قبله عالم : تاریخ نویسی هدفمند با تکیه بر حمایت از بهائیت
بهائیت در ایران: كتاب قبله عالم ، در مهرماه 1383 در شمارگان 3300 نسخه توسط نشر كارنامه در تهران چاپ و منتشر شده است.گزيدهائی از این كتاب (قبله عالم، ناصرالدين شاه قاجار و پادشاهي ايران (1313-1247)) به قلم آقاي عباس امانت را جهت استفاده کاربران گرامی در پایگاه قرار میدهیم. ترجمه اين كتاب از انگليسي به فارسي، توسط آقاي حسن كامشاد صورت گرفته است.
خاطرنشان ميسازد اين كتاب ترجمهاي است از :
Pivot of The Universe, Nasir al-Din shah Qajar The Iranian Monarchy (1831-1896)
عباس امانت در پيشگفتار اين كتاب درباره زمان آغاز نگارش آن آورده است: «پژوهانة مورس در دانشگاه ييل در سالهاي 1986-1985 مجالم داد كار اين كتاب را آغاز كنم. در سال 1989 نيز بورس گريسولد در مركز مطالعات انساني ويتني در دانشگاه ييل براي ادامه پژوهش اين كتاب به من اهدا شد.» براساس آنچه در سايت شخصي ايشان منعكس شده، اين كتاب در سال 1997 به زبان انگليسي انتشار يافته است. همچنين اميد آن كه گزيده حاضر بتواند شما را با كليات و محتواي اين كتاب آشنا سازد.
در ادامه نقد دفتر مطالعات و تدوین تاریخ ایران بر کتاب جهت نتیجه گیری از این مطلب درج میگردد .
زندگينامه
عباس امانت در سال 1326 در ايران متولد شد. وي در سال 1971م. ليسانس خود را از دانشگاه تهران گرفت و سپس با ادامه تحصيل در دانشگاه آكسفورد، موفق به اخذ دكترا در سال 1981 گرديد. عباس امانت به عنوان مشاور ويراستار از همكاران ارشد احسان يارشاطر (از چهرههاي فعال فرهنگي وابسته به بهائيت) در تدوين دايرهالمعارف ايرانيكا به شمار ميآيد.
گفتني است وي در يكي از مقالات خود در ايرانيكا تحت عنوان «زمينههاي فكري انقلاب مشروطيت» بروشني از نقش بابيه و بهائيت در اين برهه از زمان تجليل كرده است. امانت همچنين در سال 1989 كتابي را تحت عنوان «رستاخيز و تجديد حيات: ساختار جنبش بابيه در ايران 1850-1844» منتشر ساخته است. از جمله موضوعات ديگري كه هماكنون وي مشغول نگارش و تدوين آن ميباشد، زندگينامه طاهره قرهالعين از شخصيتهاي بابيه است. در اين گونه آثار وي بصراحت در صدد تطهير فرقه بابيه و بهاييت برآمده است. عباس امانت در حال حاضر رياست شوراي مطالعات خاورميانه را در دانشگاه ييل برعهده دارد. خاطر نشان ميسازد هرچند آقاي امانت راجع به بهايي بودن خود تصريحي ندارد اما برخي خويشاوندان نزديك وي انتساب خود را به بهاييت آشكار ساختهاند.
گزیده های از کتاب :
....
qبه گفتة استيونس ناصرالدين از او درخواست كرد كه وضعيت را به فرستادة بريتانيا در تهران خبر دهد، احتمالاً به اين اميد كه نگذارد هواداران عليخان ماكويي كه نامزد صدراعظم و طرفدار روسيه بود مهارِ كامل امور آذربايجان را به دست گيرند. شايد به همين دليل بود كه ميرزاتقيخان فراهاني، وزير نظام، در مراجعت از كنفرانس ارزروم، به سِمت كفيل امارت نظام آذربايجان ترفيع رتبه يافت. معلوم نيست كه اين انتصاب تا چه اندازه از حمايت اولية ناصرالدين ميرزا برخوردار بود، اما از آن جا كه نمايندگان انگلستان ميرزاتقيخان را فردي با جرئت و صاحب آمال سياسي ميشمردند، احتمال ميرود وي را مناسبترين نامزد تشخيص دادند. وزير مختار بريتانيا در تهران، كه ميدانست ميرزاتقيخان در برابر نفوذ روسيه سد استواري خواهد بود، لابد توانست آقاسي و ناصرالدين را متقاعد سازد كه وزير نظام كه از ردة لشكري نبود به بالاترين رتبة نظامي ارتقا يابد. رويدادهاي تابستان سال 1264 ه ق كارآيي اين انتصاب نظامي جديد را ثابت كرد. شورشهاي ضد ارمني در ماه رجب... چندي از اين واقعه نگذشته قضية بسيار حساس و بالقوه خطرناك ديگري يعني محاكمة علني سيدعلي محمد شيرازي معروف به باب و مدعي مهدويت در اوايلِ ماه بعد پيش آمد... تجربهاي دست اول براي وليعهد از اختلاف جاري بين مدعيِ مهدويت و علماي مخالف به ارمغان آورد.(ص135)
qورود باب به تبريز و محاكمة آتي او در محضر علماي شرع فرصتِ ديگري به مردم شهر براي ابراز نارضايي داد. هواداري فزاينده از اين مناديِ محنت كشيده ماية نگراني حكومت و علما بود. سيدشيرازي و پيروان بابياش، از هنگام «اظهار امر» او در سال 1260 ه ق، كه مقام «بابيت» امام غايب را بشارت ميداد و اين در حقيقت از هر جهت جز نام در حكم دعوي مهدويت او بود، هيچگاه و هيچ كجا به اندازة تبريز توجه عمومي را جلب نكرده بودند... هدف اصلي محاكمة او نشان دادن «ماهيت بدعتآميز مدعياتش» به مردم بود. حساسيت قضيه را ميتوان از گفتة يكي از مجتهدان محلي استنباط كرد كه ورود باب را به تبريز به چشم خود ديد، و اين پس از استقبال گرمي از او در شهر اروميه بود.(ص138)
qدر ميان هيئتِ قضات افرادي چون ملاباشيِ شاهزاده، ملامحمد تقي ممقاني، پيشواي شيخية تبريز، جمعي از علماي ديگر و نيز پارهاي از مقامات دولتي و ملازمان وليعهده ديده ميشدند. مجتهداني كه به شيخيه وابستگي نداشتند دعوت دولت را نپذيرفتند ... واهمه از نتايج هرگونه همكاري در محكوم شناختن باب نيز بسياري از علما را از معركه دور نگه ميداشت، برخي از مجتهدين را نيز دولت دعوت نكرد كه مبادا حكم به اعدام بدعت گذار داده دردسر غير ضروري بيافرينند. مجلس تبريز براي ناصرالدين ميرزا رويدادي طرفه و هيجانانگيز بود زيرا اين فرصت نادري بود براي مشاهدة مناظرهاي ميان دو جناح: ازيك سو يك مدعي مهدويت كه متهم به ارتداد بود، چهرهاي جوان و گيرا كه نويد عصر جديدي را ميداد و خواستار تجديد كيش بود، و از سوي ديگر پارهاي از گوياترين مخالفانِ باب. از همان ابتدا معلوم بود كه حكومت به سبب وجهة متهم نميتواند دست به اقدامات كيفري شديد بزند... در ابتداي محاكمه وليعهد علناً نسبت به باب و دعوي مهدويتش دودل بود. كنجكاوي ناصرالدينِ جوان براي شگفتيهاي نوآمده احساس احترامي در دل او براي اين پارساي فرانگر كه مرجعيت علما را به مبارزه ميطلبيد برانگيخته بود.(ص139)
qباب با اذعان صريح به منشأ الهي رسالت خويش و صحه گذاشتن بر اصالت نوشتههايش، ملاباشي را واداشت تا موضع دفاعي به خود گرفته و متعاقباً مباحثه را به مسير نيمه شوخي بيندازد... ناصرالدين و در همدلي با معناي ظاهري گفتة ملاباشي اظهار داشت چنانچه ادعاي باب درست باشد او هم از مسند قدرت خود به نفع باب استعفا خواهد داد... شاهزاده كه ظاهراً مسحورِ صراحت و اعتماد به نفس پيامآور شده بود گويي لحظهاي زمام نفس را از دست داد. دشوار بتوان باور كرد كه در آن لحظة بحراني، هنگامي كه رأي مردم به سوي باب ميگراييد، وليعهد جرئت كرده باشد بر سر موضوعي چنان حياتي، يعني آتية تاج و تختش، به ويژه تاج و تختي چنين متزلزل كه به زودي وارث آن ميشد، مزاح كرده باشد.(ص140)
