چرا بهائي نماندم؟
اخرین تصاویر از ادیب مسعودی
بهائیت در ایران : سوال را با برگشتی به خاطرات ادیب مسعودی مبلغ بهائیت که پس از سالها تبلیغ به دامن اسلام بازگشت و در اواخر عمرش به بیان خاطراتش پرداخت پاسخ میدهیم .
0000
من در سال 1300 در يك خانواده كشاورز متولد شدم . آن موقع، دوران تاخت و تاز همه جانبه فئودالها در كشور بود و بيشتر پراكندگي در زندگي من از دست آنها بود...
ما كشاورز بوديم و اربابان زمين خوار، هر چه در مدت سال زحمت ميكشيديم به يغما ميبردند و ما دست خالي به خانه برميگشتيم . عدهاي هم به نام دين با سخنان پوچ كار آنها را توجيه ميكردند و مردم را از دين دور مينمودند.... از بس به ما ستم ميكردند ما مجبور بوديم در غار زندگي كنيم.
در چهار فرسخي شرقي بروجرد دهي بود به نام فخرآباد كه غارهايي در زير زمين داشت و مردم از فرط فقر درآنها زندگي ميكردند ( آن ده شايد الآن خراب شده باشد)
خود من درآنجا و در اين شرايط به دنيا آمدم و طعم فقر را چشيدم. پدرم در آخر عمر به خاطر فقر و فلاكت هلاك شد.
نامش ملاحسينقلي بود ولي از ملايي خود استفاده نميكرد. دسترنج همه را فئودالها و زمينخواران به غارت ميبردند... اگر زارعين سركشي ميكردند چند تا امنيه ميفرستادند و همه را وسط زمستان از ده بيرون ميكردند و آنها در بيابان سرگردان ميشدند...
در اين شرايط سخت مردم دنبال يك راه نجاتي ميگشتند . دنبال يك منجي ميگشتند كه آنها را از دست سلاطين قاجار و ملايان درباري و اربابان زمينخوار نجات دهد...
من در سن چهارسالگي پايم شكست و از بيدكتري و بيدرماني فلج شدم. مادرم از غصه من از دنيا رفت. برادرم هم توسط نامادري در تنور سوخت و همه اين رنجهاي روحي و جسمي تحولي در روح من پديد آورد. از سوي ديگر عشايرهم مردم را غارت ميكردند و بلايا از شش جهت به ما رو آورده بود... مرا به مكتبي در ده مجاور فرستادند و آنجا خواندن و نوشتن و قرآن آموختم. در آن زمان تازه آيتالله بروجردي هم از نجف برگشته بودند و من مدتي از محضر ايشان كسب فيض كردم.
وقتي به ده برگشتم ديدم همه زراعت از بين رفته و ملاي آنجا ميرزا هدايت الله كه ملاي ده دوازده روستاي اطراف بود هم فوت كرده است. مردم وقتي مرا ديدند گفتند چون تو درس خواندهاي و از ما هستي بيا و ملاي ما باش. من يك روضهخوان ساده و بيسروصدا براي آنها بودم و آنها هم در اوج فقر بودند و حتي سرخرمن هم كه ميخواستند چيزي به من بدهند، چيزي برايشان باقي نميماند كه بدهند و ما هميشه در ذلت و فقر زندگي ميكرديم و خانها و فئودالها مشغول دوشيدن مردم بودند.
من چون خودم كشاورز بودم به ياري كشاورزان ميپرداختم لذا اربابان به دشمني من برخاستند و عدهاي را برانگيختند كه اين مخالف دولت و دين است چون طرفداري از كشاورزان ميكند. آن موقع تازه سرو صداي كمونيسم بلند شده بود و مرا هم طرفدار آنها معرفي كردند در حاليكه اصلا از كمونيسم و توده بيخبر بودم. شب خانه ما را سنگباران كردند و مجبور شديم با زن و بچه فرار كرده به بروجرد برويم وآنجا در گرسنگي و بيچارگي بسر بريم.
در اين دشواريها تنها چشم اميد ما به مولا بود...
