×

هشدار

JUser: :_بارگذاری :نمی توان کاربر را با این شناسه بارگذاری کرد: 667

چرا بهائي نماندم؟

یکشنبه, 17 آبان 1394 23:36 نوشته شده توسط  اندازه قلم کاهش اندازه قلم کاهش اندازه قلم افزایش اندازه قلم افزایش اندازه قلم

چرا بهائي نماندم؟

اخرین تصاویر از ادیب مسعودی

بهائیت در ایران : سوال را با برگشتی به خاطرات ادیب مسعودی مبلغ بهائیت که پس از سالها تبلیغ به دامن اسلام بازگشت و در اواخر عمرش به بیان خاطراتش پرداخت پاسخ میدهیم .

0000

من در سال 1300 در يك خانواده كشاورز متولد شدم . آن موقع، دوران تاخت و تاز همه جانبه فئودال­ها در كشور بود و بيشتر پراكندگي در زندگي من از دست آنها بود...

ما كشاورز بوديم و اربابان زمين خوار، هر چه در مدت سال زحمت مي­كشيديم به يغما مي­بردند و ما دست خالي به خانه برمي­گشتيم . عده­اي هم به نام دين با سخنان پوچ كار آنها را توجيه مي­كردند و مردم را از دين دور مي­نمودند.... از بس به ما ستم مي­كردند ما مجبور بوديم در غار زندگي كنيم.

در چهار فرسخي شرقي بروجرد دهي بود به نام فخرآباد كه غارهايي در زير زمين داشت و مردم از فرط فقر درآنها زندگي مي­كردند ( آن ده شايد الآن خراب شده باشد)

خود من درآنجا و در اين شرايط به دنيا آمدم و طعم فقر را چشيدم. پدرم در آخر عمر به خاطر فقر و فلاكت هلاك شد.

نامش ملاحسينقلي بود ولي از ملايي خود استفاده نمي­كرد. دسترنج همه را فئودال­ها و زمينخواران به غارت مي­بردند... اگر زارعين سركشي مي­كردند چند تا امنيه مي­فرستادند و همه را وسط زمستان از ده بيرون مي­كردند و آنها در بيابان سرگردان مي­شدند...

در اين شرايط سخت مردم دنبال يك راه نجاتي مي­گشتند . دنبال يك منجي مي­گشتند كه آنها را از دست سلاطين  قاجار و ملايان درباري و اربابان زمينخوار نجات دهد...

من در سن چهارسالگي پايم شكست و از بي­دكتري و بي­درماني فلج شدم. مادرم از غصه من از دنيا رفت. برادرم هم توسط نامادري در تنور سوخت و همه اين رنج­هاي روحي و جسمي تحولي در روح من پديد آورد. از سوي ديگر عشايرهم مردم را غارت مي­كردند و بلايا از شش جهت به ما رو آورده بود... مرا به مكتبي در ده مجاور فرستادند و آنجا خواندن و نوشتن و قرآن آموختم. در آن زمان تازه آيت­الله بروجردي هم از نجف برگشته بودند و من مدتي از محضر ايشان كسب فيض كردم.

وقتي به ده برگشتم ديدم همه زراعت از بين رفته و ملاي آنجا ميرزا هدايت الله كه ملاي ده دوازده روستاي اطراف بود هم فوت كرده است. مردم وقتي مرا ديدند گفتند چون تو درس خوانده­اي و از ما هستي بيا و ملاي ما باش. من يك روضه­خوان ساده و بي­سروصدا براي آنها بودم و آنها هم در اوج فقر بودند و حتي سرخرمن هم كه مي­خواستند  چيزي به من بدهند، چيزي برايشان باقي نمي­ماند كه بدهند و ما هميشه  در ذلت و فقر زندگي مي­كرديم و خان­ها و فئودال­ها مشغول دوشيدن مردم بودند.

من چون خودم كشاورز بودم به ياري كشاورزان مي­پرداختم لذا اربابان به دشمني  من برخاستند و عده­اي را برانگيختند كه اين مخالف دولت و دين است چون طرفداري از كشاورزان مي­كند. آن موقع تازه سرو صداي كمونيسم بلند شده بود و مرا هم طرفدار آنها معرفي كردند در حاليكه اصلا از كمونيسم و توده بي­خبر بودم. شب خانه ما را سنگباران كردند و مجبور شديم با زن و بچه فرار كرده به بروجرد برويم وآنجا در گرسنگي و بيچارگي بسر بريم.

