، و اهل ولایتند؛ بخصوص نسبت به إمامان علیهمالسّلام مانند خود ما بسیار اظهار محبّت و اخلاص میکنند، و فقهشان هم فقه شیعه است، و کتب أخبار را معتبر میدانند و به روایات ما عمل مینمایند؛ خلاصه هرچه میخواهیم بگردیم و اشکالی در آنها از جهت اخلاق و عمل پیدا کنیم نمییابیم!
مرحوم قاضی فرمودند: فردا «شرح زیارت» شیخ أحمد أحسائی را بیاور!
من فردا «شرح زیارت» او را خدمت آن مرحوم بردم. فرمودند: بخوان! من قریب یکساعت از آن قرائت کردم. فرمودند: بس است! حالا برای شما ظاهر شد که اشکال آنها در چیست؟! اشکال آنها درعقیدهشان میباشد.
این شیخ در این کتاب میخواهد اثبات بکند که: ذات خدا دارای اسم و رسمی نیست؛ و آن مافوق أسماء و صفات اوست؛ و آنچه در عالم متحقّق میگردد، با اسماء و صفات تحقّق میپذیرد؛ و آنها مبدأ خلقت عالم و آدم و موثّر در تدبیر شؤون این عالم میباشند در بقاء و ادامهی حیات.
آن خدا اتّحادی با اسماء و صفات ندارد، و اینها مستقلاً کار میکنند. و عبادت انسان به سوی اسماء و صفات خداوند صورت میگیرد؛ نه به سوی ذات او که در وصف نمیآید و در وهم نمیگنجد.
بنابراین، شیخ أحسائی خدا را مفهومی پوچ و بدون اثر، خارج از اسماء و صفات میداند؛ و این عین شرک است.
امّا عارف میگوید: ذات خداوندِ بالاتر از توصیف و برتر از تخیّل و توهّم، سیطره و هیمنه بر أسماء و صفات دارد. و جمیع اسماء و صفات بدون حدود وجودی خودشان و بدون تعیّنات و تقیّدات، در ذات أقدس او موجود میباشند. و همهی صفات و اسماء به ذات برمیگردد، و مقصود و مبدأ و منتهی ذات است؛ غایة الامر از راه اسماء و صفات. و ما در وَجَّهْتُ وَجْهِیَ لِلَّذِی فَطَرَ السَّماوَاتِ وَ الارْضَ [3] اشاره به همان ذات میکنیم گرچه برای ما معلوم نباشد. انتهی فرمایش حضرت قاضی.
بدین مناسبت شیخیه و حشویه که رئیسشان شیخ أحمد أحسائی است، در قطب مخالف عرفا قرار دارند؛ و لهذا اینهمه با عرفا دشمنی میکنند و سرسختی مینمایند. چرا که صددرصد با یکدیگر در مَمْشی' مختلف هستند.
شیخ أحمد أحسائی بدون استاد ریاضت کشید، و در وادی خطیر گرفتار آمد
در اینجا تذکّر این نکته ضروری است که سالکان راه خدا حتماً باید در تحت تربیت استاد کامل که دارای مقام توحید و عرفان إلهی بوده و پس از فناء فی الله به بقاء بالله رسیده و أسفار اربعهاش خاتمه یافته باشد طیّ طریق کنند، وگرنه به همان دردی مبتلا میشوند که شیخ أحمد أحسائی مبتلا شد. فائدهی استاد، عبور دادن از مراحل و منازل خطرناک است که در این وادی، عبارت از أبالسه، و طغیان نفس أمّاره، و بالاخره استقلال وجودی و ذاتی خود، و أسماء و صفات را مستقلاً ملاحظه نمودن میباشد.
سالک طریق پس از عبور از مراحل مثالی و ملکوت أسفل و تحقّق به معانی کلّیّهی عقلیّه، أسماء و صفات کلّیّهی ذات حقّ تعالی برای وی تجلّی مینماید. یعنی علم محیط، و قدرت محیط، و حیات محیط بر عوالم را بالعیان مشاهده مینماید، که در حقیقت همان وجود باطنی و حقیقی ائمّه علیهمالسّلام میباشند. و حتماً برای کمال و وصول به منبع الحقائق و ذات حضرت أحدیّت، باید از این مرحله عبور کند و إلاّ إلی الابد در همینجا خواهد ماند؛ و عبور از آن بدون فدای حقیقت هستی و جهاد أکبر با تمام مراتب آن امکان ندارد، زیرا تا هنگامیکه شائبهی هستی ولو به مقدار ذرّهای باقی باشد تجلّی آن حقیقت محال است، و فناء ذاتی امکانپذیر نخواهد شد.
سالکین راه خدا که به این مرحله فائز آمدهاند ولیکن فنای ذاتی برای آنان صورت نگرفته است، فقط در اثر تعلیم و سیطرهی استاد از این مرحله عبور میکنند؛ زیرا او بر این کریوهی خطرناک و صعبالعبور وارد است، و از حال شاگرد اطّلاع دارد. فلهذا با ذبح نفس و قربانی شاگرد، از این مرحله شاگرد را عبور میدهد. قربانی باید به دست غیر صورت گیرد. قربانی به دست خود معقول نیست.
امّا افرادیکه بدون رهبر و دلیل، خودسرانه راه ریاضت در پیش گرفته، و بنای نمازهای مستحبّی و روزهی مداوم، و ترک حیوانی و ذکر و ورد و فکر خودسرانه، از مطالعهی کتب یا از تبعیّت و پیروی استاد غیرکامل، و یا از روی انتخاب و اختیار خویش نمودهاند، ابداً نمیتوانند از این منزل بار سفر بربندند؛ زیرا اوّلاً این منزل بسیار جالب و زیباست، و دلکندن و عبورکردن مشکل است، و ثانیاً عبور از آن مستلزم قربانی نفس در راه اوست، و چگونه نفس حاضر برای قربانی خودش میشود؟
نفس که تا بحال این حالات و کمالات را کسب کرده، حالا باید همهی آنها را یکجا فدا کند، و علاوه همراه با آنها خودش را قربانی نماید. لهذا این اراده از نفس غیرممکن است. و او در این منزل میماند و إلی الابد مقبرهی او همین منزل میشود. و کوس انانیّت و فرعونیّت که تجلّیگاه أعظم نفس است، در اینجا پیدا میشود. استقلال أسماء و صفات در اینجا برای او مشهود میگردد. غلوّ و ارتفاع و دعوای اُلوهیّت کردن، و رازق و خالق دانستن ذوات مقدّسه در اینجا پیدا میشود. و چون بالحِسِّ و العیان، و بالمشاهدة و الوجدان ادراک میکند و میبیند، دیگر راه تغییر فکر و اندیشه و مشاهده برای وی باقی نمیماند.