qملاباشي و هم قطارانش باب را به رگبار تفاسير و تعابير و پرس و جوهاي تفتيشي و استنطاقي بستند. از صرف و نحو عربي گرفته تا سؤالات دربارة متن و تفسير احاديث، شأن نزول آيات قرآني، نكات باريكِ الهيات و حكمت، مسائل شرعي (از جمله برخي احكام مربوط به همخوابگي شنيعِ دو جنس بازان)، طب بقراطي و تأثير امزجة اربعه بر يك ديگر (موضوع دلپسندِ ملاباشي)- سيلابي از پرسشهاي گوناگون بر سر پيامآور آزرده خاطر سرازير شد. اقرار صادقانة باب كه با اين علوم آشنايي ندارد، بازجويان را جسورتر كرد... تحقير و تمسخر علما كافي بود كه دستور دولت تحقق پذيرد و مانع شود كه مردمان دل در گرو سيد پرجاذبة شيرازي دهند... وليعهد انگار هنوز ميپنداشت كه باب واقعاً نيروي معجزهآسا دارد. ولي پاسخ باب به اين درخواستِ بلهوسانه ساده بود: «در قوه ندارم». در عوض براي اثبات صدق مدعاي خويش، شروع به نزول آيات عربي به سبك قرآن كرد، علمي كه پيوسته آن را يگانه معجزة خود شمرده بود.(ص141)
qتأكيد مكرر باب كه از علوم عادي سررشتهاي ندارد، مباحثة بين پيامآور و ارباب شرع را تشديد كرد و در اين ميان همدلي متزلزل ناصرالدين نيز از دست رفت... باب، در عكسالعمل به تهمت كفر و شيادي از جانب علما، با عصبانيت براي بار نخست علناً گفت كه وي به راستي همان امام زمان، مهدي موعود، است كه هزاران سال مردمان چشم به راه بازگشتش بودهاند... در تصور كودكانة ناصرالدين ميرزا، كه هنوز در سوداي جن و پري به سر ميبرد، پيام باب تنها در صورتي به دلش مينشست كه وي قادر ميبود از بوتة آزمايش سحر و اعجاز موفق بيرون آيد. رفتار و كردار باب هر چه قدر هم شگفتانگيز، باز فاقد آن نفس مسيحايي بود كه بتواند هزاران تن، از جمله شخص وليعهد، را مريد خويشتن سازد. باب خود را نه ساحري با يَد بيضا بلكه پيامبري ميپنداشت كه بر ادعاي مهدويت خود تكيه ميكرد، و اين واقعهاي كمنظير در تاريخ اخيرِ تشيع بود. اعلام قائميت در محكمة تبريز حادثة تاريخي منحصر به فردي بود چون نه تنها جدايي كيش بابي را از اسلام علني ساخت بلكه، به طور محسوستر، سر آغازِ قيامي مذهبي شد كه به زودي شور و غلياني در سراسر ايران به وجود آورد. مجلسِ مجتهدين تبريز و برخورد آنها با باب ممكن است سادهلوحانه به نظر رسد، ولي آنان آن زيركي كافي را داشتند كه ناصرالدين را از تمايل به جانب مدعي جوان باز دارند، و اين واقعيت امكان سازش باب را با دولت قاجار تيرهتر كرد.(صص3-142)
qشورش بابيه بر ضد نيروي مشترك علما و دولت در خلال دو سال بعد سرانجام منجر به تيرباران باب در شعبان سال 1266 در تبريز شد... مجلس تبريز در هر حال نخستين برخورد ناصرالدين با توش و توانِ انقلابي مضمر در بطن محيط شيعة همعصرش بود.(ص143)
qارتقاي اميرنظام به مقام صدارت رجال سياسي تهران را تكان داد. اختيارات او حتي از اختيارات فراگير آقاسي- كه تازه از يوغ آن رسته بودند- نيز بيشتر بود. واگذاري «تمام امور» مملكت، ديواني و لشكري، به اميرنظام، نشانگر «اعتماد و وثوق» دربست شاه جوان به اين وزير نظام دون پاية دستگاهِ حكومت تبريز بود.(ص160)
qمنصب اميركبير در زمان قاجاريه جرح و تعديلي بود از يك رتبة نظامي عهدِ صفوي و ماقبل صفوي.(ص162)
qميرزاتقيخان در سفر 1245 ه ق خود همراه خسرو ميرزا به سنپترزبورگ و سپس همراه ناصرالدين در سال 1254 ه ق به ايروان پارهاي آرا دربارة لزوم اصلاحات در ذهن پرورد كه در طول چهار سال اقامتش در ولايتي دور افتاده در شرق آناتوليِ عثماني بيش از پيش تقويت شد.(ص163)
qدقيقاً همين تقارن قدرت و اصلاحات، در ساية توجه و التفات پادشاه قاجار، بود كه دورة كوتاه ولي مهمي از تغيير و تحول را بشارت ميداد. مجلس نوپاي امراي جمهور نخستين قرباني اين تقارن بود. اميركبير، پس از ورود به پايتخت، فوراً صدرالممالك اردبيلي، رئيسمجلس، را به قم تبعيد كرد... بر اثر اقدام بيدرنگ اميركبير ديگر كسي در ده سال آينده، از «مشورتخانه» چيزي نشنيد.(ص164)
qتاج و تخت و بقاي قاجاريه را از آغاز دو خطر تهديد ميكرد. نهضت باب، در عنادِ آشكار با نظام مذهبي شيعه و، مآلاً، با سازمان غيرمذهبي مملكت، رفته رفته تا اوانِ سلطنت ناصرالدين شاه به صورت جرياني انقلابي درآمده بود كه درعرض دو سالِ بعدي در قيامهايي پياپي در مازندران، فارس و زنجان فوران يافت... همين ناآراميها و مبارزه با سالار و با نهضت بابيه در همين زمان، بود كه منابع مالي و نظامي حكومت قاجار را به خود مشغول داشت.(ص171)
qعزم جزم اميركبير در ممانعت از بازگشت بهمن ميرزا روسها را به شدت خشمگين ساخته بود... دالگوروكي براي اجراي نيت خويش سراغ همان افرادي رفت كه تكيهگاه اصليِ قدرت اميركبير بودند: يعني نظام جديد آذربايجان. در ميان اين قشون هنوز وفاداري به بهمن ميرزا و عدم رضايت از اميركبير بدان اندازه بود كه بتوان آن را تحريك به طغيان كرد... سربازان شورشي، اين بار كاملاً مسلح، به اقامتگاه صدراعظم در درون ارگ بازگشتند، و خواستار بركناري او شدند و تهديد كردند اگر درخواستهاي آنها برآورده نشود به تلافي صدراعظم را خواهند كشت.(صص3-172)
qدر عوض، پيشنهاد وزير مختارِ بريتانيا را پذيرفت و دست به تدبيري عاقلانه زد، و اميركبير را موقتاً از ارگ دولتي بيرون فرستاد... دالگوروكي ميتوانست پيروزي خود را جشن بگيرد، وليكن حقيقت اين بود كه فرانت با موفقيت پا پيشنهاده، موقعيت بريتانيا را تحكيم بخشيده و آقاخان نوري هم در اين ميان بهرة كامل از وضعيت برده بود... اميركبير در شهر در خانة نوري سكونت گزيد... خانة نوري، كه از مصونيت بريتانيا برخوردار بود، اكنون «محل تجمع طرفداران حكومت» شد... سه روز بعد، تمامي شهر اميركبير را به كاخ شاه مشايعت كرد.(صص5-174)
qشيل با همان لحن دو پهلو اميركبير را «مردي با استعداد» ميخواند و ميگويد مال دوستي و «شهوت مادي» ندارد، «مصلحت مملكت» را ميخواهد، و اگر مجال يابد «دست به اصلاحات ميزند» ولي با اين همه مردي «تند مزاج» و «مشحون به غرض»، سوءظن و لجاجت است. شيل با رنجش قلبي اضافه ميكند، با آنكه «مخالف روسها»ست، «به ندرت طرف انگليس را ميگيرد» و روي هم رفته درصدد است «از نفوذ سفارتخانهها بكاهد».(صص180-179)
qناصرالدين شاه در روز دوشنبه شانزدهم محرم 1268 (يازدهم نوامبر 1851) اميركبير را از صدارت معزول كرد. ولي وي كماكان در مقام امارت نظام يعني رياست كل قشون باقي ماند... دو ماه بعد، در روز جمعة هفدهم ربيعالاول 1268 (دهم ژانوية 1852)، اميركبير به فرمان ناصرالدين شاه در حمام باغ شاه فين در نزديكي كاشان، تبعيدگاه واپسين روزهاي عمرش، كشته شد... مرگ اميركبير در ضمير همگاني ايرانيان آن لحظة آشنايي است كه انسان فاني پا به بتخانة شهيدان قهرمان ميگذارد.(ص183)