در اين دشواري­ها  تنها چشم اميد ما به مولا بود...

در اين دشواري­ها تنها چشم اميد ما به مولا بود، هيچ وقت مولا را فراموش نكردم، هرگز صاحب الزمان را فراموش نكردم وهرگز نمازم قضا نشده، اگر هم قضا شده قضايش را بجا آوردم. من درنماز و روزه و دين و ايمان ثابت و محكم بودم و چند تا رديه هم از بهائيت، مثل كشف­الحيل و كتاب­هاي ديگر كه در رد اينها نوشته بودند، خوانده بودم. بطلان اين فرقه بر من ظاهر بود . مي­دانستم كه اينها يك فرقه ضاله مضله بي­سروپايي هستند ولي چه كنم كه فقر و فاقه باعث شد من و اين آخوندها مثل سيد عباس علوي و ملا عبدالحميد اشراق خاوري و اسدالله فاضل مازندراني و صدرالصدور اصفهاني كه اينها به او اين لقب را دادند، به بهائي­گري روي آوريم. هيچ كدام از روي ايمان نبوده، همه از بيچارگي و درماندگي و فقر گول اينها  را خوردند  همين طور اكثر آن علماي اوليه بهائي­گري هم كه شيخي و از پيروان شيخ احمد احسائي و سيد كاظم رشتي بودند.

من يك شب گرسنه و بيچاره در خانه نشسته بودم  . اينها در كمين بودند. عده­اي به بروجرد مهاجرت كرده بودند از جمله محمود مطلق يهودي زاده كه خودش را بهائي قلمداد مي­كرد و نام اصلي­اش، نامي يهودي بود. پدرش براي فريب مردم نام پسرش را «محمود» و «احمد» و «ابوالقاسم» و «محمد» گذاشته بود. يك شب كسي در زد . در را باز كردم و ديدم يك نفر نقابدار  يك پاكت گذاشت دست من و فرار كرد. هر چه گفتم توكيستي، جواب نداد. داخل پاكت 700 تومان پول بود واين نوشته :« ما چون ديديم كه مسلمين در حق تو ستم كردند، اذيتت كردند، غارتت كردند و سنگ بارانت كردند، آمديم و به تو كمك و ياري داديم، ما دست غيبي هستيم.»

با خود گفتم عجب مردمان خوبي هستند ، اينها چه كساني هستند كه من نمي­شناسمشان؟ اينها فرشتگان آسماني هستند. ملكوت سماوات هستند.

يك ماه بعد باز آمد، پولي داد و رفت. من نمي­دانستم كه اين محمود مطلق يهودي زاده است. مرتبه سوم دلش مي­خواست كه من بشناسمش.  من دست بردم و نقابش را پايين كشيدم. ديدم محمود است و من او را مي­شناسم، چون درآنجا كار مي­كرد. اينها هر جا مي­روند يك كاري پيشه مي­كنند. من گفتم آقا محمود شما هستي؟ گفت: بله،ما بهائي هستيم و به داد درماندگان مي­رسيم.

كار ندارم كه تو امر ما را قبول مي­كني يا نه ولي سزاوار بود كه ما به تو برسيم. بالاخره در بين مردم شايع كردند كه من از آنها هستم، در حالي كه من ذره­اي به بهائي­گري اعتقاد نداشتم. من پيرو علي و مولا بودم.