گرچه سالکِ راه، عالم باشد به أخبار و آیات، و در علوم مصطلحه متضلّع باشد، اینها دستگیر او نخواهد شد و دردی از او دوا نمیکند. همچون شیخ أحمد أحسائی که با وجود امتیاز او در عربیّت و أدبیّت و سیطره بر أخبار و روایات، معذلک در این وادی عمیق دچار شد. و افرادِ از این مرحله گذشته و به فنای ذات رسیده را که در مصطلح «عارف» گویند تکفیر کرد؛ و افرادی را که مَمْشی' و طریق و راه او را غلط میدانستند، آنها را تکفیر کرد. و روح عظمت نفس و سیطرهی وحدانیّت او در کلمات تربیت شدگانش ظاهر شد که: خود را إمام زمان دانستند، و برای شکستن قرآن کتاب «بیان» آوردند، و کردند آنچه را که کردند.
تاریخنویسان و ترجمهنگاران ما هم که از حقیقت عرفان بیخبر بودند، و هرکس که سخنی از حکمتمیگفت یا باطل و یا صحیح به او حکیم میگفتند، و هرکس که دعوی شهود میکرد و خود را صاحبمکاشفه میخواند او را عارف و ولیّ میخواندند، دیگر در میان أحسائی و آقا محمد بیدآبادی در عرفان، و یا میان او و ملاعلی نوری در حکمت فرق نمیگذاشتند و نمیتوانستند بگذارند، زیرا از محدودهی علوم و شؤونشان خارج بود.
بدینجهت راه عرفان را به روی مردم بستند، و أمثال محییالدین را کافر و زندیق خواندند و به فیض کاشانی ناسزاها گفتند، و در تراجم از حدّ گذشتند و واقعیات را با تخیلات خویشتن درهم آمیختند، و بجای آنکه لاأقل محییالدین را یک عارف سنّی مذهب مالکی معرفی کنند، دیگر از هزار تهمت دست برنداشتند.
مرحوم جدّ ما علامه مجلسی در بسیاری از جاها همهی عرفا: حق و باطل را با یک چوب میراند و با یک کلمه جملگی را متهم مینماید. مرحوم حاجی نوری و صاحب «روضات» چنین بودهاند. امّا مرحوم استادنا الاکرم حاج شیخ آقا بزرگ طهرانی أعلی الله مقامه در نوشتجاتش راه انصاف را از دست نمیدهد، و تنقیصاً و تحمیداً زیادهروی نمیکند. در مطالب شفاهیاش هم همینطور بود. مرحوممحدث قمی حاج شیخ عباس نیز اینچنین است. مرحوم میرزا محمدعلی مدرس در «ریحانة الادب» راه انصاف را میپیماید، و آنچه برای او ثابت شده است همان را ثابت میشمرد و قدمی فراتر نمینهد؛ و در جلد پنجم از این کتاب شرح خوبی دربارهی محییالدین میدهد، و او را مالکی مذهب میداند. و پس از شرحی دربارهی احوال او میگوید:
سنّی و شیعی، عَدْلی و جَبری بودن، و عقائد ابنالعربی بین أرباب سِیَر محل خلاف و نظر میباشد. ملاسعد تفتازانی و علامه سَخاوی و جمعی دیگر، محض مخالف شرع بودن ظاهر بعضی از کلمات او تکفیرش کردهاند. شیخ أحمد أحسائی نیز به عوض محییالدین به عبارت مُمیتالدیناش ستوده؛ عبدالوهاب شعرانی و صاحب «قاموس» و گروهی دیگر، از أکابر عرفا و اولیایش میدانند. جلالالدین سیوطی و بعضی دیگر با اذعان و تصدیق مقام ولایت او، مطالعهی کتابهای او را حرام شرعی میشمارند. قضاوت در این مراتب خارج از موضوع کتاب میباشد، و اینک موکول به کتب مبسوطه میدارد. [4]
تعظیم و تجلیل ملاصدرای شیرازی و عبدالوهاب شعرانی، از محیی الدین عربی
حکیم عظیمالشأن و فیلسوف متفکر و متعبد ما: ملاصدرالدین شیرازی أعلی الله درجته هرجا در کتبش بالاخص در «أسفار أربعه» مطلبی را از محییالدین نقل میکند، نام وی را در کمال عظمت و جلالت و منزلت میآورد؛ و اگر مطلبی را از بوعلی سینا نقل میکند کأنه او را فیلسوف نمیداند. [5]
عبدالوهاب شعرانی که از عامّه است اما در علم و وثاقت او میان خاصّه و عامّه تردیدی نیست، و کتاب نفیس «الیَواقیت و الجَواهِر» او جوهرهی «فتوحات مکّیّه» است، و کتاب «طبقات» او که به نام «لَواقِحُ الانوار فی طَبَقاتِ الاخْیار» است و مختصر و جوهرهی «فتوحات» است، و مختصر مختصر آن که به نام «الانوارُ القُدسیَّةِ فی بَیان آدابِ العُبودیَّة» میباشد، و همچنین کتاب «کِبْریت أحمر» او همه و همه مطالب زیبا و عالی است، و بنیادگذار مطالب محییالدین است؛ در «طبقات» خود، محییالدین را به گونهای میستاید که حقاً موجب شگفت است، با آنکه فاصلهی زمان او با محییالدین متجاوز از سیصد سال بوده است. او میگوید:
الشَّیْخُ الْعارِفُ الکامِلُ المُحَقِّقُ الْمُدَقِّقُ، أحَدُ أکابِرِ الْعارِفینَ بِاللَهِ، سَیِّدی مُحْیی الدّینِ ابْنِ الْعَرَبیِّ رَضیَ اللَهُ عَنْهُ، محقّقین أهل الله بر جلالت او در جمیع علوم اتّفاق و اجماع دارند، و شاهد بر این مدّعی' کتب مصنَّفهی اوست. و علّت انکار کسانیکه او را انکار کردهاند یک چیز است و بس، و آن عبارت است از دقّت کلامش. پس برای کسانیکه از طریق ریاضت سلوک راه ننمودهاند، مطالعهی کتب وی را ممنوع کردهاند، از ترس آنکه مبادا شبههای برای او قبل از مرگش در معتقداتش پیدا شود و راهی برای تأویل و مراد شیخ نداشته باشد.
