ظهور باب بروایت کینیازدالگورکی
بهائیت در ایران : در منوی کتابخانه پایگاه ، متن کامل کتاب خاطرات کینیاز دالگورکی درج شده اما به نظر میرسد انعکاس منتخبی از مطالب مفید باشد.کینیاز دالگورکی نام جاسوس زبردستی است، که از سوی پادشاهی روسیهی تزار (قبل از شوروی سابق) در کشور ایران و سپس عراق، مشغول به کار بوده است و موفق شده بود، در بین شیعیان ایران و عراق، فرقهی ضالهی بابیت و بهائیت را بنیان گذارد.
ما در این مقاله، به گوشهای از خاطرات این جاسوس زبردست، که در کتاب «تاریخ کینیاز دالگورکی» به چاپ رسیده است و توسط اتحادیه جماهیر شوروی سابق در مجلهی «الشرق»، برای اولین بار منتشر شده است، میپردازیم.
«دالکورگی» در خاطرات خود میگوید که در ژانویه ۱۸۳۴ میلادی (برابر با دیماه ۱۲۱۲ شمسی) به عنوان مترجمِ سفارت روس، وارد تهران شدم و توسط منشی سفارت با «شیخ محمد» که از طلبههای مازندرانی بود، آشنا شدم و با پرداخت ماهیانه یک تومان به ایشان، جامع المقدمات، نصاب الصبیان، علم قرائت و تاریخ ایران را نزد او فرا گرفتم، تا اینکه آمادگی فراگیری فقه و اصول نیز در من پیدا شد.
وی میگوید: «بعد از اینکه توانستم، خودم را در دل «شیخ محمد» جا بزنم، تظاهر به «اسلام آوردن» کردم و به دست او علی الظاهر مسلمان شدم و او نیز برادرزادهی خود را که سرپرست او بود، به عقد من درآورد. شیخ محمد تلاش کرد، تا تمام علم خود را یکجا به من بیاموزد، لذا کتابهای مطوّل، شمسیّه، تحریر اقلیدس، خلاصه الحساب، شفای بوعلی سینا، شرح نفیس، قوانین در علم اصول و نیز هر چه از علم منطق و کلام میدانست، به من آموخت، تا اینکه موفق شدم، در طیّ چهار سال یک مجتهد کوچک و خوشگفتار شوم.»
وی در ادامه میگوید: «وقتی رابطهی من با شیخ محمد بسیار نزدیک شد، ایشان بعض شبها، مرا نزد استاد خود «حکیم احمد گیلانی» میبرد و من در حلقات درس او نیز شرکت میکردم، که البته ایشان به اسلام آوردن من ایمان نداشت. «میرزا آقا خان نوری» که از اهالی «نور» در استان مازندران بود، به همراه بستگانش یعنی «میرزا رضا قلی، میرزا حسینعلی بهاء و برادرش یحیی» نیز از مریدان سرسخت «حکیم احمد گیلانی» بودند. وقتی با «حسینعلی بهاء و برادرش یحیی» صمیمی گشتم، آنها مرا از اخبار و اسرار و خبرهای حکومتی مطلع میکردند و من نیز در عوض وسائل مورد نیاز آنها را فراهم میکردم، تا اینکه از طریق «حسینعلی بهاء» مطلع شدم، نخست وزیر به خانهی «حکیم احمد گیلانی» آمده است. فوراً خود را به خانهی حکیم رساندم و سخنان آنها را پنهانی گوش کردم و متوجه شدم، که آنها سعی در کنار زدن «محمدشاه» دارند. به هر شکلی که بود، این خبر را به گوش «محمدشاه» رساندم و خود را از مقربان او کردم. نخست وزیر توسط «محمدشاه» و حکیم احمد گیلانی با تحریک و سکههای من، توسط شاگرد و مریدش «حسینعلی بهاء» به قتل رسیده شدند. بعد از این حکایت، «محمدشاه» میرزا آقا خان نوری را که از دوستان ما و مریدان حکیم بود، به عنوان وزیر جنگ منصوب کرد.