بالاخره سرو صدا را بلند كردند. يك روز به من گفت كه تو از بروجرد فرار كن، اينجا تو را مي­كشند. گفتم: چه كسي مي­خواهد مرا بكشد؟ گفت: آقا نورالدين كه يك سيد پليد نابكار لوتي بود كه الآن هم مريض  است و به مرض ديوانگي مبتلا شده ، او را برانگيختند و به او پول دادند كه مرا اذيت كند. عمامه مرا او برداشت ومرا مجبور به فرار كرد. زن و بچه­ام را در بروجرد گذاشتم و به آدرسي كه دادند، رفتم. گفتند برو كنار آن بيمارستان هزار تختخوابي و احمد مطلق برادر محمود آنجاست. اينها كه آنجا نوشته بودند يا تلگراف كرده بودند كه چنين كسي مي­آيد و آدم ساده­اي است ولي عمامه بر سرش دارد و به من هم گفتند عمامه­ات را بگذار. من از روي فقر و فاقه با لباسي پاره و يك جفت گيوه آمدم تهران و رفتم در خانه احمد مطلق  وديدم كه انگار آنها منتظر بودند. يك مرتبه در باز شد و به اندازه ده تا زن و دختر زيبا مرا بغل كردند و پاي مرا بوسيدند ومي­گفتند ابراهيم خليل آمده، موساي كليم  آمده، جبرئيل روح­الامين آمده ، من مي­گفتم الهي اينها چه هستند؟ هيچ كس به من اعتنا نمي­كرد حتي پيرزن­ها از من گريزان بودند. اين دخترهاي زيبا مرا بغل مي­كنند و مي­بوسند ، حقيقت كه خوشم مي­آمد ولي من هرگز و هيچ وقت اهل فسق و فجور نبودم. آخوندهاي ديگر كه مي­آمدند، كاري مي­كردند كه شيطان شرمش مي­آمد ولي الحمدلله رب العالمين هيچ كار خلافي از من سرنزد.

ما را بردند و شستشو كردند و حمام بردند و با مشك و گلاب شستند والله ابهي   مي­كردند و اين تكبيرشان بود. به من خيلي احترام گذاشتند . پاي مرا مي­بوسيدند و مي­گفتند دست بوسي در مسلك ما حرام است.

دو دست لباس عالي براي من درست كردند. يك دست لباس آخوندي و يك دست كت و شلوار. يك دفعه بزرگان بهائي جمع شدند مثل احمد يزداني، عباس علوي، عبدالحميد اشراق خاوري، عبدالكريم  ايادي كه دكتر شاه بود و ديگر بزرگان پاي مرا مي­بوسيدند. عبدالكريم ايادي ملعون كه به خدا هم اعتقاد نداشت ، گفت پايش را بشوييد و هر كدام استكاني از آب پاي من خوردند و مي­گفتند اين تبرك است و در راه عقل زحمت كشيدند. قرعه انداختند كه من مهمان كه باشم. من چهل روز مهمان آنها بودم. بعد برايم كلاس­هايي تشكيل دادند كه دختران و زنان مسئول آن بودند. چه بگويم از بي­ناموسي اينها.

اي كساني كه سخنان مرا مي­شنويد ، از اين طايفه فرار كنيد، مثل گوسفند از گرگ. اينها دروغگو هستند، شياد هستند، نابكارند ودين حق همان دين اسلام و راه علي بن ابيطالب است.

مدتي كلاس ايقان براي من تشكيل دادند و بعد گفتند كه معمم شو تا تو را ببريم در شهرها بگردانيم . به من مي­گفتند نايب و جانشين آيت­الله بروجردي، با وجو اينكه من يك روضه خوان ساده بودم...

قبل از آن كه مرا از محفل ملي خواستند، سرهنگ شاهقلي ملعون در رأس كار بود ولي احمد مطلق با من آمد. گفت:« هر چه گفتند بگو بله، همين جور است. نگو نه، انكار نكني كه بدبخت مي­شوي.»

مرا بردند  وسرهنگ شاهقلي دست در گردن من انداخت و گفت:« چقدر زحمت كشيدي در اين راه! چقدر رنج كشيدي در اين راه!»

گفتم: « جناب سرهنگ شاهقلي  من زحمت و رنج كشيده­ام ولي نه در اين راه، در اين راه نبوده.»

گفت:« تو مگر در آن دهي كه بودي نرفتي در مسجد 25000 نفر در پاي منبرت بودند، خواب ديدي شب كه حضرت عبدالبهاء به خوابت آمد و گفت بيدار شو كه وقت مي­گذرد  با سرپا زد به متكاي تو و تو رفتي مسجد و سخنراني كردي، در آن مسجد 150 نفر ايمان آوردند؟!»