ترجمهی أحوال او را شیخ صفیالدین بن أبی المنصور و غیره با ولایت کبری و صلاح و عرفان و علم آورده است، و چنین گفته است:
هُوَ الشَّیْخُ الإمامُ الْمُحَقِّقُ، رَأْسُ أجِلآءِ الْعارِفینَ وَ الْمُقَرَّبینَ، صاحِبُ الإشاراتِ الْمَلَکوتیَّةِ، وَ النَّفَحاتِ الْقُدْسیَّةِ، وَ الانْفاسِ الرَّوْحانیَّةِ، وَ الْفَتْحِ الْمونِقِ، وَ الْکَشْفِ الْمُشْرِقِ، وَ الْبَصآئِرِ الْخارِقَةِ، وَالسَّرآئِرِ الصّادِقَةِ، وَ الْمَعارِفِ الْباهِرَةِ، وَ الحَقائِقِ الزّاهِرَةِ، لَهُ الْمَحَلُّ الارْفَعُ مِن مَراتِبِ الْقُرْبِ فی مَنازِلِ الانْسِ، وَ الْمَوْرِدُ الْعَذْبُ فی مَناهِلِ الْوَصْلِ، وَ الطَّوْلُ الاعْلَی مِنْ مَعارِجِ الدُّنُوِّ، وَ الْقَدَمُ الرّاسِخُ فی التَّمْکینِ مِن أحْوالِ النِّهایَةِ، وَ الْباعُ الطَّویلُ فی التَّصَرُّفِ فی أحْکامِ الایَةِ، وَ هُوَ أحَدُ أرْکانِ هذِهِ الطَّریقِ؛ رَضِیَ اللَهُ عَنهُ.
و همچنین وی را شیخ عارف بالله محمد بن أسْعد یافعی رضیالله عنه توصیف نموده است، و او را به عرفان و ولایت نام برده است. و شیخ أبو مَدْیَن رضیاللهعنه به او لقب سلطان العارفین داده است. [6]و[7]
توصیف محدث نوری، جلالت شعرانی را از لسان میرحامد حسین از اعلام عامّه
امّا در جلالت و وثاقت شَعرانی که این مطالب را از «طبقات» او راجع به محییالدّین نقل کردیم همین بس که محدّث نوری أعلی الله مقامه وی را بدینگونه توصیف نموده است:
و جناب سیف الشیعة، و برهان الشریعة، حامیالدین، و قامع بِدَع المُلحدین، العالم المویَّد المُسَدَّد، مولوی میرحامد حسین، ساکن لَکْنَهو از بلاد هند أیَّده الله تعالی، که تاکنون به تتبع و اطلاع او بر کتب مخالفین و نقض شبهات و دفع هفوات آنها کسی دیده نشده، خصوص در مبحث امامت، و حقیر در این مقام پیشتر کلمات را از کتاب «استِقصآء الإفحام» ایشان نقل نمودم، در حاشیهی آن کتاب فرموده که:
باید دانست که: أکابر علمای سنت از حنفیه و شافعیه و حنبلیه که از معاصرین شعرانی بودند، نهایت مدح و إطراء و کمال ستایش و ثنای کتاب «یواقیت و جواهر» نمودهاند.
شهابالدین بن شلبی حنفی تصریح نموده که: من حِلَقی کثیر را از أهل طریق دیدم، لکن هیچکس گرد معانی این مولَّف نگردیده، و بر هر مسلم، حسن اعتقاد و ترک تعصب و لِداد واجب است.
و شهاب الدین رَمْلی شافعی گفته که: این کتابی است که فضیلت آنرا انکار نتوان کرد؛ و هیچکس اختلاف نمیکند در اینکه مثلآن تصنیف نشده.
و شهابالدین عمیرة شافعی بعد مدح این کتاب گفته که: من گمان نداشتم که در این زمانه مثل این تألیف عظیمالشأن بروز و ظهور خواهد کرد ـ الخ.
و شیخ الإسلام فتوحی حنبلی گفته که: در معانی این کتاب قدح نمیکند مگر دشمن مُرتاب یا جاحد کذاب.
و شیخ محمد بَرَهْمُتوشیّ حنفی هم مبالغه و إغراق در مدح این کتاب به عبارات بلیغه نموده، بعد از حمد و صلوة گفته:
وَ بَعْدُ، فَقَدْ وَقَفَ الْعَبْدُ الْفَقیرُ إلَی اللَهِ تَعالَی مُحَمَّدُ بْنُ مُحَمَّدٍ الْبَرَهْمُتوشیُّ الحَنَفیُّ عَلَی «الْیَواقیتِ وَ الْجَواهِرِ، فی عَقآئِدِ الاکابِرِ» لِسَیِّدِنا وَ مَوْلانا الإمامِ العالِمِ العامِلِ العَلاّمَةِ المُحَقِّقِ المُدَقِّقِ الفَهّامَةِ، خاتِمَةِ المُحَقِّقینَ، وارِثِ عُلومِ الانْبیآءِ وَ المُرْسَلینَ، شَیْخِ الحَقیقَةِ وَالشَّریعَةِ، مَعْدِنِ السُّلوکِ وَ الطَّریقَةِ، مَن تَوَّجَهُ اللَهُ تاجَ العِرْفانِ، وَ رَفَعَهُ عَلَی أهْلِ الزَّمانِ، مَوْلانا الشَّیْخِ عَبْدِالوَهّابِ، أدامَ اللَهُ النَّفْعَ بِهِ عَلَی الانامِ، وَ أبْقاهُ اللَهُ تَعالَی لِنَفْعِ الْعِبادِ مَدَی الایّامِ؛ فَإذَا هُوَ کِتابٌ جَلَّ مِقْدارُهُ، وَ لَمَحَتْ أسْرارُهُ، وَ سَمَحَتْ مِنْ سُحُبِ الْفَضْلِ أمْطارُهُ، وَ تاحَتْ فی ریاضِ التَّحْقیقِ أزْهارُهُ. [8]
گرچه این محامد را برای «یواقیت» او ذکر نمودهاند اما دلالت بر عظمت مولف و سائر کتب وی از جمله «طبقات» مینماید.