در اين دشواريها تنها چشم اميد ما به مولا بود، هيچ وقت مولا را فراموش نكردم، هرگز صاحب الزمان را فراموش نكردم وهرگز نمازم قضا نشده، اگر هم قضا شده قضايش را بجا آوردم. من درنماز و روزه و دين و ايمان ثابت و محكم بودم و چند تا رديه هم از بهائيت، مثل كشفالحيل و كتابهاي ديگر كه در رد اينها نوشته بودند، خوانده بودم. بطلان اين فرقه بر من ظاهر بود . ميدانستم كه اينها يك فرقه ضاله مضله بيسروپايي هستند ولي چه كنم كه فقر و فاقه باعث شد من و اين آخوندها مثل سيد عباس علوي و ملا عبدالحميد اشراق خاوري و اسدالله فاضل مازندراني و صدرالصدور اصفهاني كه اينها به او اين لقب را دادند، به بهائيگري روي آوريم. هيچ كدام از روي ايمان نبوده، همه از بيچارگي و درماندگي و فقر گول اينها را خوردند همين طور اكثر آن علماي اوليه بهائيگري هم كه شيخي و از پيروان شيخ احمد احسائي و سيد كاظم رشتي بودند.
من يك شب گرسنه و بيچاره در خانه نشسته بودم . اينها در كمين بودند. عدهاي به بروجرد مهاجرت كرده بودند از جمله محمود مطلق يهودي زاده كه خودش را بهائي قلمداد ميكرد و نام اصلياش، نامي يهودي بود. پدرش براي فريب مردم نام پسرش را «محمود» و «احمد» و «ابوالقاسم» و «محمد» گذاشته بود. يك شب كسي در زد . در را باز كردم و ديدم يك نفر نقابدار يك پاكت گذاشت دست من و فرار كرد. هر چه گفتم توكيستي، جواب نداد. داخل پاكت 700 تومان پول بود واين نوشته :« ما چون ديديم كه مسلمين در حق تو ستم كردند، اذيتت كردند، غارتت كردند و سنگ بارانت كردند، آمديم و به تو كمك و ياري داديم، ما دست غيبي هستيم.»
با خود گفتم عجب مردمان خوبي هستند ، اينها چه كساني هستند كه من نميشناسمشان؟ اينها فرشتگان آسماني هستند. ملكوت سماوات هستند.
يك ماه بعد باز آمد، پولي داد و رفت. من نميدانستم كه اين محمود مطلق يهودي زاده است. مرتبه سوم دلش ميخواست كه من بشناسمش. من دست بردم و نقابش را پايين كشيدم. ديدم محمود است و من او را ميشناسم، چون درآنجا كار ميكرد. اينها هر جا ميروند يك كاري پيشه ميكنند. من گفتم آقا محمود شما هستي؟ گفت: بله،ما بهائي هستيم و به داد درماندگان ميرسيم.
كار ندارم كه تو امر ما را قبول ميكني يا نه ولي سزاوار بود كه ما به تو برسيم. بالاخره در بين مردم شايع كردند كه من از آنها هستم، در حالي كه من ذرهاي به بهائيگري اعتقاد نداشتم. من پيرو علي و مولا بودم.
بالاخره سرو صدا را بلند كردند. يك روز به من گفت كه تو از بروجرد فرار كن، اينجا تو را ميكشند. گفتم: چه كسي ميخواهد مرا بكشد؟ گفت: آقا نورالدين كه يك سيد پليد نابكار لوتي بود كه الآن هم مريض است و به مرض ديوانگي مبتلا شده ، او را برانگيختند و به او پول دادند كه مرا اذيت كند. عمامه مرا او برداشت ومرا مجبور به فرار كرد. زن و بچهام را در بروجرد گذاشتم و به آدرسي كه دادند، رفتم. گفتند برو كنار آن بيمارستان هزار تختخوابي و احمد مطلق برادر محمود آنجاست. اينها كه آنجا نوشته بودند يا تلگراف كرده بودند كه چنين كسي ميآيد و آدم سادهاي است ولي عمامه بر سرش دارد و به من هم گفتند عمامهات را بگذار. من از روي فقر و فاقه با لباسي پاره و يك جفت گيوه آمدم تهران و رفتم در خانه احمد مطلق وديدم كه انگار آنها منتظر بودند. يك مرتبه در باز شد و به اندازه ده تا زن و دختر زيبا مرا بغل كردند و پاي مرا بوسيدند وميگفتند ابراهيم خليل آمده، موساي كليم آمده، جبرئيل روحالامين آمده ، من ميگفتم الهي اينها چه هستند؟ هيچ كس به من اعتنا نميكرد حتي پيرزنها از من گريزان بودند. اين دخترهاي زيبا مرا بغل ميكنند و ميبوسند ، حقيقت كه خوشم ميآمد ولي من هرگز و هيچ وقت اهل فسق و فجور نبودم. آخوندهاي ديگر كه ميآمدند، كاري ميكردند كه شيطان شرمش ميآمد ولي الحمدلله رب العالمين هيچ كار خلافي از من سرنزد.
