فریب ( بدون شرح )
رفتار شناسی مبلغان بهائی
بهائیت در ایران : مطلبی را که در ذیل می خوانید از خاطرات فردی است که مورد تبلیغ قرار گرفته است بدلیل گویا بودن ، بدون شرح ارائه میگردد .
0000
ميگفت مسيحي است و سرطان دارد، سرطان نداشت، بهائي بود و به اسم مسيح (ع) فرقه انحرافي بهائيت را ترويج ميكرد.
* ايديم (idiom) را جالب دونست، خوشم آمد، ايمل و شمارهام را دادم كه برايم بفرستد. همان روز اساماسها و زنگهايش شروع شد.
* خيلي مهربان بود، زودبهزود زنگ ميزد و حالم را ميپرسيد. بهش ميگفتم: مهربانيات آدم را ياد مسيح مياندازد.
* بعد يكي دو روز شروع كرد داستان زندگياش را برايم گفتن: اينكه پدر و مادرش دارند مهاجرت ميكنند به آمريكا و او تنها ميشود، اينكه سرطان دارد و اينكه مسيحي است.
* يك روز گفت: زهرا من شاعر هم هستم. در فلان فستيوال خارجي شاعر برتر شناخته شدهام و فلان جايزه را بردهام. شعرهايش را آورد و خواندم. نخورديم نون گندم اما ديديم دست مردم! درست است كه شاعر نيستم و از ساختمان شعر و باقي قضايا چيزي نميدانم، اما شعرهايش شبيه آنهايي كه دست مردم ديده بودم نبود! اصل را بر خوشبيني گذاشتم و گفتم شايد بين شاعران فارسيزبان ارمني اول است!
*ارتباطمان (يعني ارتباط او با من!) بيشتر تلفني بود. شايد سرجمع توي اين دو ماه، يك ساعت بيشتر نديده باشمش. هر روز وقتي من داشتم ميرفتم او داشت ميآمد اما در همين چند لحظه كوتاه هم نوع ارتباطش و زبان برايم خيلي جالب بود. سعي ميكرد در همان چند لحظه مؤثرترين ارتباط را داشته باشد: دستهايت را ميگرفت و گرم ميفشرد و تا آخر صحبت رهايشان نميكرد. مستقيم توي چشمانت نگاه ميكرد با مهرباني. طوري به آدم توجه ميكرد و غرق صحبت ميشد انگار كه در آنجا هيچكس ديگري نبود. طوري القا ميكرد كه احساس كني فقط با تو دوست است. درحاليكه مطمئن بودم دو هزار تا دوست دارد. وقتي بيشتر دقت كردم ديدم با همه همينطور است!
* طرف كساني كه ظاهري "قرتي " داشتند اصلاً نميرفت. بين بقيه هم به من و يك دختر چادري ديگر بيشتر توجه ميكرد.
* اساماس ميزد و مثلاً ميگفت زهرا الان درد دارم. الان تنهام و ... چرا خدا منو دوست نداره؟ خدا منو از خيلي چيزا محروم كرده! و...كلافه ميشدم، هم جوابي نداشتم بدهم هم دلم برايش ميسوخت. ميزدم به شوخي و مسخرگي، اينطوري مثلاً:چرا خدا منو دوست نداره؟ - اِِِِِ اِ راس ميگي؟ از خودش پرسيدي؟ حالا كه اونجايي ازش ميپرسي منو دوست داره يا نه؟!
* كمكم تلفنهايش از ده دقيقه رسيد به نيمساعت و يك ساعت. يكيدوباري نشستم پاي داستانهايش (حرفهاي معمولي درباره زندگي و خانوادهاش و ...) اما ديدم اينطوري نميشود، هم وقت اينكارها را نداشتم و هم ذهنم جاي خالي براي موژان و درد دلها و داستانهايش نداشت. ديگر جواب اساماسها و تلفنهايش را نميدادم.
* بيرحم، سنگدل، حتي نميخواي با يه اساماس باهاش لااقل همدردي كني. خيلي بده كه فقط به فكر خودتو و كاراتي، حاضر نيستي بشيني دو كلام باهاش حرف بزني شايد آروم بشه. اينها چيزهايي بود كه وقتي جواب اساماسها و تلفنهايش را نميدادم به خودم ميگفتم.
چقدر انرژي گذاشتم كه خودم را قانع كنم كه بابا جواب دادن به "موژان " يعني عقب افتادن اين كار و اين كار و اين كار.