بالجمله باید دانست: صلحی را که علاّمه أمینی میان دو طائفهی مخالف برقرار کرده است و آیهی وَ کُلاًّ وَعَدَ اللَهُ الْحُسْنَی [9] را شاهد گرفته است، در صورتی است که غیر اهل توحید شهودی و عرفان وجدانی، در راه جستجوی مطلوب بوده و در مقام تهذیب و تزکیه برآمده و قدم راستین در سیر و سلوک نهاده و از عهدهی جهاد أکبر که مجاهدهی با نفس است تحت تربیت صحیحه برآمده باشند، غایة الامر توحید برایشان مکشوف نگشته باشد؛ همچون أبوذر غفاری که از درجات و مقامات توحیدی عور نموده بود ولیکن به پایه و درجهی سلمان نرسیده بود.
همه باید در راه سیر و سلوک خدا قدم نهند؛ برسند یا نرسند
و امّا اگر افرادی باشند که گرچه از اهل علم و تقوی بوده باشند ولیکن در مقام تزکیهی نفس برنیامده باشند و در راه لقای إلهی قدمی برنداشته، و مقصد و مطلوب اصلی آنها در زندگی دنیوی و حیات طبیعی فناء در ذات خدا نباشد، و جهاد أکبر را در برنامهی زندگی خود قرار نداده باشند، و بالاخره از خدا به لفظی، و از ایمان به عبارتی، و از لقاء و عرفان به مفهومی قانع و دلخوش شده باشند، کار آنها تمام نیست و در مواقف و مراحل پس از مرگ متوقّف میگردند، و خطاب: وَقِفُوهُمْ إِنَّهُم مَسْـُولُونَ * مَا لَکُمْ لَا تَنَاصَرُونَ * بَلْ هُمُ الْیَوْمَ مُسْتَسْلِمُونَ [10] به آنها زده میشود.
«و در موقف حساب ایشان را متوقّف کنید! چرا که باید بازپرسیشده و مورد سوال و بازخواست قرار گیرند، که به چه علّت شما در راه معرفت و توحید و إحیاءِ دین با همدیگر یاری نکردید؟! آری آنان همگی در آن روز سخت به حالت تسلیم و سرافکندگی و بیچارگی در میآیند.»
چرا که قبل از این آیات آمده است:
احْشُرُوا الَّذِینَ ظَلَمُوا وَ أَزْوَاجَهُمْ وَ مَا کَانُوا یَعْبُدُونَ * مِن دُونِ اللَهِ فَاهْدُوهُمْ إِلَی صِرَاطِ الْجَحِیمِ.
«حاضر کنید و جمع نمائید کسانی را که بر خود و دیگران ستم روا میداشتند، با أمثال و اتباعشان، و با معبودهایشان که از خدا إعراض کرده و آنها را میپرستیدند؛ و همگی را به سوی صراط آتش گداختهی دوزخ رهبری نمائید!»
آیا آن کسانیکه هدف اصلی آنها خدا و لقای خدا و رضایت او در پنهان و آشکارا نباشد، و دین را ملعبهی دنیا قرار داده، حب ریاست نفوسشان را فراگرفته، و حس زیادهطلبی در جاه و مقام ولو به صورت دین و در کسوت و خلعت دین داشته باشند، مشمول اطلاق و عموم این کریمهی مبارکه نخواهند بود؟! آری، موقف ایشان سخت است و حسابشان مشکل؛ و خداوند با کسی تعارف ندارد و صیغهی برادر و خواهری نخوانده است. او عادل است. کجا افراد ستمکار و متعدی را گرچه به صورت خارج تعدی به اموال و نوامیس مردم نداشته باشند، بلکه متعدی به خویشتن باشند که خود را مهجور و محجوب داشته و از هوای نفس أمّاره بیرون نگردیدهاند، آنها را در بهشت میبرد و وعدهی حُسْنی به آنان میدهد؟!
مجالس و محافل ما باید براساس توحید باشد، قرآن خوانده شود؛ ذکر و فضائل ائمه علیهمالسلام باید در راه مسیر توحید و عرفان إلهی قرار گیرد؛ نهآنکه خدا را فراموش کنیم و از ایشان یاد کنیم. ذکر آنها بدون عنوان مرآتیّت، شکل استقلال به خود میگیرد و سر از غلوّ و ارتفاع بیرون میآورد. هرچه را که ما از امام بخواهیم و در آن حال از خدا غافل باشیم، إمام را پرستیدهایم. امام راه است، و مقصد و مطلوبْ خداست. نباید راه و طریق با هدف و مقصد خلط شود که در آن صورت از صبغهی توحید خارج میگردد.
در وقتیکه مقابل ضریح مقدس میایستیم، هرچه بخواهیم و دعا کنیم باید از خدا باشد؛ و از آنحضرت که میخواهیم باید به عنوان وساطت و نمایندگی باشد، تا از خدا بگیرد و به ما بدهد. اگر از خود حضرت بخواهیم و خدا را فراموش کنیم راه خلاف را پیمودهایم. خودش بدینگونه رضا نمیدهد، و دعایمان را مستجاب نمینماید. چون در برابر خدا بت ساختهایم و امامان ما علیهمالسلام نفی این معنی را کرده و میکنند. اما اگر بوسیلهی آنها از خدا بخواهیم و موثر حقیقی و إعطا کنندهی واقعی را خدا بدانیم، هم دعایمان را مستجاب مینمایند و حاجتمان را برمیآورند، و هم از صراط توحید قدمی تجاوز نکردهایم و خود را به غلوّ و شرک نیالودهایم.
هرچه از خود امام بخواهیم غُلوّ است و شرک. و هرچه از خدا بواسطهی امام بخواهیم توحید است و معرفت.
اشکال شیخ أحمد أحسائی و پیروانش از همینجا پیدا شد؛ و عرفان عرفاءِ حقّهی ما نیز براساس توجه بدین دقیقه بود. در اینصورت باید درست متوجه باشیم تا خدای نخواسته عبادتمان و دعایمان و توسلمان و زیارتمان سر از مذهب شیخیه درنیاورد؛ و خود به صورت، صحیح العقیده و در باطن موافق آن طرزِ آداب نباشیم که غلوّ و ارتفاعِ مَنْهیّ در روایات غیر از این چیزی نیست.