ما را بردند و شستشو كردند و حمام بردند و با مشك و گلاب شستند والله ابهي ميكردند و اين تكبيرشان بود. به من خيلي احترام گذاشتند . پاي مرا ميبوسيدند و ميگفتند دست بوسي در مسلك ما حرام است.
دو دست لباس عالي براي من درست كردند. يك دست لباس آخوندي و يك دست كت و شلوار. يك دفعه بزرگان بهائي جمع شدند مثل احمد يزداني، عباس علوي، عبدالحميد اشراق خاوري، عبدالكريم ايادي كه دكتر شاه بود و ديگر بزرگان پاي مرا ميبوسيدند. عبدالكريم ايادي ملعون كه به خدا هم اعتقاد نداشت ، گفت پايش را بشوييد و هر كدام استكاني از آب پاي من خوردند و ميگفتند اين تبرك است و در راه عقل زحمت كشيدند. قرعه انداختند كه من مهمان كه باشم. من چهل روز مهمان آنها بودم. بعد برايم كلاسهايي تشكيل دادند كه دختران و زنان مسئول آن بودند. چه بگويم از بيناموسي اينها.
اي كساني كه سخنان مرا ميشنويد ، از اين طايفه فرار كنيد، مثل گوسفند از گرگ. اينها دروغگو هستند، شياد هستند، نابكارند ودين حق همان دين اسلام و راه علي بن ابيطالب است.
مدتي كلاس ايقان براي من تشكيل دادند و بعد گفتند كه معمم شو تا تو را ببريم در شهرها بگردانيم . به من ميگفتند نايب و جانشين آيتالله بروجردي، با وجو اينكه من يك روضه خوان ساده بودم...
قبل از آن كه مرا از محفل ملي خواستند، سرهنگ شاهقلي ملعون در رأس كار بود ولي احمد مطلق با من آمد. گفت:« هر چه گفتند بگو بله، همين جور است. نگو نه، انكار نكني كه بدبخت ميشوي.»
مرا بردند وسرهنگ شاهقلي دست در گردن من انداخت و گفت:« چقدر زحمت كشيدي در اين راه! چقدر رنج كشيدي در اين راه!»
گفتم: « جناب سرهنگ شاهقلي من زحمت و رنج كشيدهام ولي نه در اين راه، در اين راه نبوده.»
گفت:« تو مگر در آن دهي كه بودي نرفتي در مسجد 25000 نفر در پاي منبرت بودند، خواب ديدي شب كه حضرت عبدالبهاء به خوابت آمد و گفت بيدار شو كه وقت ميگذرد با سرپا زد به متكاي تو و تو رفتي مسجد و سخنراني كردي، در آن مسجد 150 نفر ايمان آوردند؟!»
گفتم:« جناب سرهنگ شما شايد مرا به جاي ديگري گرفتيد يا ديگري را به جاي من گرفتيد. كي من همچين كاري كردم؟ آن ده شايد همهاش 100 نفر هم جمعيت نداشت. اصلا مسجد هم نداشت . مسجد خرابهاي داشت كه متروك شده بود. كي كسي پاي منبر من بود؟ كي من چنين جرئت داشتم كه بروم آنجا؟»
گفت:« چرا آن محمود زد با چماق پاي تو را شكست.»
گفتم: « جناب سرهنگ پاي من در چهار سالگي شكسته، كي محمود را من ميشناختم؟»
احمد زد به پهلوي من و گفت:« بدبخت بگو بله، اگر از اينجا رانده شوي كجا ميروي؟»
من هم گفتم :« بله جناب سرهنگ همه اينها صحيح است.»
گفت :«دو ميليون مال تو را به غارت برده است. هزار گوسفند داشتي به غارت بردند.»
درحالي كه من يك بز هم نداشتم خواستم بگويم نه، احمد گفت بگو بله، گفتم:« بله بله به غارت بردند.»
هر چه دروغ بود به ناف ما بستند . گفتند تو ميخواستي بعد از آقاي بروجردي مرجع شيعيان جهان شوي.