گفتم:« جناب سرهنگ شما شايد مرا به جاي ديگري گرفتيد يا ديگري را به جاي من گرفتيد. كي من همچين كاري كردم؟  آن ده شايد همه­اش 100 نفر هم جمعيت نداشت. اصلا مسجد هم نداشت  . مسجد خرابه­اي داشت كه متروك شده بود. كي كسي پاي منبر من بود؟ كي من چنين جرئت داشتم كه بروم آنجا؟»

گفت:« چرا آن محمود زد با چماق پاي تو را شكست.»

گفتم: « جناب سرهنگ پاي من در چهار سالگي شكسته، كي محمود را من مي­شناختم؟»

احمد زد به پهلوي من  و گفت:« بدبخت بگو بله، اگر از اينجا رانده شوي كجا مي­روي؟»

من هم گفتم :« بله جناب سرهنگ  همه اينها صحيح است.»

گفت :«دو ميليون مال تو را به غارت برده است. هزار گوسفند داشتي به غارت بردند.»

درحالي كه من يك بز هم نداشتم خواستم بگويم نه، احمد گفت بگو بله، گفتم:« بله بله به غارت بردند.»

هر چه دروغ بود به ناف ما بستند . گفتند تو مي­خواستي بعد از آقاي بروجردي مرجع شيعيان جهان شوي.

من يك روضه ­خوان بيچاره بودم كه از روي كتاب جوهري و مانند آن روضه مي­خواندم. گفت نه اين حرف­ها چيست؟

در محضر درس تو 200 نفر طلبه درس مي­خواندند. درحالي كه چنين چيزي نبود، من محضر درسي نداشتم. هر چه من انكار مي­كردم آنها  ...همه را از ترس اقرار كردم چون شنيده بودم به فاضل مازندراني و ميرزا نعيم اصفهاني كه مي­خواستند بازگردند سم داده بودند، به ميرزا ابوالفضل گلپايگاني كه او هم پشيمان شده بود در مصر سم دادند. آنها تروروچي بودند. هر كسي كه نام و نشاني داشت و مي­خواست  برگردد،  مي­كشتند. من بارها از اشراق خاوري شنيدم كه مي­گفت :«يا ليت امي لم تلدني» يعني اظهار پشيماني از تولد خودش مي­كر كه اي كاش مادر مرا نمي­زاد و به اين ورطه نمي­افتادم. اين سخنان را كه گفت بعد از يك هفته هم مرد. اينها ديدن كه اشراق خاوري دارد كم كم آدم مي­شود و پشيمان مي­شود. بالاخره ما را به دهي به نام عرب خيل در مازندران بردند. 700 نفر از اين فرقه ضاله درآنجا بودند. عمامه­اي  به سرم بسته بودند كه خراوري بود. عبا و قبا و بساطي كه من هرگز درخواب نديده بودم. در اين مدت ريشم بلند شده بود. مرا سوار قاطر كردند و گفتند: تو فقط گردنت را شق نگه دار و يك كلمه سخن نگو، هيچي نگو، ما درباره تو سخن مي­گوييم. با خود گفتم عجب  دجالي از من درست كردند. مي­دانستم همه اينها باطل است ولي گرفتار بودم. مرا در جاهايي كه از اين فرقه ضاله بود گرداندند وگفتند كه اين نايب آقاي بروجردي است. ايراني­ها از خارج براي من نامه­هايي نوشتند و مرا به خورشيد درخشان، آفتاب تابان ،دانشمند روي زمين و تالي تلو عبدالبهاء خطاب مي­كردند.

مرا در همه شهرها، از طوس گرفته تا زاهدان و چابهار و خوزستان گردش دادند و به عنوان عدل آيت­الله بروجردي كه بهائي شده معرفي مي­كردند...

زنهار، اي جوانان، اي عزيزان، فريب اينها را نخوريد. اينها همه كلك است. اولا باب كه ديوانه بوده، هر روز ادعايي مي­كرده تا اينكه خود را قائم موعود خواند. اگر قائم بود پس كو عدل و دادش؟!