مبادا یک عمر بحث از صحت و استواری أمْرٌ بَینَ الامْرَیْن بنمائیم ولی عملاً در دام مُفَوِّضه گرفتار آئیم!
ادامه دارد...
پینوشتها:
[1] چقدر زیباست که در اینجا عین عبارت حضرت مُبیِّن المَشاکل استاذنا المحقّق علاّمه آیة الله طباطبائی قدَّس اللهُ سرَّه را نقل نمائیم. ایشان راجع به قضا و قدر و مسأله ی أمرٌ بین الامرین در تعلیقات خود بر «اُصول کافی» ج 1 از ص 155 به بعد مطالبی دارند که ما به ذکر چند جمله از آن اکتفا مینمائیم:
المُجبِّرةُ أثْبتوا تعلُّقَ الإرادةِ الحَتْمیَّة الإلَهیّةِ بالافعال کسآئرِ الاشیآءِ؛ و هُو القَدَر. و قالوا: بکَونِ الإنْسان مَجبورًا غَیرَ مُختارٍ فی أفعالِهِ، و الافعالُ مَخلوقةٌ للَّه تعالَی، و کذا أفعالُ سآئر الاسباب التکوینیَّةِ مخلوقةٌ له. و المُفوِّضةُ أثْبتوا اخْتیاریّةَ الافعالِ، و نَفَوْا تعلُّقَ الإرادة الإلهیّةِ بالافعالِ الإنسانیَّةِ فَاسْتَنتجوا کَونَها مَخلوقةً للإنسان.
تا آنکه فرماید: و اعْلَمْ أنّ البَحثَ عَن القضآءِ و القَدَر کانتْ فی أوّل الامْر مَسألةً واحِدةً، ثمّ تحوَّلَت ثلاثَ مسآئلَ أصلیّةٍ: الاُولَی: مَسألةُ القَضآء، و هو تعلُّقُ الإرادةِ الإلهیّةِ الحَتمیَّةِ بکلِّ شیءٍ. وَ الاخبارُ تَقضی فیها بالإثباتِ کما مرَّ فی الابوابِ السّابقةِ. الثّانیةُ: مَسْألَةُ القَدَر، وَ هُو ثُبوتُ تأثیرِ ما لَهُ تعالَی فی الافعال، و الاخبارُ تدلُّ فیها أیضًا علَی الإثباتِ. الثّالثةُ: مَسألةُ الجَبر والتَّفویضِ. وَ الاخبار تُشیرُ فیها إلی نَفْی کِلا القَولین و تُثْبِتُ قَولاً ثالثًا و هو الامر بَین الامرَین؛ لا مِلکًا للّه فَقط مِن غَیر مِلْکِ الإنسان و لا بِالعکْس. بل مِلکًا فی طولِ مِلکٍ و سَلطنَةً فی ظَرْفِ سَلطنةٍ.
و اعْلَم أیضًا أنّ تسمیَةَ هَؤلَاءِ بالقَدَریّةِ مأخوذةٌ ممّا صَحَّ عنِ النّبیّ صلَّی الله علیه و ءَاله و سلَّم: إنَّ الْقَدَریَّةَ مَجوسُ هَذِهِ الامّةِ ـ الحدیثَ، فَأَخذتِ المُجبِّرةُ تُسَمّی المُفَوِّضةَ بِالقدریَّةِ لانّهُم یُنکرونَ القَدَرَ و یتکلَّمون علَیها، و المُفَوِّضةُ تُسَمّی المُجَبِّرةَ بالقَدَریّةِ لانّهم یُثبتونَ القَدَر. و الّذی یتَحصَّلُ مِن أخبارِ أئمّةِ أهل البَیتِ علیهمُ السّلام : أنَّهم یُسَمّون کِلتا الفرقتَین بالقدریّةِ و یُطَبِّقونَ الحدیثَ النّبویَّ علَیهِما. أمّا المُجبِّرةُ فلانّهم یَنسِبون الخَیرَ و الشّرَّ و الطّاعةَ و المَعصیةَ جمیعًا إلَی غَیر الإنسان، کما أنَّ المَجوسَ قآئلونَ بکَون فاعلِ الخیرِ و الشّرِّ جمیعًا غَیرَ الإنسان. و قولُه علیه السَّلام فی هذا الخبرِ مَبنیٌّ علَی هذا النَّظرِ. و أمّا المفوِّضةُ فلانّهم قآئلونَ بخالقَین فی العالَم : هما الإنسانُ بالنّسبةِ إلَی أفعالِه، و اللَهُ سبحانَه بالنّسبةِ إلی غیرها؛ کما أنَّ المجوسَ قآئلونَ بإلهِ الخیرِ و إلهِ الشَّرِّ. و قولُه علیه السَّلام فی الرّوایاتِ التّالیةِ: لا جَبْرٌ وَ لا قَدَرٌ ـ اه، ناظِرٌ إلی هذا الاِعْتبارِ.
[2] اقتباس از آیهی 43، از سورهی 17: الإسراء: سُبْحانَهُ وَ تَعالَی عَمَّا یَقُولُونَ عُلُوًّا کَبِیرًا.
[3] آیهی 79، از سورهی 6 : الانعام: إِنِّی وَجَّهْتُ وَجْهِیَ لِلَّذِی فَطَرَ السَّماوَاتِ وَ الارْضَ حَنِیفًا وَ مَآ أَنَا مِنَ الْمُشْرِکِینَ.
[4] «ریحانةُ الادب» ج 5، ص 255 تا ص 259
[5] مثلاً در باب وجود ذهنی، از «أسفار» طبع حروفی، ج1، ص266 میگوید: ویُؤیِّد ذلکَ ما قالَه الشّیخُ الجلیلُ مُحییالدّینِ العربیُّ الاندلسیُّ قدَّس اللهُ سرَّه فی کتاب «فُصوصُ الحِکَم» ـ الخ. و در مبحث کیفیّة علمه تعالی، ج 6، ص 286 میگوید: قالَ العارفُ المحقِّقُ مُحییالدّینِ العربیُّ فی البابِ السّابعِ و السَّبعین و ثَلاث مئةٍ من «الفتوحاتِ المکّیَّةِ»: اعْلَمْ ـ إلخ. و در بحث أصالة الوجود، ج 1، ص 48 میگوید: و ما أکثَر ما زلَّتْ أقدامُ المتأخِّرین حیثُ حمَلوا هذِه العباراتِ و أمثالَها الموروثةَ من الشّیخِ الرَّئیسِ و أترابِه و أتباعه علی اعتباریّةِ الوجود ـإلخ. و در بحث ثبوت برزخین للارواح، ج 9، ص 45 میگوید: هو ما قالَه قُدوةُ المُکاشِفین محییالدّین العربیِّ: عَلیکَ أن تعلمَ أنَّ البرزخَ...