من يك روضه خوان بيچاره بودم كه از روي كتاب جوهري و مانند آن روضه ميخواندم. گفت نه اين حرفها چيست؟
در محضر درس تو 200 نفر طلبه درس ميخواندند. درحالي كه چنين چيزي نبود، من محضر درسي نداشتم. هر چه من انكار ميكردم آنها ...همه را از ترس اقرار كردم چون شنيده بودم به فاضل مازندراني و ميرزا نعيم اصفهاني كه ميخواستند بازگردند سم داده بودند، به ميرزا ابوالفضل گلپايگاني كه او هم پشيمان شده بود در مصر سم دادند. آنها تروروچي بودند. هر كسي كه نام و نشاني داشت و ميخواست برگردد، ميكشتند. من بارها از اشراق خاوري شنيدم كه ميگفت :«يا ليت امي لم تلدني» يعني اظهار پشيماني از تولد خودش ميكر كه اي كاش مادر مرا نميزاد و به اين ورطه نميافتادم. اين سخنان را كه گفت بعد از يك هفته هم مرد. اينها ديدن كه اشراق خاوري دارد كم كم آدم ميشود و پشيمان ميشود. بالاخره ما را به دهي به نام عرب خيل در مازندران بردند. 700 نفر از اين فرقه ضاله درآنجا بودند. عمامهاي به سرم بسته بودند كه خراوري بود. عبا و قبا و بساطي كه من هرگز درخواب نديده بودم. در اين مدت ريشم بلند شده بود. مرا سوار قاطر كردند و گفتند: تو فقط گردنت را شق نگه دار و يك كلمه سخن نگو، هيچي نگو، ما درباره تو سخن ميگوييم. با خود گفتم عجب دجالي از من درست كردند. ميدانستم همه اينها باطل است ولي گرفتار بودم. مرا در جاهايي كه از اين فرقه ضاله بود گرداندند وگفتند كه اين نايب آقاي بروجردي است. ايرانيها از خارج براي من نامههايي نوشتند و مرا به خورشيد درخشان، آفتاب تابان ،دانشمند روي زمين و تالي تلو عبدالبهاء خطاب ميكردند.
مرا در همه شهرها، از طوس گرفته تا زاهدان و چابهار و خوزستان گردش دادند و به عنوان عدل آيتالله بروجردي كه بهائي شده معرفي ميكردند...
زنهار، اي جوانان، اي عزيزان، فريب اينها را نخوريد. اينها همه كلك است. اولا باب كه ديوانه بوده، هر روز ادعايي ميكرده تا اينكه خود را قائم موعود خواند. اگر قائم بود پس كو عدل و دادش؟!
مهدي(عج) كه بيايد جهان را از عدل و داد پرميكند : يملأ الأرض قسطا و عدلا كما ملئت ظلما و جورا. پس اين ظلم و جور كه اكنون صد برابر شده، اين همه ستم كه در دنيا زياد شده اين چه موعوي است؟ در آخر هم او را گرفتند و چوب بستند و سه چهار بار تركه به پايش زدند در زير چوب و فلك ميگفت غلط كردم، ولم كنيد، حتي توبهنامهاي هم نوشت.
ميرزا حسينعلي هم شياد و نابكار و جاسوس انگلستان بود. باب را كه دالگوركي برانگيخت. دالگوركي جاسوس روس بود. ميرزا حسينعلي را هم انگليسيها برانگيختند.
آنها در روسيه كارهايي كردند كه گفتني نيست . در ايران هم همينطور... ما در مازندران بوديم، يك امريكايي آمده بود مطب دكتر فروغ الله بسطامي و مترجمي هم داشت. ميگفت آمدم قبر قدوس را زيارت كنم. نميتوانست بگويد الله ابهي، ميگفت اولا پا. بعد فروع الله بسطامي گفت ببين امر تا كجا رفته، اين از آن لنگه دنيا آمده و ميگويد اولا پا!
شب او را به مسجدي كه قبر قدوس در آن بود وآن را خريده بودند، بردند. اين امريكايي روي زمين غلت ميزد و خودش را به قبر ميماليد. اينها به من گفتند:«ببين اين ايمان دارد،داره مثل خر غلت ميزند.»
شب هنگام فرد امريكايي به زنان نگاه كرد و زني زيبا را انتخاب كرد. شوهر نابكارش هم زن خود را دو دستي تقديم امريكايي كرد. روز بعد شوهر زن، با دسته گل و شيريني آمد...