مهدي(عج) كه بيايد جهان را از عدل و داد پرمي­كند : يملأ الأرض قسطا و عدلا كما ملئت ظلما و جورا. پس اين ظلم و جور كه اكنون صد برابر شده، اين همه ستم كه در دنيا زياد شده اين چه موعوي است؟ در آخر هم او را گرفتند و چوب بستند و سه چهار بار تركه به پايش زدند در زير چوب و فلك مي­گفت غلط كردم، ولم كنيد، حتي توبه­نامه­اي هم نوشت.

ميرزا حسينعلي هم شياد و نابكار و جاسوس انگلستان بود. باب را كه دالگوركي برانگيخت. دالگوركي جاسوس روس بود. ميرزا حسينعلي را هم انگليسي­ها برانگيختند.

آنها در روسيه كارهايي كردند كه گفتني نيست . در ايران هم همينطور... ما در مازندران بوديم، يك امريكايي آمده بود مطب دكتر فروغ الله بسطامي و مترجمي هم داشت. مي­گفت آمدم قبر قدوس را زيارت كنم. نمي­توانست بگويد الله ابهي، مي­گفت اولا پا. بعد فروع الله بسطامي گفت ببين امر تا كجا رفته، اين از آن لنگه دنيا آمده و مي­گويد اولا پا!

شب او را به مسجدي كه قبر قدوس در آن بود وآن را خريده بودند، بردند. اين امريكايي روي زمين غلت مي­زد و خودش را به قبر مي­ماليد. اينها به من گفتند:«ببين اين ايمان دارد،داره مثل خر غلت مي­زند.»

شب هنگام فرد امريكايي به زنان نگاه كرد و زني زيبا را انتخاب كرد. شوهر نابكارش هم زن خود را دو دستي تقديم امريكايي كرد. روز بعد شوهر زن، با دسته گل و شيريني آمد...

بهائي­ها يك خارجي كه مي­آمد از شادي پر در مي­آوردند  و هر چه مي­خواست در اختيارش مي­گذاشتند . اين امريكايي شهر به شهر گردش كرد و همين­طور از او پذيرايي شد. آنهامي­گويند : فقط زن پدر بر شما حرام است. باقي زن­ها براي شما حلال است. من ديده­ام كه با دختر خودشان، با خواهر خودشان ، مادر خودشان ، با عروس خودشان رابطه دارند . هيچ بلايي تا به حال براي اسلام مثل اينها ايجاد نشده است.

امپرياليست اين بلا را ايجاد كرده، نه قرامطه نه آن گذشته ها كه در تاريخ نوشته،  هيچ بلايي اينگونه نبوده است. اين بلاي خطرناكي است. آنها الآن هم در اطراف گيتي پراكنده شده­اند و مشغول گمراه كردن مردم هستند.

عباس افندي در اسلامبول شاگرد حاج رسول آقاي تنباكو فروش تبريزي شد. او جوان و زيبا بود ، داستان حاج رسول آقاي تبريزي هم با او معروف است... داستان گم شدن كمربندي زرين و پيدا شدنش زير لباس او و بيرون كردنش از آنجا... شوقي هم كه ديگر حالش را مي­دانيد صبحي هم نوشته در كتابش... همان موقع كه عبدالبهاء مي­خواست برود امريكا، شوقي را راه ندادند، سفليس داشت.  اينها شده­اند ولي امر؛ شوقي : مركر ميثاق، عبدالبهاء: جانشين بهاء الله.

من يك روز به يك بهائي گفتم : عباس افندي را با حضرت علي(ع) چگونه مي­بيني؟ گفت: علي كيست؟ تازه اگر علي زنده بود، كفش­هاي شوقي را جفت مي­كرد. پناه بر خدا. من خيلي ناراحت شدم. مي­دانستم كه اينها همه دروغ و تزوير و نيرنگ است. آخر شوقي ملعون و عبدالبهاي ملعون كجا و علي كجا؟ اگر اين گرفتاري­ها را بخواهم بيان كنم، مثنوي هفتاد من كاغذ مي­شود...