ملاّ صدرا أسفارش را با کلامی از محییالدّین خاتمه میدهد، و چون آن مطلب نیز بسیار جالب است ما در اینجا نقل مینمائیم. در ج 9، ص 382 در انتهای بحث معاد میفرماید:
قالَ العارفُ المحقِّقُ فی «الفتوحاتِ المکّیّةِ» فی البابِ السّابع و الاربعینَ منها: فلا تزالُ الآخرةُ دآئمةَ التَّکوینِ، فإنّهم یَقولون فی الجِنان لِلشَّیْءِ الّذی یُریدونهُ: کُن فیکونُ. فلا یتمنَّون فیها أمْرًا و لا یَخطُر لهُم خاطرٌ فی تکوینِ أمرٍ إلاّ و یتکوَّن بَین أیدیهِم. و کذلکَ أهلُ النّار لا یَخطُر لهم خاطرٌ خَوفًا من عذابٍ أکبَر ممّا هُم عَلیه إلاّ و یکونُ فیهم ذلکَ العذابُ و هو خُطور الخاطرِ. فإنّ الدّارَ الآخرةَ تَقتضی تکوینَ الاشیاءِ حِسًّا بمجرَّدِ حصولِ الخاطرِ و الهَمِّ و الإرادةِ و الشَّهوةِ کلُّ ذلکَ محسوسٌ، و لَیسَ ذلکَ فی الدّنیا أعنی الفعلَ بمجرَّدِ الهمَّةِ لکلِّ أحدٍ. ـ انتهی کلامه.
سپس ملاّ صدرا میگوید: وَ مَن عَرف کیفیَّةَ قُدرةِ اللَه فی صُنع الخیالِ و ما تَجدهُ النَّفسُ بل توجِدُهُ بإذنِ اللَه من صُوَر الاجرامِ العَظیمةِ و الافْلاکِ الجِسْمیَّةِ السّاکنةِ و المتحرِّکةِ و البِلادِ الکَثیرةِ و خلآئِقها و أحوالِها و صِفاتِها فی طَرْفةِ عَینٍ، هانَ علَیه التَّصدیقُ.
[6] «الطّبقاتُ الکبرَی» طبع دار العلم للجمیع، ج1، ص188، در رقم 288
[7] از جمله مخالفین محییالدّین، مرحوم ملاّ محسن فیض کاشانی است. وی در کتاب «بشارة الشّیعة» خود ـ که با پنج کتاب دیگر به اسامی: «مِنهاجُ النّجاة»، «خلاصةُ الاذکار»، «مِرءَاةُ الآخِرة»، «ضیآء القَلب» و «الإنصاف» مجموعاً طبع سنگی شده و در یک مجموعه تجلید گردیده است ـ در ص 124 و 125 در ردّ عدالت صحابه میرسد به آنکه میگوید:
گفتهاند: رسول خدا صلّیالله علیه و آله و سلّم تصریح به ده نفر از بهشتیان آنها نموده است و با نامهایشان ذکر فرموده است. و شمردهاند از ایشان عُمَرَیْن و طَلحَتَیْن و عثمان و روایت کنندهی همین خبر را که خودش هم از آنانست. و از زمرهی آنها أمیرالمومنین علیهالسّلام را شمردهاند با اعتراف و علمشان که او با طلحتین در واقعهی جمل جنگ کرد و آن دو نفر درحالیکه جزو متعدّیان و متجاوزان بر او بودند کشته شدند. و ابن عربی که از بزرگان آنهاست در باب هفتاد و سوّم از فتوحاتش، آنجا که رجال خدا و أهل الله را به گمان خود ذکر مینماید، میگوید: بعضی از آنان دارای حکومت ظاهریّه و هم حائز خلافت باطنیّه از جهت مقام میباشند؛ مثل أبوبکر و عُمَر، و عثمان، و علیّ، و حَسن، و معاویة بن یزید، و عُمَر بن عبدالعزیز، و متوکّل. و ابن عربی گوید: و از ایشانست حواریّین، و آن در هر عصر و زمانی یک تن میباشد، و نمیشود دو تن شوند. چون یکی بمیرد دیگری بجای او نصب میگردد. و این حَواریّ در زمان رسول خدا صلّیالله علیه و آله و سلّم زُبَیْر بن عوّام بود. او بود صاحب این مقام، زیرا وی جمع نموده بود میان نصرت دین با شمشیر و حجّت، و به او عطا شده بود علم و عبادت و حجّت، و به او عطا شده بود شمشیر و شجاعت و إقدام ـ انتهی کلام ابنعربی.
فیض میگوید: ای کاش من میفهمیدم: چگونه برای خلیفهی ظاهریّه و باطنیّه که رسول خدا به او بشارت بهشت را داده است جائز میباشد که این حواریّ را که او را نیز بشارت بهشت داده است بکشد؟! و همچنین چگونه جائز است برای این حواریّ با آن خلیفه جنگ کند؟ با وجود آنکه ایشان از رسول الله صلّیالله علیه وآله وسلّم روایت کردهاند که فرمود: إذا الْتَقَی الْمُسْلِمانِ بِسَیْفِهِما فَالْقاتِلُ وَ الْمَقْتولُ فی النّارِ. «وقتی که دو نفر مسلمان به روی همدیگر شمشیر بکشند قاتل و مقتول هر دو در آتش هستند.» قیلَ ما بالُ الْمَقْتولِ؟! قالَ : لاِنّهُ أرادَ قَتْلَ صاحِبِهِ. «گفته شد به پیامبر: مقتول چه گناهی کرده است؟! فرمود: چون وی اراده داشت رفیقش را بکشد.»