كلي با خودم در جدال بودم آخرش اما باز عذاب وجدان داشتم، خصوصاً وقتي با همه بياعتنائيهاي من چيزي از محبتها، توجهها، زنگ زدنها و البته مزاحمتهايش كم نميشد! مثلاً ساعت 11 شب اساماس ميزد و شروع ميكرد به درددل. ( درددل آن هم با اساماس، فقط تصور كنيد چندتا اساماس ميزد كه حق مطلب ادا شود)
* خيلي سفر خارجي ميرفتند، خصوصاً به هلند، خودش و خانوادهاش. ميگذاشتم پاي پولدار بودنشان.
* اساماسهايش خيلي وقتها هم اين بود: يك دوجين كلمه محبتآميز، كيلو كيلو توجه، خيلي نگراني دلسوزانه. محبتهايش ديگر برايم غيرعادي و چندشآور شده بود! معذب ميشدم. همينجا بود كه شك كردم. رفتم سراغ همان دختر چادري فوقالذكر. نكند اصلاً موژان ترنس است؟
* از همان دختر چادري فوقالذكر پرسيدم: موژان به تو هم خيلي زنگ ميزند؟ همين يك جمله سر حرف را باز كرد و خانوم چادري همه چيز را گفت: موژان دروغ ميگويد، مسيحي نيست. من دوستان مسيحي زياد داشتهام، هيچ چيز اينها به مسيحيها نميرود. اصلاً با هم ارمني صحبت نميكنند. اسمهايشان هيچكدام شبيه اسم ارمنيها نيست. اصلاً احكامي كه ميگويد رعايت ميكند مال مسيحيها نيست. من عكس عروسي برادرش را ديدهام، توي سفرهشان قرآن بود! مدل آرايش موها و ريشها، طرز چيدمان خانه، وسايلي كه داشتند عين بهائيها بود. اصلاً سرطان ندارد. شوهرم دكتر است ميگويد اين دارويي كه موژان ادعا ميكند براي سرطانش مصرف ميكند اصلاً ربطي به سرطان ندارد. آن حالتي كه ميگويد از سرطان است اصلاً غيرممكن است و... همه داستان را برايم تعريف كرد. موژان سرطان نداشت، بهائي بود!
* چند باري تناقضگوئي ازش ديده بودم اما توجه نكرده بودم. وقتش را هم نداشتم بهش فكر كنم. مثلاً اوايل آشنائيمان ازش پرسيدم: موژان تو مسيحي مومني هستي؟ مثلاً هر هفته كليسا ميري؟ با تأكيد گفت: بله، بله، بله..اما اين اواخر گفت: به خاطر فساد كليسا و فسق و فجوري كه از كشيش ديدهام خيلي وقت است كه به كليسا نميروم.تناقضهايي كه به دختر چادري ديگر گفته بود هم در نوع خودش جالب بودند.حرفهاي متناقضي كه به من و او زده بود هم حالا مشخص ميشد: يك بار ازش پرسيدم چرا اسم فاميلتان شبيه هاكوپيان و اينها نيست؟! يك داستان پرآه و فغان براي من تعريف كرد كه چطور مجبورشان كردهاند فاميلشان را عوض كنند! اما به او گفته بود پدر من مسلمان بوده و به خاطر مادرم مسيحي شده!
* از يك طرف خوشحالم كه يك چنين تجربه خاص و هيجانانگيزي داشتهام، از طرف ديگر عصبانيام كه چطور اينهمه دروغ گفته و سعي داشته با جلب ترحم به اهدافش برسد. ترس برم داشته از اين روزگار غدّار دروغگو پرور!
* چقدر براي سرطان نداشتهاش دعا كردم. چقدر احساس الكي برايش خرج كردم، چقدر دلم برايش ريش شد. حيف آنهمه طفلكي كه من به اين گفتم. ( البته جاي طفلك زياد دارد چون قرباني بهائيت است!) ديگر حتي داشت توي ذهنم تبديل ميشد به اسطوره صبر و محبت! يهكم ديگر ميگذشت فكر ميكردم از نوادگان مادر ترز است! پيش خودم ميگفتم: اينهمه درد دارد و مشكل، آن وقت اينهمه آدم را تحويل ميگيرد و روحيه دارد، زهرا ياد بگير!
* كمي در مورد اخلاق بهائيها تحقيق كردهام: مردمانياند در ظاهر بسيار خوشاخلاق، زود جوش، مردمدار، با محبت و البته در مورد فرقه و سازمانشان مسئوليتپذير! با مهرباني به افراد نزديك ميشوند و فرقه مندرآورديشان را آرامآرام توي ذهنت تزريق ميكنند.