از آنجا که اوضاع سیاسی عتبات عالیات، که مرکز سیاست ایران و هند بود، مهمتر بود و من تصمیم داشتم، آنجا را در اختیار خود بگیرم، لذا به بهانهی فراگیری فقه و اصول و رسیدن به درجهی اجتهاد و با اجازهی امپراتوری روس، در لباس روحانیت و با نام مستعار «شیخ عیسی لنکرانی» و با حقوق کافی وارد عراق شدم و خانه مناسبی را اجاره کردم و در درس «سید کاظم رشتی» شرکت کردم. من با دقت مشغول درس خواندن شدم و بعد از مدتی مورد توجهی استاد قرار گرفتم و طلبههای شیخی نیز بسیار برای من احترام قائل شدند.
در کنار خانهی من، خانهی «سید علی محمد شیرازی» بود، که وضع مالی او نسبت به دیگر طلبهها بهتر بود. او اهل قلیان و بسیار باهوش و بیقید و در عین حال فرصت طلب و سست اعتقاد بود و به طلسم و دعا و ریاضت و جفر و غیره عقیده داشت.
سید علی محمد، شبهای جمعه بر سر قلیان خود «حشیش» میگذاشت و مصرف میکرد و به من تعارف نمیکرد و معتقد بود به واسطهی مصرف آن، مطالب دقیق و اسرار برایش آشکار و هنگام مطالعه، بینهایت دقیق میشود. او به سبب مصرف حشیش «بیحال، بیرغبت نسبت به درس و پرخنده» شده و به دلیل ریاضتهای نابجا «حالت تکبر، ریاست و جاهطلبی» پیدا کرده بود. لذا تصمیم گرفتم، علاوه بر تفرقهای که شیخیه در عالم تشیع ایجاد کرده بودند، انشعاب و تفرقهی دیگری در عالم تشیع و به دست او قرار دهم. لذا او را بسیار احترام میگذاشتم و با «جناب سید» او را خطاب قرار میدادم. شبی از شبها که سید، قلیان حشیش کشیده بود و حالش مناسب نبود، فرصت را مناسب دیدم تا انشعابی تازه در تشیع ایجاد کنم، لذا با حال خشوع و خضوع به او گفتم: «صاحب الامر بر من لطف و مرحمت بفرما! بر من پوشیده نیست که تو اویی و او تویی». او در ابتدا به شدت انکار میکرد، که «مهدی موعود» است؛ اما از آنجا که وی مهره مناسبی برای این هدف بود، آنقدر در گوش او خواندم و به او تلقین کردم، تا او به این کار تمایل پیدا کرد. روزی از او خواستم، تا تفسیری برای سورهی «نبأ» بنویسد، او نیز قلیان حشیشی کشید و با سرعت شروع به نوشتن تفسیر کرد. در این بین، او را تحریک میکردم، که در نوشتههایش، خود را «باب علم» معرفی کند و من نیز مطالب او را اصلاح و بعض از آنها را خط میزدم و سید که حال مطالعهی دوبارهی آنها را نداشت، از چشم او مخفی میماند.
من از سید خواستم، تا قیام کند و خود را «مهدی موعود» معرفی کند و من با تمام توان مالی و سیاسی از او حمایت میکنم. او گرچه در ابتدا از ابراز آن ترس و وحشت داشت، اما من با دادن مشروب به او و با تحریکات زیاد، او را به این کار متمایل کردم. سید بعد از تشویقهای مکرر من، به بصره و از آنجا به ایران بازگشت و ادعای خود را مبنی بر «بابیت» علنی کرد و من هم فوراً در عتبات، شایع کردم که امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف)، که همان علیمحمد شیرازی بوده و مردم او را نمیشناختند، قیام کرده است.
