×

هشدار

JUser: :_بارگذاری :نمی توان کاربر را با این شناسه بارگذاری کرد: 667

سرگذشت آواره

یکشنبه, 17 آبان 1394 23:36 نوشته شده توسط  اندازه قلم کاهش اندازه قلم کاهش اندازه قلم افزایش اندازه قلم افزایش اندازه قلم

 سرگذشت آواره

آقای عبدالحسین بافقی یزدی( آیتی) در سال ۱۳۷۱ قمری به دنیا آمد واو از مبلغین بهائی که به او عنوان رئیس المبلغین داده شده بود که پس از ۲۰ سال به دین اسلام گروید و از منتقدان بهائیت شد.

 عبدالحسین آیتی

 آواره کیست؟

آقای عبدالحسین بافقی یزدی( آیتی) در سال ۱۳۷۱ قمری به دنیا آمد و متخلص به «ضیایی»، آواره وآیتی، از شعرا، محققان، نویسندگان و قرآن‌پژوهان معاصر، و از مبلغین بهائی که به او عنوان رئیس المبلغین داده شده بود و پس از ۲۰ سال به دین اسلام گروید و از منتقدان بهائیت شد.

آیتی به بهائیان پیوست و از آنجا که توان بالای در فن بیان داشت، از جمله مبلغان مهم آنان شد. بیش از ۲۰ سال با عنوان «آواره» که عباس افندی به او داد، به بهائیت خدمت کرد و از تحسین و تقدیر رهبران آن‏ (عباس افندی و شوقی افندی) برخوردار شد. به او عنوان رئیس مبلغان نیز داده شد.

عبدالحسین آیتی پس از مرگ عبدالبها در ۱۳۴۰ قمری دوباره مسلمان شد. وی در تهران کتاب کشف الحیل را در سه جلد در رد بهائیت تالیف کرد. او هم چنین به مدت شش سال گاهنامه نمکدان را منتشر می کرد و ازاعضای موسس انجمن ادبی یزد بود. در شعر به آواره، ضیائی و آیتی تخلص می کرد.

حال به سرگذشت آیتی که خود ایشان در کتاب کشف الحیل بصورت سوال از خودشان نگاشته اند جلب می نمایم:

آيتي - بهتر است شر ذمه از تاريخ حيات «آواره» با شرح بهائيت او و علت انصراف او از بهائيت از قلم خود آواره صادر گردد.

آواره - در سنه 1320 هجري قمري كه سن اين بنده سي و سه رسيده بود در حالتي كه مصدر امور شرعيه بودم و در مسجد تفت امامت و رياست داشتم به عللي چند برخوردي به كتب بهائيه كردم و ملاقاتهاي محرمانه با بعضي از مبلغين و افراد بهائيان انجام داده و حرفهاي عجيب شنيدم - از آن جمله پيشرفت امر بهائي را به قدري مهم قلمداد مي كردند كه در همان روز عده ي بهائيان تهران را ده هزار و بيست هزار مي گفتند .

در حالتي كه پس از پانزده سال من در طهران بر اثر محرميتي كه پيدا كرده بودم در هيئت نظار محفل روحانيشان وارد شدم و ديدم عده ي بهائيان تهران از چهار صد نفر تجاوز نكرده و با فرض اينكه صد و پنجاه الي دويست نفر هم در دهات باقراف باشند بالاخره تقريبا پانصد نفر بهائي در تمام حدود تهران بين يك مليون نفوس موجود و آنها هم اگر با وسائل صحيحه تعقيب و مقاومت شوند نتيجه به پنجاه نفر مي رسد و شبهه ي نيست كه اگر بهائيان دو هزار نفر عده در طهران داشتند با آن مهارت در هوچيگري كه دارند خيلي بيش از اينها اسباب زحمت دولت و ملت را فراهم مي كردند و نيز در آن ايام گفتگو از مليون و كرور بود كه در امريكا توجه به امر بهائي كرده اند در حالتي كه اينك پس از 24 سال به طور يقين دانسته شده است كه به اعتباري ابدا بهائي در امريكا وجود ندارد حتي يك نفر و به اعتباري عده شان از سيصد چهار صد نفر تجاوز نكرده زيرا چنانكه مكرر اشاره شد يك عده ي مختصري از زن و دختران بي صاحب را تبعه ي عباس افندي و محمدعلي افندي به كار گرفته آنها را بر تظاهر بهائيت دلالت كرده اند و حتي به آنها القاء كرده اند كه تمام يا اكثريت اهل ايران بهائي شده اند و اگر عكس شما به ايران برود مردم ايران شما را دوست خواهند داشت!!