qستايش قهرمانپرورانه از اميركبير نيز بر پارهاي نقايص مشهود در شخصيت وي سرپوش نهاد و علل واقعي اختلافاتش با شاه را به ابهام بيشتري كشاند... در آغاز كار شاه همانند شاگردي پرشور با اشتياق تن به آموختن رموز پيچيدة حكومت ميداد. ولي رفته رفته كه حالت اعتماد به نفس بيشتري پيدا كرد، اين ترتيب به نظرش شاق آمد و حيطة آنچه وي آن را «حقوق سلطنت» ميدانست در ديدهاش بسي محدودتر از آن آمد كه بيچون و چرا آن را بپذيرد... لحن كلام امير در مكاتبات خصوصي با شاه گاه به آميزهاي از تبختر و توبيخ پدرانه مبدل ميگرديد.(ص184)
qحضور چشمگير شاه براي مشروعيت يافتن برنامة اصلاحات اميركبير ضرورت داشت و اقدامات حاد صدراعظم را بر ضدِ مخالفانش، ولو به نحوي نمادين، همواره تأييد و ياوري ميكرد. او سلطنت نيرومند را براي توفيق صدارت خود حياتي ميدانست.(ص186)
qصدراعظم شايق بود شاه را در امور دولت شركت دهد، ولي رفته رفته كار به جايي رسيد كه به جاي راهنمايي كردن شاه از او دستور ميگرفت و مدام ميبايست كه رفتار و كردار خود را توجيه كند... با اين همه هنوز هم اكثراً اميركبير بود كه مسير امور دولت و خط مشي سلطنت را معين ميكرد.(ص187)
qحلقة گسترندة مخالفان صدراعظم نشانگر انزواي روزافزون او بود. برخورد دقيق و سختگير اميركبير، به ويژه با دونپايگان، صدارتش را نوعي حكومت وحشت، مجهز به مأموران خفيهنويس، اعدام در ملأعام و سانسور شديد جلوه ميداد. روابط صادقانه و سازش ناپذير او با فرستادگان خارجي نيز يار و ياوري در اردوي روس و يا انگليس برايش به دست نميآورد... اميركبير بيش از هر صدراعظم ديگري، در سنت نظام ايراني- اسلامي، خطوط جبهة پيكارش را بيمحابا بلادفاع گذاشت. اتكاي مطلقش به شخص شاه كه رو به كاهش گذاشته بود، او را بيش از پيش در معرض دسيسه و تباني دربار قرار داد... از طرفي، از ناصرالدين انتظار ميرفت در امور دولت شركت جويد و در انظار عمومي خود را پادشاهي مسئول و مقتدر قلمداد كند و، از طرف ديگر، ميبايستي مطيع خط مشيِ تعيين شده توسط صدراعظم خود باشد. اين دوگانگي در ايفاي وظيفه، به ويژه در سفري به اصفهان در تابستان 1267 ه ق، علايم آشكاري از فرسايش بروز داد و در اينجا بود كه واهمة بيمارگونة شاه براي حراست تاج و تختش با تكاپوي اميركبير براي حفظ تسلط خويش بر حكومت آشكارا برخورد پيدا كرد.(صص8-207)
qبا بركناري اميركبير از منصب لشكرياش نيروي بزرگي، مشتمل بر 000/100 قواي نظام و 000/36 قواي چريك، كه وسيلة اميركبير تجديد سازمان يافته بود زير فرمان نوري و طرفدارانش ميرفت... شايعات مربوط به در خطربودن جان اميركبير در محافل درباري وي را بدان حد نگران ساخت كه از فرط استيصال در حدود بيست و سوم محرم (هجدهم نوامبر) پيامي براي شيل فرستاد و ابراز «اميدواري صميمانه» كرد كه وزير مختار بريتانيا اختلافات گذشتهشانِ را از ياده برده «به او اجازه دهد چنانچه احساس خطر از ناحية شاه كند در سفارت پناه جويد».(ص220)
qبامداد روز بيست و پنجم محرم، جوزف ديكسون، طبيب سفارت انگليس، نزد اميركبير فرستاده شد «تا ترتيبات توافق شده را به اطلاعش برساند»، بدين معني كه در مقابل پذيرفتن حكومت كاشان، بريتانيا امنيت او و خانوادهاش را تضمين ميكند... همان روز در ظرف فقط نيم ساعت وضع به كلي تغيير كرد. دالگوروكي به محض آن كه شنيد اميركبير در شرف پذيرش حمايت بريتانياست، به تمامي هفت نفر كاركنان سفارتخانة روس در تهران دستور داد «همه ملبس به اونيفورم» همراه با مستحفظان قزاق به سراي اميركبير بروند و متقابلاً به او پيشنهاد تحتالحمايگي كامل و بلاشرط و «حمايت امپراتور» بكنند.(ص223)
qرنجش عميق شيل از تغيير رأي اميركبير و تلاش آشكارش در بهرهبرداري از اقدام روسيه بسيار عيان بود.(ص224)
qصرفنظر از اين كه منقلب شدن حال شاه ناشي از خشم واقعي بود و يا مصلحتي، وي عملِ دالگوروكي را نمودار هتك حرمت سلطنتي انگاشت.(ص225)
qروز بيست و پنجم محرم، سه ساعت از شب گذشته قراولان سلطنتي اميركبير را بازداشت كردند و از خانهاش بيرون بردند. نوسان اميركبير ميان دو سفارت بيترديد اشتباه بزرگي بود... وي به اين موضوع پي نبرد كه با رد شرايط پيشنهادي شيل و قبول حمايت روسيه، نه تنها وزير مختار بريتانيا را به عداوت واميدارد بلكه، از آن بدتر و سهمناكتر، علناً در انظار از فرمان شاه هم سرپيچي ميكند... روز بعد، بيست و ششم محرم، اميركبير از تمامي مناصب، القاب و مزايايش خلع شد.(ص226)
qچند روز بعد منصب اميرنظامي نيز به كلي منسوخ شد. قرار شد امور لشكر را آجودان باشي به نوري گزارش كند، و وي به نوبة خود به استحضار شاه برساند... غروب روز بيست و ششم محرم شخصي كه شيل او را «مستخدمِ بسيار مورد اعتماد» اميركبير مينامد، به ديدن وزير مختار رفت. ملاقات كننده سند عجيبي ظاهراً به خط صدراعظم معزول و حال در بند همراه داشت كه در آن «هرگونه حق يا درخواست براي كسب حمايت از سفارت انگلستان، يا هر كنسولگري انگليسي، را از خود سلب ميكرد»... سند مشابهي هم نزد دالگوروكي برده شد، ولي فرستادة روس از امضاي آن سرباز زد.(ص227)
qشيل در بيست و ششم نوامبر 1851 (يكم صفر 1268) گزارش كرد كه در نتيجة خودداري دالگوروكي از چشمپوشي از اعطاي تحتالحمايگي به اميركبير «براي شاه چارهاي جز بازداشت و حبس كردن اميركبير نماند».(ص228)
qدرخواست دالگوروكي از سنپترزبورگ براي كسبِ اجازة اعطاي مصونيت سياسي به اميركبير وضع را وخيمتر ساخت و براي شاه شكي باقي نماند كه اگر اميركبير را به حال خود گذارد وي به سفارت روسيه ميگريزد.(ص229)
qتبعيد اميركبير فقط چهل روز طول كشيد... براي ممانعت از گريز آنان به سفارتخانة روس، اقدامات امنيتي شديدي به عمل آمد، ولي به مستحفظين اخطار شد «همة اوقات با ادب و احترام حركت كنند»... اميركبير حق نداشت با احدي مكاتبه كند مگر با صدراعظم جديد، آن هم فقط در موارد اضطراري.(ص231)
qدولت نوري، كه هنوز يك ماه از عمرش نگذشته بود، رسوايي به بار آورده بود... امكان بازگشت اميركبير به قدرت چنان محتمل مينمود كه شيل آن را به لندن گزارش كرد. ولي برآورد خود شاه ظاهراً به بدي برآورد وزير مختار بريتانيا نبود.(ص232)
qنوري كه به قدرت رسيد، ائتلاف ضد اميركبير تقريباً از هم پاشيد. صدراعظمِ جديد ظاهراً چنان سرگرم قبضه كردن تمام مقامات دولتي براي خود و نزديكانش بود كه فرصتي براي جاهطلبيهاي ارضا نشدة مهدعليا نماند.(ص232)