و محدّث نوری در «خاتمهی مستدرک» طبع رحلی، ج 3، فائدهی ثالثه از خاتمه در ص422 یکی از اعتراضات خود را بر محییالدّین همین قرار داده است که: چگونه وی در فتوحاتش در ذکر بعضی از حالات أقطاب گفته است: وَ مِنهُم من یَکون ظاهرَ الحُکمِ، و یَحوزُ الخِلافَةَ الظّاهرةَ کما حازَ الخلافةَ الباطِنةَ من جَهَةِ المَقام؛ کأبی بکرٍ و عمرَ و عثمانَ و علیٍّ و حَسنٍ و مُعَویةَ بن یزیدَ و عمرَ بنِ عبدِالعزیزِ و المتوکِّلِ. و این متوکّلی را که وی از أقطاب شمرده است و حائز خلافت ظاهره و باطنه دانسته است همان کسی میباشد که سیوطی که خود نیز از متعصّبین است در «تاریخ الخلفآء» تصریح کرده است که در سنۀ 236 أمر به انهدام قبر حسین علیه السّلام و انهدام خانههای اطراف آن کرد، و أمر کرد تا در آن زراعت نمودند، و مردم را از زیارت آن منع کرد، و خراب شد و به صورت صحرا در آمد. و متوکّل در تعصّب معروف بود. مسلمانان از این عمل رنجیده شدند و اهالی بغداد شتم او را بر روی دیوارها نوشتند، و شعراء او را هجو کردند، از جمله آنکه:
بِاللَه إنْ کانَت اُمَیَّةُ قد أتَتْ ... قتلَ ابنِ بنتِ نَبیِّها مَظلومًا
فلَقد أتاهُ بنوا أبیهِ بِمثلِها ... هذا لَعَمری قبرُه مَهْدومًا
أسَفوا علَی أن لایکونوا شارَکوا ... فی قَتْلِهِ فَتَتَبَّعوه رَمیمًا
«سوگند به خدا اگر بنی اُمیّه متصدّی کشتن پسر دختر پیغمبرشان از روی ظلم و ستم شدند، حقّاً پسران پدر او (بنی أعمام او) هم مثل همان عمل را انجام دادند؛ و سوگند به خدا که قبر وی را مهدوم نمودند. برای آنان جای تأسّف بود که نتوانستند در قتل او شرکت کنند، اینک دنبال استخوانهای پوسیده ی او رفته و بدان دست آزیدند.»
و أیضاً مرحوم فیض در ص 150 از همین کتاب «بشارة الشّیعة» میگوید: و این شیخ اکبر ایشان: محییالدّین ابن عربی که از پیشوایان تصوّف و روسای أهل معرفت آنهاست در فتوحاتش میگوید: من از خدا نخواستم تا امام زمان مرا به من بشناساند؛ و اگر میخواستم میشناسانید. فیض میگوید: فَاعْتَبِرُوا یا أُولِی الابْصارِ! چرا که او چون خود را از معرفت امام زمانش مستغنی دید با آنکه حدیث مَنْ ماتَ وَ لَمْ یَعْرِفْ إمامَ زَمانِهِ ماتَ میتَةً جاهِلیَّةً که مشهور میان کافّهی علما میباشد به گوش او رسیده بود، چگونه خدا او را مخذول نموده و به نفس خود واگذارش نمود تا آنکه شیاطین، او را در وادی علوم به آراء و أهواء خودشان گرفتار کنند؛ تا با وفور علم و دقّت نظر و سیر در زمین حقائق و فهم أسرار و دقائقش، در چیزی از علوم شرایع مستقیم نباشد، و با ضِرس قاطع بر حدود و موازین علوم، دندان ننهاده باشد؟ و در کلماتش در مخالفت شرع و مناقضات عقل مطالبی مندرج است که اطفال بدان میخندند و زنان وی را به باد تمسخر میگیرند. در اینجا مرحوم فیض یک فرع فقهی و یکی از مکاشفات او را از «فتوحات» بیان میکند و آنها را ردّ مینماید.
باری، آنچه را که دربارهی أقطاب حائز خلافت ظاهریّه و باطنیّه از جمله متوکّل از او نقل شد، این نقل، عین واقع است و محییالدّین در ص6 از ج2، باب73 از «فتوحات» ذکر کرده است. و حَواریّ بودن زبیر را در ص8 آورده است. ولی سخن در اینجاست که آیا از یک عالم سنّی مذهب مالکی مرام که از بدو امرش در محیط عامّه و مدارس و مکتبههای آنان رشد و نما کرده است و با علمای شیعه و مکاتب ایشان سر و کار نداشته است و در مدینه و کوفه نبوده است، بیش از این را میتوان توقّع داشت؟! بقدری این مرد با انصاف بوده است که از آراء و افکار خاصّهی او که مخالف عامّه میباشد وی را شیعه دانستهاند و در اثباتتشیّع او پایمردی نمودهاند. این مطلب گرچه در نزد ما تمام نیست ولی میگوئیم: چرا به او ناصبی میگوئید؟! چرا دشمن اهل بیت به شمار میآورید؟! همینقدر که معاویه را ردّ کرده است و خلفای بنی اُمیَّه و جائران بنیعبّاس را قبول نکرده است و لاأقلّ حاضر شده است معاویة بن یزید و عمر بن عبدالعزیز را در ردیف أمیرالمومنین و إمام حسن مجتبی علیهما السّلام قرار دهد ممنون باشید! و برای وی دعا کنید تا پردهی جهلش بکلّی پاره شود، و صریحاً شیخین را از خلفای غاصب و طلحتین را از متجاوزان به حقّ امام مفترض الطّاعة بداند! شما وی را شیخ مفید شیعهی خالص و عالم تربیت شدهی در مکتب تشیّع فرض کردهاید، آنوقت اشکال میکنید: چرا اینطور؟! چرا آنطور؟! و امّا حقیر کلامش را دربارهی متوکّل ملعون و خبیث، ناشی از عدم وصول او به حقیقت امر میدانم؛ و اگر آنطور که باید و شاید میرسید، چنین حکمی را نمینمود.