بهائيها يك خارجي كه ميآمد از شادي پر در ميآوردند و هر چه ميخواست در اختيارش ميگذاشتند . اين امريكايي شهر به شهر گردش كرد و همينطور از او پذيرايي شد. آنهاميگويند : فقط زن پدر بر شما حرام است. باقي زنها براي شما حلال است. من ديدهام كه با دختر خودشان، با خواهر خودشان ، مادر خودشان ، با عروس خودشان رابطه دارند . هيچ بلايي تا به حال براي اسلام مثل اينها ايجاد نشده است.
امپرياليست اين بلا را ايجاد كرده، نه قرامطه نه آن گذشته ها كه در تاريخ نوشته، هيچ بلايي اينگونه نبوده است. اين بلاي خطرناكي است. آنها الآن هم در اطراف گيتي پراكنده شدهاند و مشغول گمراه كردن مردم هستند.
عباس افندي در اسلامبول شاگرد حاج رسول آقاي تنباكو فروش تبريزي شد. او جوان و زيبا بود ، داستان حاج رسول آقاي تبريزي هم با او معروف است... داستان گم شدن كمربندي زرين و پيدا شدنش زير لباس او و بيرون كردنش از آنجا... شوقي هم كه ديگر حالش را ميدانيد صبحي هم نوشته در كتابش... همان موقع كه عبدالبهاء ميخواست برود امريكا، شوقي را راه ندادند، سفليس داشت. اينها شدهاند ولي امر؛ شوقي : مركر ميثاق، عبدالبهاء: جانشين بهاء الله.
من يك روز به يك بهائي گفتم : عباس افندي را با حضرت علي(ع) چگونه ميبيني؟ گفت: علي كيست؟ تازه اگر علي زنده بود، كفشهاي شوقي را جفت ميكرد. پناه بر خدا. من خيلي ناراحت شدم. ميدانستم كه اينها همه دروغ و تزوير و نيرنگ است. آخر شوقي ملعون و عبدالبهاي ملعون كجا و علي كجا؟ اگر اين گرفتاريها را بخواهم بيان كنم، مثنوي هفتاد من كاغذ ميشود...
مدام ميگفتم پروردگارا يك راه نجاتي براي من درست كن. يك دست قوي كه مرا از اين ورطه نجات دهد.هميشه به درگاه خدا ميناليدم و مناجات ميكردم لذا متوسل شدم به حضرت صاحب و گفتم يا مولا، يا صاحب الزمان به دادم برس .... و آن حضرت هم از من دستگيري فرمودند. در خواب مرا به بزرگواري ارجاع دادند و فرمودند منتظرت هستيم، چرا نميآيي؟
ما منتظرت هستيم، از چه ميترسي، حيّ لا يموت خداست. روزي رسان است . ما هر چه داشتيم با هم ميخوريم . نترس. ما براي تو نگهبان ميگذاريم. آن بزرگواري كه مرا به او سپردند بالاخره پيدا كردم واو هم همان جملات را فرمود... او و يارانش مرا نجات دادند. آن شخص مرحوم حلبي بود.
بالاخره تبري جستم وامضا كردم كه با عكسم در روزنامهها منتشر شد. بعد از آن بيش از 50 سخنراني عليه بهائيت كردم كه خيليها متنبه شدند و برگشتند.. خيال نكنند كه من از آنها بودم. نه من هميشه مسلمان، پيرو رسول خدا ، خاتم الانبيا و اميرالمؤمنين و جانشينانش بودم و الان هم دستم به دامن ولي عصر، صاحب الزمان است... وقتي كه انقلاب شد و امام خميني(ره) در مدرسه علوي بود مرا دوش گرفتند و صلوات گويان بردند پيش امام خميني. ايشان پرسيد : كيست؟ گفتند: فلاني است. گفت: آوازهاش را شنيدم حتي در روزنامههاي بغدا. خيلي احترام كرد...
با مرحوم شريعتمداري ، مرعشي،گلپايگاني پسر مرحوم حاج شيخ عبدالكريم ، مكارم شيرازي و همه مراجع ملاقات كردم، همه علما مرا تأييد و تحسين كردند. الآن هم من به همه ارادت و عشق ميورزم. در هيچ ورطهاي هم نيستم. در كنج خانه در بستر بيماري نشستهام و دعاگوي همه مردم هستم....