qاظهارات پرلاف و گزاف دالگوروكي كه به زودي به صدراعظم پيشين تحتالحمايگي اعطا ميكند و آزادي او را به دست ميآورد، خطر بخشودگي او را در ذهن مسموم شاه، و ذهن نوري و ديگر توطئهگران، بزرگتر كرد.(ص233)
qاين درست است كه اعمال وزير مختار روسيه امكان زنده ماندن اميركبير را بسي تيرهتر ساخت. ولي از اشتباهات دالگوروكي در آن موقعيت حساس سياسي و نيز از توطئهچينيهاي درباريان كه بگذريم، تصميم شاه براي از بين بردن اتابكش ريشه در لايههاي ژرفتري داشت.(ص234)
qحكم قتل اميركبير بالاخره وقتي صادر شد كه شاه از بابت آيندة تاج و تختش سر تا پا غرق هول و هراس بود... از وقتي كه ساية شوم تحتالحمايگي خارجي بر سرِ صدراعظم معزول افكنده شد، اميركبير ديگر آن چهرة پدرانة آرامشبخش نبود بلكه به زعم ناصرالدين تهديدي براي تاج و تختش به شمار ميآمد.(ص236)
qدر اين مدت دو بار حكم مرگ اميركبير را صادر و سپس باطل كرده بود، اما در بيستم ربيعالاول سال 1268 ديگر آمادة اقدام بود... اين فرمان با سرعت تمام به اجرا گذاشته شد زيرا مخالفان اميركبير در دربار ميترسيدند شاه بار ديگر تغيير رأي دهد.(ص237)
qنامة خودِ مالمزبري- به عنوان شيل ولي در حقيقت خطاب به شاه از طريق وزير امورِ خارجة ايران- شايد يكي از شديداللحنترين نامههايي بود كه در تاريخ روابطِ ايران و انگليس به قلم آمد و گناه را مستقيماً به گردن شاه نهاد... و به شيل دستور ميدهد «به دولت ايران اعلامي صريح خواهيد داد كه هرگاه پس از اين قتل بيترحمانة مرحوم امير، گناهان ديگر از اين قبيل صدور يابد بر دولت انگليس لازم خواهد شد كه به دقت بپرسند كه آيا شايستة فخر تاج انگليس، و لايق حقوق مملكتِ آدميمنش انگلستان است كه وزير مختار انگليس مقيم مملكتي باشد كه در آنجا مشاهده كند ارتكاب اموري را كه آن قدر مصادم انسانيت باشد». از لحن نامه نميتوان فهميد كه آيا وزير خارجة جديد بريتانيا از ميزان درگيري شيل در اموري «آنقدر مصادم انسانيت» باخبر بود يا نه.(صص9-238)
qخود تزار، در گفت وگويي با سِر هميلتون سيمور، سفيرِ بريتانيا در سن پترزبورگ، از اعدام اميركبير سخن به ميان آورد و به سيمور اطمينان داد كه مراتب «خشم و وحشت» خود را از «قتل وزير فقيد شاه» به فرستادة ايران در دربارش ابراز كرده است... تزار روسيه سپس سخن موهني دربارة اخلاق ايرانيان چاشنيِ اعتراض خود كرده به فرانسه ميگويد: «ايرانيها چنان مردمياند كه نه قانون دارند نه ايمان.»... هياهويي را كه قتل وزير در مطبوعات اروپايي برانگيخت نه شاه پيشبيني كرده بود نه نوري.(ص239)
qاما در داخل كشور كشتن اميركبير به كلي حاشا شد. روزنامة وقايعاتفاقية بيست و سوم ربيعالاول سال 1268، سه روز پس از قتل اميركبير، به خوانندگان اطلاع داد كه ميرزا تقيخان «احوال خوشي ندارد. صورت و پايش تا زانو ورم كرده است.» دو شماره بعد، در هفتم ربيعالثاني 1268، همين نشرية رسمي دولت در اعلان كوچكي نوشت: «ميرزا تقيخان كه سابقاً اميرنظام و شخص اول اين دولت بود در شب شنبه هجدهم ماه ربيعالاول در كاشان وفات يافت.»(ص241)
qرفتار تند اميركبير با دگرانديشيهاي ديني و سياسي، در زمان خود، راه بر هرگونه تغيير و تبديل جز آنچه خود او بدان دل بسته بود بست. تجربة آغازين مجلس جمهور نيز نتوانست بار فشار حكومت مطلقة اميركبير را برتابد. تلقي او از اينگونه نوآوريها چه بسا مانند نهضت باب توأم با بدگماني بود و آن را انحرافي از موازين حاكميتِ صحيح و متقن ميانگاشت. و سرانجام، نقش قدرتهاي خارجي، و به ويژه نمايندگان آنان، در سرنگوني اميركبير بسيار پرسش برانگيز است. كارهاي هر دو طرف، چه روسها چه انگليسيها، از روي رقابتي حسادتآميز ولي غالباً بيمعنا بود. به ويژه معماي نقش شيل هنوز هم كاملاً روشن نيست.(ص244)
qسپيده دم بامداد روز بيست و هشتم شوال 1268، هنگامي كه ناصرالدين شاه از كاخ ييلاقي نياوران عازم گردش و شكار در درههاي شمال پايتخت بود، گروهي از بابيان سرسخت، كه تعدادشان شايد از شش تن تجاوز نميكرد، در فاصلة كوتاهي از كاخ به او حملهور شدند... مرداني عريضه به دست به او نزديك شدند و «با صداي بلند و حركات تهديدآميز خواستار جبران وهني شدند كه با كشتن پيشوايشان [سيدعليمحمد باب] به كيشِ آنها وارد آمده بود».(ص284)
qشاه از سوءقصد جان به دربرد و صدمة بدني ناچيزي ديد... دكانها در پايتخت فوراً بستند، نان كمياب شد، و در ميان سپاهيان آشفتگي افتاد، و اينها همه از واهمة حملة بيامان بابيان بود.(ص285)
qاز وحشت اولية سوءقصد كه بگذريم، آنچه شاه را به خصوص ميترساند امكان نوعي توطئه بود، توطئهاي به ابتكار و هدايت بقاياي سران بابيه و احياناً با همكاري و ترغيب عناصري در درون حكومت.(ص286)
qبابيان، پس از شكستهاي فجيع در مبارزات قلعة طبرسي و در شهرهاي نيريز و زنجان، و متعاقباً اعدام باب در شعبان 1266 در تبريز، سخت روحية خود را باخته بودند، ولي پس از سقوط دولت اميركبير مجال يافتند تجديد سازمان يابند و بخشهايي از شبكة خود را بازسازي كنند. با در نظر گرفتن جنبة مهدويت كه اين جنبش براي خود قايل بود و مركزيت شخص باب كه پايهگذار پر جاذبه و مؤثر در موجوديت اين جنبش بود، شگفتانگيز نيست كه خونخواهي باب انديشة بسياري از فعالان بابيه را به خود مشغول داشته باشد... شيخ علي ترشيزي، كه بيشتر به لقب بابياش، «عظيم»، شهرت داشت، يكي از آخرين بازماندگان هستة اولية بابيه و نايب رسمي بعد از باب، ايبسا كه در اين ماجرا تنها نبود. محمدصادق تبريزي، مهاجم مقتول، خدمتكار عظيم و بيشك تحت نفوذِ او بود... برخلاف طرز فكر مسالمتآميزي كه بعدها در تبعيد در ميان بسياري از بابيان رواج يافت، فعالان بابيه در اين مرحله همه معتقد به جهاد براي براندازي حكومت قاجاريه بودند... مبناي اين طرح، از جانبي آمال آخرالزماني شيعه و از جانبي استيصال و خشم بود.(ص287)
qيك شخصيت برجستة بابي ديگر، ميرزاحسين علي نوري، ملقب به «بها» (بعدها بهاءالله)، كه همولايتي صدراعظم بود، از ديرباز با نوري و خانوادهاش آشنايي داشت. اميركبير در 1267 ه ق وي را به عتبات تبعيد كرده بود. او پس از بازگشت از اين سفر ماهها مهمان صدراعظم بود و قبل از سوءقصد در خانة جعفر قليخان، يكي از برادران ميرزاآقاخان نوري، در شميران به سر ميبرد. در آنجا نه تنها توانسته بود با «رجال و بزرگان» پايتخت تماس برقرار كند بلكه عظيم پيشواي بابيه را نيز ديده و در اين ملاقات حتي او را از اجراي نقشة قتل شاه برحذر داشته بود.(ص288)