روزی بحث ما با حضرت اُستادنا الاکرم حضرت علاّمهی فقید طباطبائی قدَّس اللهُ نفسَه بر سر همین موضوع به درازا انجامید. چون ایشان میفرمودند: چطور میشود محییالدّین را اهل طریق دانست با وجودیکه متوکّل را از اولیای خدا میداند؟! عرض کردم: اگر ثابت شود این کلام از اوست و تحریفی در نقل به عمل نیامده است ـ چنانکه شعرانی مدّعی است در «فتوحات» ابن عربی تحریفات چشمگیری بعمل آمده استـ با فرض آنکه میدانیم: او مرد منصفی بوده است و پس از ثبوت حقّ انکار نمیکرده است، در اینصورت باید در نظیر این نوع از مطالب، او را از زمرهی مستضعفین به شمار آوریم! ایشان لبخند منکرانهای زدند و فرمودند: آخر محییالدّین از مستضعفین است؟! عرض کردم: چه اشکال دارد؟ وقتی مناط استضعاف، عدم وصول به متن واقع باشد با وجود آنکه طالب در صدد وصول بوده و نرسیده باشد، فرقی مابین عالم کبیری همچون محییالدّین و عامی صغیری همچون سیاه لشکر سنّیان نمیباشد! همه مستضعفند اگر انکار و جحودی در میان نباشد. همانطور که ابوبکر و عمر و عثمان از تحریف سیر تاریخ حقّ کمتر از متوکّل نبودهاند. آنها اساس را خراب کردند تا متوکّلی و یا متوکّلهائی بر رقاب مسلمانان ظالمانه حکومت کردند. و اگر شما بخواهید تمام سنّیان را که قائل به حقّانیّت شیخین میباشند از زمرهی جاحدین و منکرین بدانید، دیگر فرقهی مستضعفی در میانه باقی نخواهد ماند؛ درحالیکه میدانیم بسیاری از آنها مردمان منصف هستند ولی حقّ به آنها نرسیده است و اگر برسد میپذیرند، مانند شیخ سَلیم بشری رئیس اعظم جامع ازهر و شخص أوّل علم در عالم عامّه که با مکاتبات مرحوم آیة الله عاملی سید عبدالحسین سید شرف الدین أعلَی الله مقامه از باطل برجست و به حق گرائید!
این بحثی بود که روزی با حضرت استاد پیش آمد. ولیکن مناسب است در اینجا به مناسبت آنکه مرحوم محدّث نوری ـ همانطور که دیدیم ـ ملاجلالالدین سیوطی را از متعصبین شمرده است، اضافه کنیم که: اوّلاً سیوطی از متعصّبین نیست بلکه از منصفین است، و تفسیر «الدّرّ المنثور» و سائر کتب وی از ولاء أهلبیت سرشار است؛ غایة الامر مردی است سنی شافعی؛ و شما ملاحظه کنید کجا از مرام و مذهب خود تعدی نموده و به أهل بیت و یا شیعیان آنها نسبت ناروائی داده است؟! و این علامت استضعاف اوست، چرا که در آخر عمر چون برای وی ثابت شد که حق با علی بن أبیطالب علیهماالسلام بوده است از مذهب شافعی به مذهب أهل بیت عدول کرد.
مرحوم محدّث قمّی در کتاب «هدیَّةُ الاحباب» ص 157 و 158 گوید: از میر بهاءالدّین مختاری نقل شده که: ایشان از سیّد علیخان شیرازی نقل کردهاند که: سیوطی از مذهب شافعیّه به مذهب امامیّه منتقل شده. و فرموده: من دیدم کتابی از سیوطی که ذکر کرده بود در آن رجوع خود را به سوی حقّ و استدلال کرده بود بر خلافت أمیرالمومنین علیهالسّلام بلافصل.
و در کتاب «الکنَی و الالقاب» ج 2، ص 309 و 310 به وجه مبسوطتری ذکر کرده است. وی گوید: أبوالفضل جلال الدّین عبدالرّحمن بن أبی بکر بن ناصر الدّین محمّد سیوطی شافعی، فاضل معروف، صاحب مصنّفات مشهوره در فنون مختلفه که گفته شده است: از پانصد تصنیف متجاوز میباشد. ـ تا آنکه گوید: و امّا دین و مذهبش ظاهراً آنست که در اُصول، سنی أشعری است و در فروع بر نحلهی شافعی مُطَّلبی میباشد؛ مگر اینکه آنچه که از سید فقیه عالم محدث أمیر بهاء الدین محمد الحسینی المختاری در حاشیهاش بر کتاب «أشباه و نظائر» سیوطی نقل گردیده است آن میباشد که وی گفت: شنیدم از سید سند فاضل کامل عالم عامل إمام علامه: السید علیخان المدنی أطالَ الله بقآءه در سنۀ 1116 در اصفهان که: سیوطی مصنف این کتاب شافعی بوده است، ولیکن از تسنن عدول نموده است و مستبصر گردیده و قائل به امامت ائمهی اثناعشر علیهم السلام شده است و شیعی امامی گردیده است، و خداوند خاتمت امر او را به خیر مختوم فرمود. سید که خداوند عمرش را طولانی گرداند فرمود: من خودم از مصنفات سیوطی کتابی را دیدم که در آن، رجوع خویشتن را به مذهب حق ذکر نموده بود و بر امامت بلافصل علی بن أبیطالب علیهالسلام پس از رسول خدا استدلال نموده بود. رَزَقنی اللهُ الفوزَ به ـ تمام شد کلام ناقل و منقول عنه. و بعید نیست که تألیف کتاب وی در مناقب اُولی القُربَی مشعر به صحت این نسبت جلیله به او باشد؛ علاوه بر آنچه را که ما از گفتار متین او در تقویت حدیث ردّ شمس برای أمیرالمومنین علیهالسّلام ذکر نمودیم. ـتمامشد آنچه را که ما از «روضاتُ الجنّات» نقل نمودیم. (چون مرحوم محدّث قمّی تمام این مطالب واردهی در «الکُنی» را از کتاب «روضات» نقل کرده است. و صاحب «روضات» گوید: از جملهی کتابهای او کتاب « ذَخآئر العُقبَی فی مناقبِ اُولی القُربَی » میباشد.)
[8] «نجم ثاقب در احوال امام غائب علیهالسّلام» طبع سنگی، باب هفتم، ص 127
[9] قسمتی از آیهی 95، از سورهی 4 : النّسآء
[10] آیات 24 تا 26، از سورهی 37 : الصّآفّات
منبع: روح مجرد، صص424–441