صدای دهل از دور خوش است
سران فرقه ضاله بهائیت ، آنچه در باره آنان می گویند تا شخصیت حقیقتی آنها
نیکو
ميرزا حسن نيكو: ديدار با عباس افندي موجب سلب ايمان ميشود
بهائیت در ایران برداشت شده از مجله شفافيت : يكي از موضوعات مورد توجه در بهائيت «افسانه سازي وغلو» نسبت به سركردگان اين فرقه در فكر و اذهان اعضا براي فريب آنهاست. فضلا... مهتدي صبحي درباره افسانه سازيها در اين فرقه ميگويد:« اكثر بهائيان بهاء و عبدالبهاء را نديده و اوصاف و شمايل و اخلاق او را بيشتر از زائرين و مبلغين شنيده واز آنجايي كه آدمي به هر كس كه از مطلوب اوسخن گويد ميگرود و بالتبع او را دوستداشته با رغبت كلمات وي را به گوش ميگيرد... با ديده حسرت به وي مينگريستند و گاهي از شدت اشتياق ميگريستند... او هم براي گرمي بازار و گرفتن كار خود وجلب قلوب ساده دلان بهائي، شروع به گفتن ميكرد و امور عجيبه و حكايات غريبه از آن ناحيه نقل ميمود وبهاء و عبدالبهاء را به كرامات و خرق عادات ميستود، از جمله ميگفت نميدانيد وجه مبرك چه قدر نوراني است و چشمانش چه اندازه گيرا!! كجا انسان ميتواند به رخسارهاش نگاه كند! ... بسا اشخاصي كه در منتهاي بغض و عداوت بودند به محض روبه رو شدن منقلب و خاضع گشتند!».[1]
اما وقتي در طول تاريخ نگاه ميكنيم اين رفتارها كاملا نتيجه داشته ميرزا حسن نيكو، از متبريان مشهور درباره يكي از ديدارهاي افراد جذب شده با عباس افندي چنين روايت ميكند: «گفتيم پيرمردي است كه فكر و دانش او به فكر و دانش ميرزا عباس ميچربيد و اغلب اوقات ميرزا عباس تسليم فكر و اراده او ميشد. اكنون سالهاست اودر طهران است ودر حقيقت تحصيلدار ماليات بابيگري است واين اوقات او هم به معجزه ميرزا مبتلا شده و به واسطه هرم و پيري كه نميتواند از جاي خود تكان بخورد و يكي دو سال است شست و شويي نكرده، بوي عفونت آن مشام هر كه از اطراف آن اطاق عبور كند آزرده مينمايد.( اكنون در حين طبع كتاب خبر فوتش رسيد) اسم اين شخص حاج امين است ودر خانه امين خود( حاج غلامرضاي امين امين)افتاده است.
ايشان هميشه بهائيان را از رفتن به حيفا وعكا( ارض مقصود) ممانعت مينمود و ميگفت: (واز قضا هم درست ميگفت): هر كس خدمت سركار آقار (عباس افندي) ميرسد، ايمانش سلب ميشود .اگر ميخواهيد ايمان شما پابرجا بماند، پول مخارج رفتن وآمدن خود را به من بدهيد تا خدمت سركار آقا بفرستم و اين عمل ثواب زيارت اورا بيشتر دارد.
نگارنده در اوايل، حرف اين پيرمرد را – كه جزء شركاي اين كمپاني بود- مهمل تصور ميكردم، بعد كه با بهائيان حشر نموده و از حقايق و مسائل وقضايا واقف شدم، ديدم آن پيرمرد در عالم خودش درست ميگفت و به طوري قضيه را كنجكاوري كردم كه اكنون يقين دارم ممكن نيست كسي به حيفا رفته باشد و ميرزا عباس يا شوقي افندي را ملاقات نموده و به آن عقيده باقي مانده باشد.
واز جمله اشخاصي كه به واسطه ديدن شوقي افندي، بساط بهائيت را وداع نمود و خيلي از اقدامات سابقه خود نادم شد، يك كليمي زادهاي بود كه از روي بساطت (سادگي) عاشق نديده شده و بهائي شده بود وخيلي اصرار مينمود كه پدر و مادر خود راهم بهائي كند. بالاخره سال گذشته به حيفا ميرود و چون شوقي افندي را ميبيند ، هر چه بايد بفهمد ميفهمند و برميگردد و تأسف و تحسر( حسرت وافسوس) بيشمار به گفتهها و كردههاي سابق خود ميخورد . اين است كه نگارنده نيز دوباره ميگويم: ديدارش سلب ايمان ميكند.» [2]