qدر اين شرايط دشوار، نوري ميبايست تدبيري ميانديشيد، پس به ابتكار خود و يا بنا به تصميم شاه به سركوبي بابيه تن داد تا هم هراس شاه را از تجاوز ديگري از ناحية بابيه برطرف كند و هم دامن خود را از تهمت همدستي پاك سازد. در اجراي اين مقصود، نوري پيشخدمت خاصة شاه، عليخان فراشباشي، قاتل اميركبير و يار مصلحتي و فعلاً فرمانبر خود را مأمور اصلي كشف شبكة بابيه كرد... دو روز پس از واقعه، در حالي كه گرفتار شدگان هيچ بروز نداده بودند، علي خان، ظاهراً با راهنمايي كدخداي محلة سرچشمه، به خانة سليمان خان تبريزي حمله برد. اين خانه محل اجتماع بابيه و كانون شاخصي بود. سيزده بابي، كه گفته ميشد جزئي از يك شبكة توطئة هفتاد نفرياند، درآنجا دستگير شدند... اعضاي اين گروه در زير شكنجه اسامي بيشتري را فاش كردند و در نتيجه بازداشتهاي تازهاي به عمل آمد.(ص289)
qهنوز يك هفته نشده در حدود ده بابي به قتل رسيدند، «بعضي با قساوتي بس فاحش»... بازداشتها و اعدامهاي بعدي ظاهراً بيگناهي صدراعظم را تا حدي ثابت كرد ولي از خشم شاه چيزي كاسته نشد و نگراني فراوان او را از شورش احتمالي بابيه از بين نبرد.(ص290)
qبازداشت شيخ علي عظيم، رهبر بابيه، چند روز پس از دست خط شاه به عنوان توفیقي بزرگ تلقي شد. اين موفقيت تا اندازة زيادي مرهون همكاري سفارت روس بود.(ص291)
qمفتشين سفارت روسيه همچنين خفاگاهِ بهاءالله را در خانة يكي از خويشانش در زرگنده كشف كردند. نام اين شخص نيز در فهرست دولتي آمده بود... دالگوروكي چه بسا اكراه داشت كه عظيم مغز متفكر سوءقصد را تحت حمايت خود گيرد و اصولاً احتياط ميكرد خود را درگير اين ماجرا نسازد... اعتراف عظيم، كه البته زير فشار گرفته شد، زمينه را عمدتاً براي تبرئه صدراعظم از اتهام شركت در توطئه فراهم آورد. در استنطاقي كه نوري خود شخصاً عهدهدارِ آن شد، عظيم اقرار كرد كه خودش «محرك اصلي و رهبر» توطئه بوده و محمد صادق به دستور او دست به عمل زده است.(ص292)
qنوري با تدبير و ابتكار شيطاني فوايد برپا كردن كشتاري جمعي را دريافت، خونريزي جنون آسايي كه حتي به معيار قاجاريه هم خارقالعاده بود. تصميم به قتلعام بدون محاكمه و دادرسي ساير بابيان بازداشتي، كاري كه نه تنها از حمايت مادر شاه و درباريان بلكه از پشتيباني برخي از علما نيز برخوردار بود، به دست مأموران دولت و دربار و گروههاي وابستة ديگر به اجرا درآمد. نوري چنين استدلال ميكرد كه شركت دادن قاطبة رجال طبقة حاكم در ريشهكني خطر بابيه موجب ميشود كه بابيان بر ضدِ شخص شاه يا صدراعظم و يا گروه خاص ديگري درصدد تلافي برنيايند.(ص293)
qدر واقع علما با آن كه از آنها خواسته شد بر اين قصاص جمعي صحه گذارند، زيركانه از زير بار آن شانه خالي كردند، همچنين خود شاه و صدراعظم نيز.(ص294)
qحتي تجار كه بيشتر از هر دستهاي وارد سياست بودند و آن همه به تقوا و همبستگيِ گروهيشان ميباليدند، مجبور گشتند يكي را از ميان خود به هلاكت رسانند. آقا مهدي ملكالتجار تهران، در كشتن تاجر وقايعنگار مشهور بابي، حاجي ميرزاجاني كاشاني، پيشگام شد... گذشته از هلاكت سه مهاجم اصلي، بيست و سه اعدام ديگر هم رسماً اعلام شد، ولي بسياري كشتارهاي ديگر چه بسا كه هرگز برملا نشد... اين قربانيان، از نظر جغرافيايي و اجتماعي، نشان دهندة اقشار مختلف پيروان باب بودند.(ص295)
qدوبابي ديگر نيز در اين ماجرا كشته شدند. اولي، زرينتاج برغاني، معروف به قرهالعين و متخلص به طاهره، يكي از نامدارترين رهبران جنبش، پنهاني به قتل رسيد. وي ابتدا در سال 1265 ه ق در مازندران گرفتار شده و بعداً به تهران انتقال يافته بود و در هنگام سوءقصد در بالاخانة منزل كلانتر در پايتخت محبوس بود. وي در زمان اميركبير ظاهراً با وساطت شاه از مرگ رسته بود... وي كمتر از يك هفته پس از سوءقصد توسط دو تن از علماي عظام تهران، ظاهراً براي چند روز، مورد استنطاق قرار گرفت... علاوه بر ارتباط قرهالعين با بهاءالله اين شايعات كه همسر و خواهر ميرزاآقاخان نوري و ديگر زنان اندرون هواخواهِ قرهالعين بودند نيز چه بسا به هلاكت وي شتاب بخشيد. كمتر از يك هفته بعد قرهالعين توسط چند تن از نوكرهاي جزء عزيزخان آجودانباشي خفه شد و جسدش در بيرون باروي شهر در باغي به چاهي فروانداخته شد.(ص296)
qشيخ علي عظيم كه خود را پيشواي حلقة بابيه ميخواند، تقريباً دو ماه پس از دستگيري و سه هفته پس از خبر اعدام قريبالوقوعش در نشرية رسمي دولتي به قتل رسيد... ميرزاحسينعلي بهاءالله، با آن كه نامش جزء فهرست افرادِ مورد تعقيب حكومت بود، سالم جان به در برد... او را، همراه بابيان ديگري كه منتظر سرنوشتشان بودند، به انبار مخوف ارگ تهران گسيل كردند. او پس از چهار ماه از سياهچال تهران به درآمد و به عراق عثماني تبعيد شد، تبعيدي كه از آن هرگز بازنگشت. بعيد است كه بهاءالله صرفاً به اين علت آزاد شده باشد كه او را بيگناه يافتند... از ديدگاه حكومت، منزلت بهاءالله در ميان بابيان و ارتباط او با عظيم مدرك كافي براي بزهكارياش بود. با اين وصف، پيوند با نوري، و شايد هم ياري دالگوروكي، باعث نجات او از اعدام شد.(صص7-296)
qموضع مبهم صدراعظم در قبال قضية سوءقصد نياز به توضيح بيشتري دارد... نوري هنگام تبعيدش در كاشان در عهد محمدشاه پيش از انتصاب به صدارت عظما، با بابيان تماس گرفته بود به اميد آنكه، در تكاپوي خود براي كسب قدرت، در ازاي وعدة مصونيت آتي پيروان باب، حمايت آنها را به دست آورد... خيلي مستبعد نيست كه به نظر نوري اعادة حيثيت بابيه راه چارة مقدوري در مقابلِ زيادهرويهاي علما بوده باشد... شايد نيز بتوان چنين استنتاج كرد كه نوري با جلب پشتيباني بابيان ميخواست نوعي بيمة اضافي در برابر غضب همايوني براي خود فراهم سازد... اگر عظيم به راستي محرك اصلي سوءقصد بود، ميتوان استدلال كرد كه عمل او ناشي از اختلافي عقيدتي با جناح معتدل جنبش، به رهبري بهاءالله، بود. به قرارِ مسموع عظيم، پيش از اعدام، در حين استنطاقش در زندان در مورد رهبري بهاءالله گفته بود زعيم جامعة بابي احدي جز شخص باب نيست.(ص298)
qاين رويدادهاي فاجعهآميز مدتي بعد زمينهاي براي تجديد نظر در اصولِ اعتقادي بابيه فراهم آورد. جناح تجديد نظر طلب بابيه تحت هدايت بهاءالله درصدد صلحجويي با دولت برآمد و در عين حال مخالفتش را با دستگاه مذهبي نيز ملايمتر كرد. اين خط مشي سرانجام در اصل اعتقادي عدم دخالت در سياست در بهاييت تبلور يافت. گرايش متقابل در بابيه، يعني وفاداري به موازين پيكارجويي سياسي، به صورتِ نيرويي بالقوه دگرانديش جلوه نمود، و تحت رهبري اسمي صبح ازل در تبعيد پاي برجا ماند، هرچند كه پيش از انقلاب مشروطه هيچگاه از قوه به فعل در نيامد.(ص299)
....