و از آن جمله در آن اوقات هر عالم متبحر و وزير مقتدر را به خود نسبت مي دادند و در يزد شهرت داشت كه اتابك اعظم بهائي است و مظفرالدين شاه هم سرا بهائي شده و بسياري از علماء را به خود نسبت مي دادند و كار را به جائي رسانده بودند كه عده ي بهائي را به بيست مليون وانمود مي كردند و به قدري اين هوچيگري و اشتباه كاري بزرگ شده بود كه حتي لرد كرزن يا عمدا يا سهوا عده شان را در كتاب خود دو مليون قلمداد كرده در حالتي كه پس از بيست سال و كسري شوقي افندي رئيس سوم ايشان احصائيه طلبيده و عده كبار در تمام دنيا از ده هزار نفر و با صغار از بيست هزار نفر تجاوز نكرده (يعني هزار يك آنچه را بيست سال قبل مي گفتند!) و از آن جمله در آن اوقات علنا مي گفتند كه عنقريب ما وصله بر سينه اهل اسلام مي چسبانيم (و همين قضيه يك سبب از اسباب انقلاب سنه ي 1321 شد كه در يزد 84 نفر از بهائيان را كشتند) مجملا اين شايعات اگر مرا اجازه نمي داد كه صميمانه بهائي شوم اين قدر اجازه ام مي داد كه از يزد حركت كرده اقلا تا طهران بيايم و حقايق را به دست آوردم خصوصا كه معاشرت چند روزه ام با بهائيان شهرتي يافته و متهم ساخته بود و بعضي از آخوندهاي كم سواد بي تدبير تفت هم غنيمت شمرده كينه ي ديرينه ي را كه در مقام رقابت با من داشتند از سينه بيرون انداخته آتش فتنه را دامن زدند و مسافرت مرا تأييد كردند و كار به مسافرت و مهاجرت منتهي شد طبعا بهائيهائي كه هميشه در كمين يك نفر آدم عادي هستند يك شخص رياست مدار و نويسنده و اديب را بيشتر استقبال مي كنند

 و اين نكته نه براي خودستائي مي گويم بلكه محض بيان حقيقت اظهار مي دارم كه هر چه بود وجودم در ميان بهائيان مغتنم شمرده مي شد لذا هر چه رقيبان من مرا دور كردند طبعا بهائيان به من نزديك شده آغوش باز كردند تا آنكه در طهران در سنه ي 1322 عمامه را به كلاه تبديل نموده در بعضي كارها از قبيل دفترداري اداره باقراف وارد شدم و سپس به رشت سفر كرده و ده ماه در كانطور رشت ايشان منشي بودم و باز به طهران برگشتم و چندي در اردستان به تأسيس مدرسه پرداختم و سپس به كاشان آمده مقدمات مدرسه ي وحدت بشر را تقديم و تمهيد كردم و از آن به بعد به هر شهر و قريه و قصبه مسافرت كردم و به استثناي يكي دو نقطه مابقي بهائيان روحا و جسما شناختم متدرجا در آن اوقات به قسمي طرف التفات عبدالبهاء شده بودم كه سالي سه الي چهار لوح براي من مي فرستاد در حالتي كه بهائيان ديگر حتي مبلغين به يكي دو سه لوح در دوره ي حيات خود نائل شده بدان افتخار مي كردند مگر دو سه نفري از قبيل ايادي و امين كه آنها طرف مراسله ي دائمي بودند و بنده هم در اندك زماني در رديف آنها در آمده طرف مراسلات واقع شده و در يكي از الواح مخاطب به اين خطاب گشتم. «اي آواره عبدالبهاء سر گشته ي كوه و بياباني و گم گشته ي باديه و صحرا اين چه موهبتي است و اين چه منقبتي الي آخر» از آن به بعد به لقب آواره مشهور شدم. و در الواح ديگر مراسمي خود خوانده مي گويد.