مدام مي­گفتم  پروردگارا يك راه نجاتي براي من درست كن. يك دست قوي كه مرا از اين ورطه نجات دهد.هميشه به درگاه خدا مي­ناليدم و مناجات مي­كردم لذا متوسل شدم به حضرت صاحب و گفتم يا مولا، يا صاحب الزمان به دادم برس .... و آن حضرت هم از من دستگيري فرمودند. در خواب  مرا به بزرگواري ارجاع دادند  و فرمودند منتظرت هستيم، چرا نمي­آيي؟

ما منتظرت هستيم، از چه مي­ترسي، حيّ لا يموت خداست. روزي رسان است . ما هر چه داشتيم با هم مي­خوريم . نترس. ما براي تو نگهبان مي­گذاريم. آن بزرگواري كه مرا به او سپردند بالاخره پيدا كردم واو هم همان جملات را فرمود... او و يارانش مرا نجات دادند. آن شخص مرحوم حلبي بود.

بالاخره تبري جستم وامضا كردم كه با عكسم در روزنامه­ها منتشر شد. بعد از آن بيش از 50 سخنراني عليه بهائيت كردم كه خيلي­ها متنبه شدند و برگشتند.. خيال نكنند كه من از آنها بودم. نه من هميشه مسلمان، پيرو رسول خدا ، خاتم الانبيا و اميرالمؤمنين و جانشينانش بودم و الان هم دستم به دامن ولي عصر، صاحب الزمان است... وقتي كه انقلاب شد و امام خميني(ره) در مدرسه  علوي بود مرا دوش گرفتند و صلوات گويان بردند پيش امام خميني. ايشان پرسيد : كيست؟ گفتند: فلاني است. گفت: آوازه­اش را شنيدم حتي در روزنامه­هاي بغدا. خيلي احترام كرد...

با مرحوم شريعتمداري ، مرعشي،گلپايگاني پسر مرحوم حاج شيخ عبدالكريم  ، مكارم شيرازي و همه مراجع ملاقات كردم، همه علما مرا تأييد و تحسين كردند. الآن هم من به همه ارادت و عشق مي­ورزم. در هيچ ورطه­اي هم نيستم. در كنج خانه در بستر بيماري نشسته­ام و دعاگوي همه مردم هستم....

خواندن 802 دفعه
این مورد را ارزیابی کنید
(0 رای‌ها)

معرفی رهبران بهائیت

  • زرین تاج قزوینی

     

    زرین تاج قزوینی (فاطمه یا ام السلمه) مشهور به طاهره قُرهالعَین یا طاهره بَرَغانی (زاده 1228 قمری برابر با 1823 میلادی در قزوین - درگذشته 1268 قمری برابر با 1850 میلادی).

     

    ادامه مطلب...
  • شوقي افندي

    شوقي افندي ملقب به شوقي رباني (1314-1377/1336ش) فرزند ارشد دختر عبدالبهاء بود که بنا به وصيت وي، در رساله اي موسوم به الواح و وصايا به جانشيني وي منصوب شده بود.

    ادامه مطلب...
  • علی محمد باب

    علی محمد باب شیرازی، موسس بابیت است. او شاگرد سید کاظم رشتی بود که با بهره گیری از افکار شیخیه، ادعای بابیت، امامت، خدایی و … کرد و در آخر توبه نامه نوشت و خود را هیچ دانست.

    ادامه مطلب...
  • سید کاظم رشتی

    سيد كاظم رشتي بن سيد قاسم بن سيدحبيب از سادات حسيني مدينه ، زبده ترين شاگرد شيخ احمد احسائي بود که پس از مرگ شيخ رهبري  شيخيه را برعهده گرفت.

    ادامه مطلب...
  • عباس افندی (عبدالبهاء)

    عباس افندي (1260-1340) ملقب به عبدالبهاء، پسر ارشد ميرزا حسينعلي است و نزد بهائيان جانشين وي محسوب مي گردد.

    ادامه مطلب...

مبارزان با بهائیت

cache/resized/ccaca808332350bd352314a8e6bdb7dd.jpg
یکی از حوادث مهم زندگی آیت الله بروجردی تقارن سال
cache/resized/a2c88199bdee2998adc4f97d46fdb662.jpg
ملا محمد سعید بارفروشی معروف به سعید العلما یکی