من بعد از مدتی به مقام سفارت روس در ایران رسیدم و بعد از این بود، که ارتباطم با «حسینعلی میرزا و برادرش یحیی» بیشتر شد و همیشه در صدد بودم مکانی را برای ایام عزاداری در ایران برپا کنم، تا در سایهی آن به اهداف خود برسم. سید علیمحمد، بعد از ابراز «بابیت» دستگیر و زندانی شد و سپس از شیراز اخراج و به سمت اصفهان، سپس تهران و بعد ماکو روانه شد و خانواده و خویشان وی، از اولین کسانی بودند، که با او مخالفت کردند. من به همراه «حسینعلی میرزا و برادرش یحیی» در کشور سروصدا به پا کردیم، که حکومت، امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) را دستگیر کرده است. بعد از مدتی احساس کردیم، وجود سید برای ما خطرناک شده است و امکان دارد، همه چیز را لو دهد، لذا با طرح توطئهای زمینهی اعدام او را فراهم کردیم، تا اینکه او را در تبریز اعدام کردند.
بعد از ترور نافرجام ناصرالدین شاه، حسینعلی بهاء به جرم «بابی بودن» دستگیر و زندانی شد، اما با حمایتهای من آزاد و به سمت بغداد روانه شد. من از او خواستم که در بغداد، این بار برادر بزرگترش، یعنی میرزا یحیی، را به عنوان مهدی موعود، علم کند؛ اما از آنجا که «حسینعلی بهاء» از علم و اطلاع کافی برخوردار نبود، نتوانست هدف مرا عملی سازد».
دالگورکی در خاطرات خود اعتراف میکند، برای اینکه بتوانند، پیروان بابیت را افزایش دهند، افرادی را که جایی برای سکونت نداشتند یا آواره بودند، جمع و با دادن کمک مالی آنها را جذب بابیت میکردند. البته آنها از روشهای دیگری نیز استفاده میکردند. وضع بر همین منوال بود، تا اینکه به تحریک دولت انگلیس، بین دو برادر، یعنی حسینعلی بهاء و میرزا یحیی، بر سر جانشینی باب، اختلاف افتاد و میرزا یحیی به قبرس رفت و خود را «صبح ازل» معرفی کرد و حسینعلی بهاء به عکا رفت و خود را «بهاءالله» معرفی کرد.
از آنجا که رقیب ما، یعنی دولت انگلیس، سعی داشت «میرزا یحیی» را، که داشت اسرار ما را فاش میکرد و تمام زحمات ما را به باد میداد، به عنوان جانشین باب معرفی کند، ما هم تصمیم گرفتیم «بابیت» را به «بهائیت» تبدیل کنیم و بهاءالله خود را «من یظهره الله» معرفی کرد. در آخر، دلکورگی مینویسد: «در دین اسلام اختلاف جدیدی ایجاد نمودم، تا ببینم آنها در آینده با این دکان و دین جدید چه خواهند کرد».
بعد از این بود، که با تبلیغات فراوان و با شیوههای مختلف، پیروان بهائی در ایران و سایر بلاد، افزایش پیدا کردند و اینگونه آئین بابیت و سپس بهائیت، به دست یک جاسوس در ایران و دیگر کشورها ایجاد شد، که تا به امروز هم، اثرات سوء آن را مشاهده میکنیم. مطالعهی این کتاب، برای همهی کسانی که دوستدار حقیقت هستند و کسانی که امروزه در کشورهای مسلماننشین، خصوصاً ایران اسلامی، دم از دوستی با غرب میزنند، بسیار مفید است و کید و نیرنگ دشمن را نشان میدهد، که چگونه در خانههای ما نفوذ میکنند و با ریختن طرح دوستی و رفاقت، خنجر از پشت فرو میکنند. آیا چنین دشمنی قابل اعتماد است؟
پینوشت:
[۱]. سید ابوالقاسم مرعشی، گوشههای فاش نشدهای از تاریخ کینیاز دالگورکی، تهران، کتابفروشی حافظ.