 «اي سمي عبدالبهاء تو عبدالحسيني و من عبدالبهاء اين هر دو يك عنوان است و اين عنوان آيت تقديس در ملكوت رحمان» و در لوحي مي گويد - الي الهي ان عبدالحسين قد نادي اهل المشرقين الخ» - آيا اين طور است؟ نه بلكه اين هم از مبالغات و خزعبلات بي حقيقت است كه ديگران به ريش گرفته اند و من خود را از آن تطهير كرده ام. و در لوحي - مرا يار باوفا خطاب مي نمايد برخلاف اعضاي محافل روحامي طهران كه كلمه ي (بي وفايان) را كه در يكي از الواح عبدالبهاء طردا للباب بيان شده به وجود من تعبير نموده اند و طبعا يكي از اين دو مورد تكذيب است يا نسبت وفائي كه عباس افندي به من داده دروغ است. يا سخن محفل روحاني مزخرف است و همه تعبيرات ايشان از اين قبيل است. در لوحي مي گويد - «آنچه از قريحه ي الهام صريحه ي آن جناب (آواره) صادر شده بود ملاحظه گرديد»

در لوحي مي گويد - «ايها الرجل الرشيد» و در لوح ديگر - «اي بنده ي ثابت جمال قدم». و در لوحي - «اي مبلغ امر الله» و در لوحي. «اي ناشر نفحات الله». و در لوحي «رئيس و مركز امور تبليغي» باري متجاوز از پنجاه لوح است كه در مدت توقف بنده در بين بهائيان به عربي و فارسي از قلم عبدالبهاء صادر شده و تماما مبني بر صحت عمل و وفا و ملهميت و رشادت و احاطه ي علمي و اطلاعات وافيه و قدس و تقوي و خلوص بنده است. و جميع آنها را پس از نوشتن اين كتاب بلكه قبل از اين هم سه سال است بهائيان تكذيب كرده اند و اگر تصريحا تكذيب نكرده اند تلويحا تكذيب نموده و هر سيئه و بدي و بي وفائي را به من نسبت داده اند و بنده هم همه را قبول مي كنم براي اينكه معلوم شود عبدالبهاء چه شخص غافل بي خبري بوده يا اعضاي محفل تهران بلكه عموم بهائيان چه مردمان ابله ناداني هستند كه به هيچ اصلي از اصول معتقد نيستند حتي به كلام مولاي خود باوري برويم بر سر مطلب

 - در سنه ي 1325 كه تازه علم مشروطيت بلنده شده بود بنده به عكا مسافرت كردم و هيجده روز نزد عبدالبهاء به سر بردم و اگر چه خوب نتوانستم در آن نخستين سفر خود نواياي فاسده ي رؤساي مركزي را تشخيص دهم زيرا پيوسته مواظب بودند كه با احدي غير از اصحاب محرم خودش كه شريك در شريعت بازي و دين سازي و جلب منافع ايشان بوده و هستند ملاقات نكنم ولي باز هم حقايقي را به دست آورده همان قدر دانستم كه شايعات بين بهائيان كلا نقش بر آب است و در هر شهري دو سه نفر محرم اسرار و شريك اين كمپاني هستند كه راپرت مي دهند و ساخت و ساز مي كنند و مابقي گوسفندان شيرده بي خبر از همه جايند. باري پس از هيجده روز مرخص شدم و با لوحي كه نصف آن به خط اصل است آمدم به ايران و آن لوح همان لوح است كه بقاياي سلطنت عائله محمدعلي ميرزا قاجار در آن تصريح شده و وعده صريح داده شده است!! باري پس از چندي اوضاع ايران منقلب و محمدعلي ميرزا خلع شد و شرح آن گذشت. اما طولي نكشيد كه عباس افندي بر اثر مشروطيت خاك عثماني آزاد و به سمت اروپ و آمريك ره فرسا شد و نيرنگ ديگري به ميان آمد و باز چندي مرا معطل و سرگردان گذاشت