قسمتی از نقد دفتر مطالعات و تدوین تاریخ ایران بر کتاب قبله عالم
در كتاب قبله عالم، تلاش شده است تا شخصيت استوار و ايستاده اميركبير، شكسته شود و يا دستكم ترك بردارد و شخصيت شكسته و خرد شده ناصرالدين شاه، بند خورده و حتيالامكان ترميم شود. اين كه چرا چنين خط سيري در اين كتاب در پيش گرفته شده، در مورد اميركبير به لحاظ مقابله جدي او با فتنه بابيه، قابل درك است، اما درباره ناصرالدين شاه چگونه ميتوان اين مسئله را توجيه كرد؟ آيا ميتوان چنين پنداشت كه صدور دستور قتل اميركبير توسط ناصرالدين شاه و نيز چندي پس از آن، جان سالم به در بردن ميرزاحسينعلي نوري از خشم شاهانه و فرصت يافتن وي براي پايهگذاري فرقه بهائيت تحت حمايت و هدايت استعمارگران، جملگي از عواملي به شمار ميآيند كه قدرداني از اين شاه قاجار را براي تاريخ نگاراني مانند آقاي عباس امانت، به صورت يك وظيفه درميآورند؟
در پاسخ به اين سؤال كه چرا آقاي امانت در كتاب قبله عالم ، در صدد خدشهدار ساختن چهره اميركبير برآمده است، بيش از آن كه به دنبال «دليل» بگرديم، بايد در پي يافتن «علت» آن باشيم و اين علت را از خلال چهرهپردازي ايشان براي «سيدعلي محمد شيرازي» ملقب به «باب» و نيز آنچه پيرامون «ميرزاحسينعلي نوري» ملقب به «بهاءالله» آورده است، ميتوان دريافت.
«باب» از نگاه آقاي امانت «منادي محنت كشيدهاي» است كه طرفداري فزاينده مردم از او باعث نگراني حكومت و علما شده بود. او در قالب «چهرهاي جوان و گيرا كه نويد عصر جديدي را ميداد» حتي ناصرالدين ميرزاي وليعهد را نيز «مسحور صراحت و اعتماد به نفس» خويش ساخته بود تا جايي كه «وليعهد انگار هنوز ميپنداشت كه باب واقعاً نيروي معجزهآسا دارد». به گفته آقاي امانت، سيدعلي محمدشيرازي در محكمهاي كه علماي تبريز براي سنجش افكار و عقايد وي برپا كرده بودند «صادقانه» و با متانت كامل در برابر «رگبار تفاسير و تعابير و پرس و جوهاي تفتيشي و استنطاقي» به پاسخگويي ميپردازد و براي «اثبات صدق مدعاي خويش، شروع به نزول آيات عربي به سبك قرآن» ميكند، يعني «علمي كه پيوسته آن را يگانه معجزه خود شمرده بود.» (صص141-138)
از لابلاي اينگونه تعابير و تفاسير و نيز ديگر توصيفاتي كه بعضاً از باب و نيز تحركات بابيه در كتاب قبله عالم صورت ميگيرد، علائق و دلبستگيهاي نويسنده اين كتاب، كاملاً مشهود است. حال اگر در نظر داشته باشيم كه در تاريخ كشور ما سركوب فتنه بابيه به اميركبير نسبت داده شده است و اعدام باب در سال 1266 ه.ق در اوج اقتدار او صورت ميگيرد، ميتوانيم علت اين نحوه نگاه آقاي امانت را به اميركبير بهتر درك كنيم. اما فارغ از اين مسئله جا دارد به ارزيابي آنچه ايشان درباره بابيه آورده است نيز بپردازيم. آقاي امانت، همانگونه كه اشاره شد، از «باب» تصوير يك فرد قديس را در محكمه تفتيش عقايد نشان ميدهد كه حاضران در آن محكمه با طرح سؤالات سطحي و بعضاً مزاحگونه خود، درصدد آزار و اذيت او برميآيند. البته نويسنده كتاب به اين نكته اشاره نميكند كه باب پيش از آن با طرح ادعاهاي واهي و - به تعبير ايشان - با «نزول آيات عربي به سبك قرآن» بيقدر و مقدار بودن سطح دانش و گفتههاي خود را به اثبات رسانيده بود. از طرفي هنگامي كه كسي براي «اثبات صدق مدعاي خويش» صرفاً «آيات عربي به سبك قرآن» را ميخواند، حداقل آن است كه جملات ادا شده از سوي وي به لحاظ قواعد صرف و نحو داراي اشكالات و اغلاط فاحش نباشد. اما جالب اينجاست كه سيدعلي محمدشيرازي به دليل ناآشنايي با صرف و نحو، واژهها و عباراتي را به هم ميبافت كه به كلي خارج از اين قواعد بود و هيچ گونه معنايي از آنها مستفاد نميشد. در واقع آنچه در اين زمينه از وي صادر ميگشت نوعي تقليد ناشيانه از شيوه بيان قرآني و ادعيه اسلامي بود كه البته وي داراي مهارتي شگفتانگيز در اين زمينه بود. بنابراين هرچند حجم مطالب بيان شده از سوي سيدعليمحمد بسيار زياد بود و چه بسا ميتوانست به دليل شباهتهاي ظاهري كه با بيان قرآني و ادعيه داشت، تأثيراتي نيز بر روي برخي تودههاي عوام بگذارد اما علما و فقهايي كه به زبان عربي آشنايي داشتند، بلافاصله بيمبنايي و پوچ بودن آنها را درمييافتند. به عنوان نمونه يكي از نكاتي كه در مكتوبات سيدعليمحمد شيرازي به صورت عياني مشاهده ميشود، استفاده وي از مشتقات يك كلمه در حد افراط است كه البته چون بدون برخورداري از پايه و اساس صحيحي، در پي هم آورده شدهاند، اساساً معنا و مفهومي ندارند. به عنوان نمونه در قسمتي از كتاب «قيومالاسماء» يا تفسير سوره يوسف توسط خود باب، چنين آمده است: «بالله الله المقتدر القادر المقدر، بالله الله القادر المقادر، بالله الله القادر القدران، بالله الله المقتدر المقتدر، بالله الله المقتدر القدران، بالله الله المقتادر المقتادر» و همين طور الي آخر. يا در مورد ديگري، وي 360 مشتق از كلمه «بهاء» به هنگام حبس در قلعه چهريق به دست داده است كه به شكل «هيكل انسان» نوشته شده است (ولي امرالله، God Passes by، جلد دوم، ص 146) گذشته از اينگونه مشتقسازيهاي بيپايه و اساس و فاقد معنا كه به وفور در مكتوبات و باصطلاح «آيات» وي به چشم ميخورد، سيدعلي محمد، خطبهها و مكتوبات بسياري نيز دارد كه اگرچه به سبك بيان قرآني و ادعيه نگاشته شدهاند، اما اساساً فاقد معنياند يا به موضوعاتي در آنها پرداخته شده است كه اصلاً اهميتي ندارند. اين مكتوبات غالباً به عنوان تفسير برخي سورهها و آيات قرآن يا حتي تفسير برخي «حروف» بيان شدهاند. به عنوان نمونه در بخشي از كتاب «قيومالاسماء» در تفسير حرف «تاء» آمده است: «ثم كلمه التاء تراب عصير اشباه امثال جوهريات عوالم اللاهوت تراب عصير ذاتيات عوالم الجبروت ثم تراب كينونيات شوامخ اعلي مجردات الملكوت ثم تراب حقايق اهل الناسوت...» كه معناي تحتاللفظي آن چيزي قريب به اين ميشود: «پس از آن كلمه تاء، خاك فشرده سايهها و مثالهاي جوهرهاي عالمهاي لاهوت و خاكي كه فشرده است ذاتهاي جهانهاي جبروت را، سپس خاك كينونيات بلند، بلندتر از مجردات آسماني، سپس خاك حقايق اهل ناسوت...» (يوسف فضائي، تحقيق در تاريخ و فلسفه بابيگري، بهائيگري و كسروي گرايي، تهران: مؤسسه مطبوعاتي فرخي، بيتا، ص156)