 زيرا در آن اوقات شايعات بسيار دائر شد كه عباس افندي در اروپ و آمريك مورد توجه شده و تبليغات كرده و باز تصور كردم كه اگر تمامش راست نباشد اقلا قسمتي از اين شايعات مقرون به صحت است تا آنكه از سفر دو ساله اش مراجعت كرد و مرا تلگرافا احضار نمود در سنه ي 1333 در بحبوبه ي جنگ بين الملل باز به عكا سفر كردم مجاهدت و مشاهدات بسياري كه تماما برخلاف شايعات بين اتباع بود به دست آوردم و تنها چيزي كه مانده بود اين بود كه بر حد نفوذ او در اروپ و آمريك احاطه نيافته مرعوب و مخدوع آن قضايا بوده و حتي سخنان ميرزا علي اكبر رفسنجاني مبلغ مشهورشان را كه اخيرا گفتيم منصرف شده بود در عدم نفوذ اين امر در قاره اروپ باور نكردم و كنايات مشاراليه را در مقام خدعه و تقلب افندي و دامادهايش نپذيرفتم و مايل بودم همه حقايق را بالحسن و العيان ببينم و بيابم. در مراجعت از اين سفر بر اثر پيشنهاد رؤساي مركزي و محافل بلاد به نگارش كتاب تاريخي مشغول شدم كه در ابتدا به نام «ماثر البهائيه» موسومش داشتم و به طبع ژلاتيني قناعت كردم بعضي تشويق بر طبع و نشر آن كردند و چون خواستم طبع كنم عباس افندي نسخه ي آن را طلبيد و دستوراتي داد و ناچار بسياري از آن را تغيير دادم و آن تاريخ صورت تغييراتي به خود گرفت كه بر منفعت خودش تمام مي شد و از آن جمله اصرار داشت كه با مضامين مقاله سياح كه اثر قلم خود عباس افندي است و با مهارتي لكه هاي تاريخي را پوشانيده است اختلاف پيدا نكند و از طرفي با كتاب نقطة الكاف حاج ميرزا جاني كاشاني كه پروفسور براون به طبع آن پرداخته موافقت ننمايد. حتي اينكه سؤال كردم كتبا از عباس افندي كه آيا نقطه الكافي وجود داشته يا نه و آيا اساس دارد يا خير؟

جوابي نگاشته كه اينك موجود است مبني بر اينكه كتابي از حاج ميرزا جاني نمانده است و اگر هم مانده باشد اساس ندارد (زيرا به ضرر ما تمام مي شود) و نسبت هائي به پروفسور براون دادند كه هر دانشمند با شرافتي از ذكر آن مندهش مي شود از قبيل اينكه «براون ازلي است» و از قبيل اينكه ازليها رشوه به او داده اند كه آن كتاب را بنويسد. مجملا از اين قيل ترهات بسيار است كه پس از تكميل اطلاع در حيرت افتادم كه رؤساي دين گذار چرا بايست آن قدر بي حيا و بي شرافت باشند و به جعليات خود مردم دانش پژوه را متهم دارند. زيرا كتاب نقطة الكاف را اخيرا در طهران در نزد دكتر سعيد خان كردستاني ديدم و آن كتاب خطي است كه يك سال قبل از قتل حاج ميرزا جاني نوشته شده و دو روز به مقابله ي آن پرداخته عينا با آنچه براون طبع كرده موافق يافتم.

خلاصه كتاب تاريخ بنده سه دفعه در تحت نفوذ حضرات به تحريفات و جعليات مبتلا شد و اخيرا كه در مصر قرار شد طبع شود باز ورثه ي عبدالبهاء تصرفاتي در آن به كار بردند و اينك مي گوئيم آن كتاب كه بعدا به «كواكب الدريه» موسوم شده در دو مجلد به كلي از درجه ي اعتبار ساقط است و هر كس ديگر هم تاريخ بنويسد بي اساس است زيرا سرمايه اش را از آن كتاب خواهد گرفت چه غير از اين تاريخي در ميان حضرات نيست مگر همان تاريخ سياح كه تاريخ بيست ساله ي دوره ي باب است تا ابتداي زمزمه ي بهاء و آن هم چون به قلم عبدالبهاء است هر چند بهائيان اعتماد بر آن دارند ولي بي طرفان مي دانند كه به كلي بي اعتبار است و مثل همه چيز بهائيت پر از جعليات و تعبيرات بي اساس است باز برگرديم به مطلب كتاب تمام شد و عمر عباس افندي هم به سر آمد در حالتي كه اخيرا پايه ي اقتدار من در بهائيت به جائي رسيده بود كه به موجب گراورهاي سابق من در طهران معلم درس تبليغ زنانه و مردانه شان بودم و با اينكه من سه دوره درس دادم و هر سه دوره از توحيد بر رويه ي اسلام تجاوز نكرده فصول درس خود را كه نسخه اش موجود دارم از مباحث (امكان ذوات و امثال ها) و بعضي از فصول شرح باب حادي عشر تجاوز ندادم و هرگاه خواستند داخل ترهات بهائيت شوند عذر آوردم كه بايد اصطلاحات توحيد را تكميل نمائيد تا بعد به مسائل سايره بپردازيم.

 معهذا نتوانستند حقيقت نظريه ي مزا بفهمند كه مقصود چيست خلاصه در فوت عبدالبهاء شايعاتي دادند كه او خبر از وفات خود داده ولو آنكه تلويحا بوده و بالعكس در حيفا از صحبت منيره خانم حرمش و خواهرش و رقه ي عليا به خوبي دريافتم كه نه تنها خبري نداده بلكه به قدري از مرگ ترسان و گريزان بوده كه نظير آن براي كمتر آدم وارسته ي رخ مي دهد. چنانكه منيره خانم مي گفت (نرم و مطر) گذاشتيم و دروغي گفتيم تب نداريد مسرور شدند و بعد قسم دادند كه راست مي گوئيد يا گولم مي زنيد ما قسم خورديم كه خير تب نداريد. باري پس از جلوس شوقي افندي بر اريكه ي ولايت (همان ولايتي كه 18 سال قبل خود عباس افندي آن را از امر خود سلب كرده) شوقي افندي تلگرافا مرا احضار كرده و من از راه بادكوبه اسلامبول عازم شدم.

اولا در بادكوبه سخنان غريبي راجع به زن استاد آقا بالا كه خوشكل بوده و عبدالبهاء در او طمع كرده و او در مراجعت از عكا از امر بهائي برگشته استماع كردم و عجب در اين است كه يك نفر نيمچه مبلغ بهائي اين را حكايت كرده دشنام به آن زن مي داد كه چرا بازگو كرده است ثانيا در اسلامبول قصص عجيب تري شنيدم كه برخلاف شايعات بود زيرا عبدالبهاء در تاريخ سياح ايام اقامت بهاء را در اسلامبول خيلي با آب و تاب بيان كرده و من در اسلامبول تحقيقاتي كردم و معلوم داشتم كه تماما برخلاف حقيقت بوده مجملا در تركيه هم مثل ساير ممالك و بلاد حقايقي به دست آمد. از جمله اين كه در اسلامبول عبدالبهاء را كه جواني نوزده ساله بوده به شاگردي درب حجره ي حاج رسول آقا مشهور به توپچي تاجر تنباكو فروش گذاشته اند و بنا بوده است دست از خدائي بكشند و كاسب شوند ولي كمربند طلائي را از حجره او دزديده است و پس از تفتيشات زياد آن را از او گرفته و مبلغي به او داده از حجره بيرونش كرده اند و حتي قبول كردن حاج مذكور خدازاده مزبور را بنابر آنچه ميرزا آقا بزرگ پسر حاجي نقل مي كند بر اثر حسن و جمال ايشان بوده است...

باري من اين مسموعات را چندان مورد اعتناء قرار ندادم ولي همين قدر فهميدم كه آن آب و تابها هم كه عبدالبهاء در مقاله سياح به مطلب داده از قبيل اينكه وزراء جمال مبارك را ملاقات كردند و دعوت به ملاقات سلطان عبدالعزيز نمودند و بسياري از اين ترهات كلابي اساس بوده. چنانكه از مضمون حكم سلطان عبدالعزيز هم كه در تبعيد حضرات ازادرنه صادر كرده و ما متن آن را به تركي در كواكب الدريه درج كرده ايم مفهوم مي شود كه عثمانيها خيلي نظر حقارت به اين حضرات داشته اند و اگر در اين موضوع بخواهيم صحبت كنيم هزاران مدرك موجود است و بالاخره اقتدار و نفوذ بهاء در آن حدود مثل ساير نفوذهاي اوست كه جز به خيك پر از باد نمي توان به چيز ديگر تعبير كرد. بلكه اين هم يكي از مواردي است كه گفتيم هر موقع افتضاحاتي رخ داده مخصوصا قلم عبدالبهاء راجع به همان موقع بيشتر جولان نموده و قائل به نفوذ قدرت و معجزات شده!! مجملا از اسلامبول مقدمه ي مسافرت اروپ خود را فراهم كردم و پس از ورود به حيفا اين تير اصابت نموده و صورة از طرف شوقي افندي و باطنا بر اثر اراده و تدبير خودم به اروپا مسافرت كردم و اين است ترجمه دست خط شوقي افندي كه به انگليسي در مأموريت من نگاشته. «احباءالله و اماء الرحمن در انگلستان و فرانسه و آلمان وايطاليا و سويس عليهم بهاء الله الا بهي [1] . برادران و خواهران محبوب من در ايمان به حضرت عبدالبهاء جناب عبدالحسين آواره با شعله ي بندگي و حرارت تعاليم و احتراقي كه صعود و رحلت آقاي محبوب ما در هر دلي برافروخته است عازم اروپا است و ديدن خواهد كرد مراكز بهائيه را در آن اقليم بزرگ (!! جاي... است) راي اين كه او به كمك بسياري از احباء در آن اقطار نداي يا بهاء الابهي را مرتفع سازد و آتش ميل و محبت شما را در امر الهي مشتعل گرداند.