اين شيوه طبعاً مورد استفاده برخي ديگر از پيروان و به ويژه مبلغان بابيه نيز در همان زمان قرار گرفت. از جمله بنا به آنچه در يكي از منابع بابيه و بهائيت آمده است، ملامحمد علي بارفروشي ملقب به «قدوس» كه يكي از بزرگترين دعات باب به شمار ميرود در تفسير حرف «ص» از كلمه «صمد» معادل شش برابر قرآن مطلب نگاشته است! (ولي امرالله، همان، ص30)
به نظر ميرسد همين مقدار براي روشن كردن ساختار ذهني و سطح معرفتي سيدعليمحمد شيرازي و مبلغان وي كافي باشد. بديهي است كه علماي حاضر در محكمه تبريز با توجه به شناخت اجمالي كه از اين مدعي بابيت و مهدويت و سپس نبوت و الوهيت دارند، در مواجهه با وي بخواهند تا از ميزان دانش و اطلاعات وي در حوزههاي مختلف آگاهي يابند و دستكم انتظار داشته باشند «آيات»! نازل شده توسط وي، معنا و مفهوم محصلي داشته باشد. آيا آقاي امانت چنين ميپسندد كه مستمعين «يگانه معجزه» باب، چشم و گوش خود را بر اغلاط فاحش دستوري و محتوايي «آيات» باب ميبستند و فيالجمله تمامي آنها را به صرف ادعاهاي واهي اين شخص، ميپذيرفتند؟ اشاره آقاي امانت به نكته سنجي ناصرالدين ميرزاي جوان نيز خود گوياي نكتهاي درخور توجه است: «ناصرالدين سخن او را بريد تا ايرادي نحوي به او گيرد كه بيشك از جمله قواعد دستورياي بود كه در ضمن تحصيلات مذهبياش آموخته بود. بسيار بعيد است كه ناصرالدين جوان، شاگردي نسبتاً متوسط در فراگيري زبان با سوابق تحصيلي ضعيف، اين جا به خطاي باب پي برده و از آن مهمتر قاعده مربوطه را نيز عيناً از برداشته باشد.» (ص141) البته اين درست است كه نبايد از ناصرالدين ميرزاي جوان انتظار تسلط بر قواعد نحوي را داشت، اما مسئله اينجاست كه آنچه سيدعليمحمد شيرازي در قالب «يگانه معجزه» خويش بر زبان ميآورد، آنچنان مغلوط و مشحون از اشتباهات و اعوجاجات نحوي و محتوايي بود كه حتي هر طفل «ابجدخواني» نيز متوجه آنها ميشد و اين نكتهاي است كه آقاي امانت در قبال آن، تغافل پيشه كرده است.
البته اين كه چرا عليرغم چنين مسائلي، معدودي از روحانيون در برخي مناطق به «باب» پيوستند و نيز علل و عوامل برانگيخته شدن شورشهايي در زنجان، آمل (قلعه طبرسي)، نيريز و همچنين پارهاي تحركات پراكنده در اينجا و آنجا چه بود، نياز به بحث و بررسي مفصلتري دارد كه فرصت ديگري را ميطلبد. اما در اين باره به طور اجمال ميتوان گفت وضعيت وخيم سياسي، اقتصادي و اجتماعي موجود و ظلمي كه بر مردم ميرفت از جمله عوامل مهم در پيوستن گروههايي از جامعه به اين فرقه - البته با نگاه منجي گرايانه به آن- بود. در همين جا بايد به اين نكته نيز اشاره كرد كه مهمترين عامل در هم شكسته شدن شورشهاي اين فرقه را بايد مقاومت علما در قبال ادعاهاي واهي سيدعليمحمد شيرازي دانست. در اين باره نويسندگان غربگرا عمدتاً اين مقاومت را ناشي از حس دنياطلبي علما و ترس آنها از به خطر افتادن موقعيت خويش عنوان كردهاند، كما اين كه در كتاب «قبله عالم» نيز نويسنده با تصوير يك جبهه متحد از «علما و دولت» (ص143) مخالفت علما با ادعاي «باب» را به خاطر حفظ و حراست از موقعيت خويش قلمداد كرده است. براي پي بردن به حاق اين مطلب كافي است به اين واقعيت توجه داشته باشيم كه در دستگاه فكري و عيني سيدعليمحمد شيرازي، طلبههاي سادهاي كه با وي همراه ميشدند، از مقام و موقعيتي «مقدس» برخوردار ميگشتند و با دريافت القاب تقدس آميزي مانند «اول من آمن» (ملاحسين بشرويه)، «قدوس» (ملامحمدعلي بارفروشي)، «عظيم» (ملاعلي ترشيزي)، «وحيد» (سيديحيي دارابي) و امثالهم، جايگاهي فراانساني و غير قابل دسترس مييافتند. بديهي است اگر انگيزه علما و روحانيون را قدرت طلبي بدانيم، آنها از طريق پيوستن به باب و كشانيدن عدهاي از تودهها به دنبال خويش، نه تنها چيزي از دست نميدادند بلكه ميتوانستند به شأن و جايگاهي بسيار برتر و بالاتر در دستگاه «قدسيت بخش» باب دست يابند. بنابراين آنچه باعث مخالفت علما و روحانيون با اين مدعي جوان ميشد، بيمبنا بودن ادعاهاي وي بود. در اين باره حتي اگرچه بايد اذعان داشت در دستگاه فكري «شيخيه»، امكان توجيه و تحليل ادعاي باب وجود داشت، اما علماي صاحب نام شيخيه و از جمله، بلندپايهترين آنها در آن زمان، حاج محمدكريم خان كرماني نيز ادعاهاي اين طلبه جوان را غير قابل قبول و پذيرش يافتند، حال آن كه رويكرد حاج محمدكريم خان به سوي وي، ضمن آن كه ميتوانست نيروي مردمي قابل توجهي را براي فرقه بابيه تدارك ببيند و حكومت وقت را با خطري بسيار جدي مواجه سازد، بيترديد مقام نيابت «باب» را مختص او ميگردانيد و در صورت پيروزي بر حكومت، ايشان امكان صعود تا جايگاه «الوهيت»! را نيز مييافت.
جالب اينجاست كه عليرغم اينگونه ادعاها، به سيدعليمحمد شيرازي اين فرصت داده شد تا به اصلاح افكار و رفتار خويش بپردازد، اما نه تنها چنين اتفاقي روي نداد بلكه وي با شدت و حِدت بيشتري ادعاهاي خود را دنبال كرد و هر از گاهي با ارتقاي مقام خويش، سرانجام تا مرحله ادعاي خدايي (!) پيش رفت. از سوي ديگر شورشهاي پيروان فرقه بابيه، مشكلات زيادي را در اين برهه به وجود آورد تا آن كه سرانجام در شعبان سال 1266 ه.ق و در زمان صدارت اميركبير، حكم اعدام وي صادر و در تبريز به مرحله اجرا گذارده شد.