 او مستعد است براي چنين خدمت عالي و من اطمينان دارم كه با توفيق خدا و با مدد صميم قلبي احباي عبدالبهاء او (آواره) قدرت خواهد يافت، ترقي دادن تعاليم عمومي بهاء الله را در همه جا - با تجربه و اطلاع بسياري كه آواره دارد و آگاهي او بر جميع صور و عوالم اين امر (يعني علم تبليغ و تاريخ و حل و عقد احكام) و علم وسيع و اطلاع كامل او بر تاريخ اين امر و مصاحبت و مراقبت وي با مؤمنين درجه ي اول و اسبق اعني پيشوايان و شهداي اين امر يقين دارم براي هر يك از شماها دلربا خواهد بود و موجب اطلاع و آگاهي شما خواهد گشت كه بيشتر مأنوس شويد به اسرار داخلي اين امر و آگاه گرديد بر تحمل صدماتي كه كساني در اين امر عجيب كرده اند اميد است كه مسافرت و توقف ايشان در ممالك شما موجب تأييدات تازه شود براي پيشرفت امر در مغرب و برانگيزد دلگرمي دلگرمي و دلچسبي وسيعي را هم در تاريخ و هم در ساير مسائل رئيسه امر بهائي. (برادر و هم كار شما شوقي) مختصرا چهار ماه در لندن و منچستر و بورمونت و بعضي نقاط ديگر سير و سياحت نموده شايعات بي حقيقت از طرف عبدالبهاء را كه در طي مسافرت خود بدان حدود نشر و براي كلاه برداري و گوش بري بايران فرستاده بود همه را شناختم و نيز مدرسه و حالات تحصيليه ي شوقي افندي را كه مدتي در اكسفورد لندن بدان مشغول بود شناختم و دانستم كه در آنجا هم مثل بيروت بلكه بدتر به عياشي و هرزگي مشغول بوده به طوري كه نتوانسته است تصديق نامه و ديپلم تحصيل كند. چنان كه در بيروت هم دو دفعه از امتحان ساقط شده.

و به علاوه چيزهائي در اطراف عادات و اخلاق او در موقع تحصيلاتش شنيدم كه راستي نظير آن اگر در يك آدم عادي هم باشد انسان با شرافت بايد از او بپرهيزيد و بگريزد و چون اين قسمت ها خيلي مستهجن است از ذكرش مي گذريم چه كه عموم بهائيان از استماع آن عصباني خواهند شد و نيز ممكن است سايرين هم از جهت ديگر عصباني شده برخلاف نظريه ي من كارهائي تجديد شود كه ابدا اصلاح نيست چه كه به عقيده ي بنده هيچ علاجي به جز بي اعتنائي نيست زيرا طرف شدن با ايشان از روي دليل و برهان و با روش اخلاقي از طرفي موجب موجب استفاده ي ايشان مي شود و لعن و طعن و دشنام و ضرب و ستم و قتل از طرف ديگر مورث ترويج ايشان مي گردد و تنها چيزي كه لازم است همين است كه عموما حقايق را بشناسند و بدانند كه عنوان بهائيت عنوان مذهبي حقيقي و يا اجتماعات مقدس پاك بي آلايش نيست و هيچ مجاهدت و تحقيقي را لازم ندارد و بالاخره عموم افراد ايراني عالم بهائيت را فراموش كرده به هيچ وجه پاپي ايشان نشوند و متانت هم به خرج داده به جامع ايشان حاضر نگردد. «بگذار تا بميرند در عين خودپرستي» مجملا چون از حقايق و اسرار كارآگاه شدم و مسائل بسياري در اروپا كشف كردم كه عجالة ذكر آن با مقتضيات زمان سازش ندارد آنگاه پس از چهار ماه گردش در فرانسه و انگلستان مراجعت به شرق نموده. در مصر به طبع كتاب كواكب الدريه به حالت اجبار پرداختم و در طي طبع كتاب و توقف يازده ماهه در قاهره ي مصر باز بر مطالب ديگري آگاه گشتم كه از آن جمله تزلزل ميرزا ابوالفضل و ميرزا نعيم و امثال ايشان است از بهائيت و قصد انصراف و موفق نشدن بر آن به سبب موانع كه مهمترين آنها زرنگي عبدالبهاء بود: مثلا راجع به ميرزا ابوالفضل سالها بود از دور يك حالت سكوت و انزوائي را از او حس مي كردم اما از هر كس مي پرسيدم حمل بر پيري و ضعف او مي كردند و مي ديدم كه مركز بهائيت نسبت به ميرزا ابوالفضل حالت بهت و حيرتي را داراست و هموراه مايل به مسكوت ماندن ذكر اوست تا آنچه در پرده مستور است مكشوف نشود تا اينكه در مصر با هر طبقه آميزش كردم و به اطراف مصر در شهرهاي كوچك و قرائي از قبيل اسمعيليه ي و قريشه و طنطا سياحت و اسرار زيادي را كشف كردم از جمله آنكه مي گفتند. بعضي از اعراب در حدود مصر توجه به امر بهائي كرده اند شهدالله به قدري اين حرف بي اساس و دروغ است كه از نفوذهاي عبدالبهاء در اروپ و آمريك دروغ تر است زيرا بهائيان مصر عبارتند از بيست و چند نفر ايرانيان از همداني و اصفهاني و كردستاني و به تازگي اين چند نفر با بعضي از اعراب دهاتي از قبيل اسمعيليه و غيره وصلت هائي كرده اند و لهذا آن چند نفر را گاه گاهي به مجلس آورده نمايش مي دهند كه اينها هم از ما هستند و تازه عده آنها كه همه حمال و بقالند در تمام حدود مصر به ده نفر نمي رسد.

 بلي يكي از دو نفر ارمني مصري هم اظهار بهائيت مي كنند كه درجه ي تمسكشان اين بود كه شوقي افندي تلگرافي به آنها كرده فرماني داد و آنها جوابي دادند كه مفهومش اين بود كه فضولي مكن و نوشتند به حيفا كه ما اصلا شوقي را نمي شناسيم و شوقي افندي هم آن قدر قدرت نشان داد كه فوري به اروپا فرار كرد بدون فضولي و اين راجع به ترجمه كتاب بنده بود به عربي كه شوقي افندي مي ترسيد عربها بفهمند كه ايشان دين تازه آورده اند و لهذا ممانعت داشت و گويا آخر هم ارمنيها به حرف او اعتنا نكرده آن كتاب پر از اغلاط را چاپ كرده اند. و ديگر اينكه در مصر دانستم كه عبدالبهاء در ايام جواني خود و حيات پدرش دو سه سفري كه به مصر و بيروت رفته نظير مسافرتهاي كنوني شوقي افندي بوده و حتي قمار بازي دائمي او در قهوه خانه مسلم است نزد كساني كه او را مي شناخته اند و يك حاج محترم هم الان در طهران است كه آن روز در مصر بوده و شاهد قضايا است اما راجع به ميرزا ابوالفضل خيلي مايل بودم بدانم آيا او اين قدر ابله بوده كه تا پايان حيات تصنعات بهائيه را نشناخته و يا آن قدر مكار بوده كه تا آخر عمر ستر و كتمان نموده تا آنكه بر من كشف شد كه نه آن بوده است و نه اين بلكه روزگار او را مهلت نداده و يا ضعف نفس اجازه اش نبخشيده كه منشاءآت خود را الضاء نمايد و الا در ايام اخير كاملا بيدار بوده است و اين قضيه را به طرق مختلفه كشف كردم كه مهمترين آنها اقوال ميرزا عبدالحسين پسر آقا محمد تقي اصفهاني بود. چنانكه قبلا اشاره شد اين جوان تحصيل كرده اروپا رفته بيداري است برخلاف پدرش كه اگر چه ميرزا ابوالقاسم اصفهاني او را معاويه خطاب مي كرد و تصور مي نمود كه او اصلا بهائي نيست و اظهاراتش تمام از روي نكراء است و شيطنت ولي پسرش عبدالحسين عقيده داشت كه پدرش محمد تقي احمق ترين تمام بهائيان است و حتي به من گفت اگر بفهمد باطن عقيده من چيست تمام ما يملك خود را به شوقي افندي مي بخشيد و مرا از ارث محروم مي سازد.