همانگونه كه آقاي امانت نيز خاطرنشان ساخته است، پس از اعدام سيدعليمحمد شيرازي نيز همچنان شاهد تحركات پراكندهاي از سوي پيروان وي هستيم كه از جمله مهمترين آنها، ماجراي سوءقصد به جان ناصرالدين شاه است. آقاي امانت در اين باره و نيز تبعات آن براي بابيان توضيحات نسبتاً مفصلي داده، اما آنچه بين اين توضيحات، جلب توجه ميكند، نكته باريكي است كه به نظر ميرسد به مثابه «تعيين نرخ در ميانه دعوا» باشد: «نقشه كشتن ناصرالدين شاه به الهام و طراحي رهبران بازمانده بابيه چيده شده بود. شيخ علي ترشيزي، كه بيشتر به لقب بابياش، «عظيم»، شهرت داشت، يكي از آخرين بازماندگان هسته اوليه بابيه و نايب رسمي بعد از باب، اي بسا كه در اين ماجرا تنها نبود.» (ص287)
اين درست است كه طرح ترور ناصرالدين شاه تحت رهبري شيخ علي ترشيزي پي ريزي شد، اما اعطاي مقام «نايب رسمي بعد از باب» به وي در اين ميانه، چندان بيحكمت نيست. در حقيقت هدف از اين كار را بايد حل يكي از معضلات موجود در تاريخ بابيه دانست. همانگونه كه ميدانيم نايب رسمي بعد از باب «ميرزا يحيي نوري» ملقب به «صبح ازل»، برادر كوچك «ميرزا حسينعلي نوري» ملقب به «بهاء» بود. اگرچه اين نيابت در ابتدا از سوي تمامي بابيان و از جمله ميرزا حسينعلي به رسميت شناخته ميشود، اما بتدريج بهاء شروع به مطرح ساختن خويش ميكند و با گردآمدن عدهاي حول او، ادعاهايش بالا ميگيرد. اين كه چرا وي گام در اين مسير ميگذارد، مسلماً به گرمي ارتباطات وي با بيگانگان باز ميگردد. به هر حال ميرزاحسينعلي و طرفداران او هنگامي كه به همراه ميرزا يحيي در تبعيد به سر ميبرند، براي تثبيت موقعيت خويش، اقدام به طراحي نقشه ترور «صبح ازل» مينمايند. عدم موفقيت در اين امر، اختلافات جدي بين آن دو را دامن ميزند كه انتقال ميرزا حسينعلي به عكا را به دنبال دارد. بدين ترتيب فرقه بهائيت تحت نظر و با حمايت دامنهدار و مستمر قدرتهاي استعماري، پايهگذاري ميگردد.
طبعاً «بهائيت» در صورتي ميتواند ادامه طبيعي، قانوني و شرعي(!) بابيه به شمار آيد كه به نوعي، ميرزا يحيي صبح ازل بياعتبار گردد. به نظر ميرسد آقاي امانت چاره اين كار را در معرفي شيخ علي ترشيزي به عنوان «نايب رسمي بعد از باب» يافته باشد. به اين ترتيب با از ميان رفتن «نايب رسمي» در پي ماجراي سوءقصد به ناصرالدين شاه، حداقل آن است كه ادعاي ميرزا حسينعلي براي نيابت باب، ميتواند از مشروعيتي همسطح ادعاي برادر كوچكترش برخوردار باشد، هرچند در اين زمينه نيز آقاي امانت كفه ترازو را به نفع بهاء سنگين ميكند: «اين رويدادهاي فاجعه آميز، مدتي بعد زمينهاي براي تجديد نظر در اصول اعتقادي بابيه فراهم آورد. جناح تجديد نظر طلب بابيه تحت هدايت بهاءالله در صدد صلحجويي با دولت برآمد و در عين حال مخالفتش را با دستگاه مذهبي نيز ملايمتر كرد. اين خط مشي سرانجام در اصل اعتقادي عدم دخالت در سياست در بهاييت تبلور يافت. گرايش متقابل در بابيه، يعني وفاداري به موازين پيكار جويي سياسي، به صورت نيرويي بالقوه و دگرانديش جلوه نمود، و تحت رهبري اسمي صبح ازل در تبعيد پاي برجا ماند، هر چند كه پيش از انقلاب مشروطه هيچگاه از قوه به فعل در نيامد.» (ص299) به اين ترتيب جريان ازليه، به يك «نيروي بالقوه دگرانديش» تشبيه ميگردد كه امكان فعليت نيافته و در مسير تاريخ از صحنه گم ميشود و آنچه باقي ميماند صرفاً «بهاييت» است. اين ماندگاري نيز، نه آن كه مرهون الطاف و حمايتهاي دولت انگليس باشد بلكه به دليل تجديد نظرطلبي اصلاحگرايانهاي بوده كه در اصول بابيه صورت پذيرفته است!
نكته شايان توجه ديگر در اين كتاب، بررسي عوامل دخيل در مجازات پيروان بابيه پس از ماجراي سوءقصد به ناصرالدين شاه است. به طور كلي پس از دستگيري تعدادي از بابيان، اگرچه شايد در اصل مجازات آنها به دلايل فقهي و سياسي، اختلافي بين علما و حكومت وجود نداشته، اما روش مجازاتها به گونهاي بوده است كه در تاريخ از آن به نيكي ياد نميشود و متأسفانه برخي از نويسندگان مسئوليت اين قضيه را متوجه علما و فقها كردهاند. حال آن كه آقاي امانت مسئوليت اصلي اين ماجرا را بر دوش حكومت و بويژه ميرزاآقاخان نوري- كه خود داراي ارتباطاتي با رهبران بابي از جمله ميرزا حسينعلي نوري بوده است- ميگذارد و دليل آن را نيز تلاش وي براي مبرا ساختن خود از تبعات ارتباطات فاش شدهاش برميشمارد: «نوري به هر صورت فرصت را غنيمت شمرده تا با گرداندن غضب ملوكانه به سوي بابيان كه جانشان ارزش چنداني نداشت، خود را از مهلكه برهاند. نوري با تدبير و ابتكار شيطاني فوايد برپا كردن كشتاري جمعي را دريافت، خونريزي جنون آسايي كه حتي به معيار قاجاريه هم خارقالعاده بود.» (ص293) اما در اين ميان علما و روحانيون اگرچه با اصل مجازات بابيه موافق بودند ولي از اقداماتي مانند تقسيم بابيان در ميان صنوف مختلف و كشته شدن هر يك يا چند نفر از آنها به دست اعضاي آن صنف امتناع كردند: «در واقع علما با آن كه از آنها خواسته شد بر اين قصاص جمعي صحه بگذارند، زيركانه از زير بار آن شانه خالي كردند، همچنين خود شاه و صدراعظم نيز.» (ص294) از طرفي بايد گفت اعمالي نظير شمع آجين كردن پيكر متهمان يا چند پاره كردن آن نيز اعمالي نبوده است كه مورد تأييد روحانيت قرار داشته باشد و اقدامات دربار در برانگيختن هيجانات عمومي را بايد در اين زمينه دخيل دانست. اما جالب اينجاست كه عليرغم در اوج بودن هيجان عمومي عليه بابيان، ميرزا حسينعلي نوري كه از رهبران بلندپايه بابيه به شمار ميآمده و به صورت زنداني در دست حكومت نيز قرار داشته است، از مجازات ميگريزد و پايهگذار يك فرقه استعماري ميگردد. سؤال اين است كه آيا اينگونه افراطكاريهاي نوري و اطرافيانش، با هدف مشغول داشتن افكار عمومي و فراهم آوردن زمينهاي براي نجات جان ميرزا حسينعلي نوري نبوده است؟ پيوند عميق ميرزا آقا خان نوري با سفارت انگليس و نيز ارتباطات وي با سفارت روسيه از يك سو و حمايت آشكار و پنهان وي از ميرزا حسينعلي و در نهايت قرار گرفتن «بهاءالله» تحت حمايت كامل و همه جانبه انگليس از سوي ديگر، جملگي بيانگر خط سيري است كه نميتوان به آن بياعتنا بود.