مجملا اين عبدالحسين كه مدتي در نزد ميرزا ابوالفضل تحصيل مي كرده چند مرتبه به من اظهار داشت كه اگر مرحوم ابوالفضائل در حيات بود ديگر در اين دوره ساكت نمي نشست. تا اينكه يك دفعه از او پرسيدم مقصود شما از اين حرف چيست؟ فوري از حرف خود پشيمان شد و آن طور كه در نظر داشت حقيقت را بيان نكرد وقت ديگر با هم به گردش رفتيم و صحبت به ميان آمد و او در مدح ميرزا ابوالفضل سخن را به جائي رسانيد كه صريحا گفت «مرحوم ميرزا ابوالفضل به مراتب از عبدالبهاء باهوش تر بود.» من كه از طرفي نمي خواستم صريحا مرا مخالف بهائيت بداند و از طرفي ميل به كشف حقيقت داشتم در ابتداء از اين سخن استغراب كردم و فوري گفتم نمي دانم شما لابد معاشرت كرده ايد بهتر مي دانيد مثلا چطور بود كه او را باهوشتر از عبدالبهاء مي دانيم؟ گفت من با هر دوي اينها مدتها حشر كرده ام عبدالبهاء سهو و اشتباهش به مراتب بيش از ميرزا ابوالفضل بود گفتم اگر چنين بود پس چرا او نزد عبدالبهاء خاضع بود و خود براي خود داعيه نكرد يا اقلا چرا منشاءات خويش را الغاء ننمود؟ گفت بيچاره ميرزا ابوالفضل نزديك بود از اين غم هلاك شود ولي چاره نداشت. باز تعقيب كردم كه شما از كجا فهميديد كه او پشيمان شده و بيدار گشته بود؟ گفت از اينكه يك روز يكي از تلامذه پرسيد چرا حضرت استاد چندي است در محضر خود ذكري از حضرت مولي (عباس افندي) نمي كنيد؟ آقا ميرزا ابوالفضل آهي كشيده گفت: «خليني يا سيدي ان حضرت المولي رجل سياسي و نحن خدعنا بروحانيته» يعني و لم كن آقا (عباس افندي) مردي است سياسي و ما فريب روحانيت او را خورديم (و افسوس كه سياست او هم بدترين سياست ها بوده است) بعد از آنكه اين را از عبدالحسين شنيدم دانستم راست مي گويد و لحن كلام هم معلوم است كه كلام ميرزا ابوالفضل است. لهذا در صدد بر آمدم كه از كسان ديگر هم تحقيقاتي كرده باشم من جمله با ذكي افندي حسن كه جواني است در كتابخانه ي سلطاني طرح دوستي افكندم زيرا بهائيان او را از خود مي دانستند و من يقين داشتم كه او همه چيز ممكن است باشد الا بهائي مجملا پس از مرافقت و مصاحبت بسيار و نرادي هاي زيادي در قهوه خانه ي ميدان محافظه اقتداء للمولي! كم كم سخن از ميرزا ابوالفضل به ميان آمد و او را هم تقريبا هم عقيده ي عبدالحسين يافتم جز اينكه او عباس افندي را نديده بود و خودش نمي توانست حكميت كند. و بعد از اين قضايا شرحي هم ازاثر قلم شخص مطلعي در طهران ديدم كه در ايام اخير ميرزا ابوالفضل را در مصر ملاقات كرده بر حسب سابقه ي دوستي به او گفته بود اين خدائي كه شما ساختيد چرا اكنون شما را اين طور پريشان گذاشته و توجه از شما نمي كند؟ ميرزا ابوالفضل آهي كشيده جواب مي دهد كه بلي ما اين بساط را رونق داديم و حاليه كه ليره مانند ريگ به دامن افندي مي ريزد فقط ماهي چهار ليره حق السكوت به من مي دهد. آن شخص استغراب نموده گفته بود چهار ليره در مصر به چه كار شما مي خورد در جواب گفته بود سه ليره هم يك خانم امريكائي را وادار كرده اند به من بدهد. بعد از اين مقدمات بهائيان آنجا آن شخص را تبليغ كرده از عهده اش بر نيامده و بالاخره او را به ملاقات ميرزا ابوالفضل دلالت كرده اند او در جواب مي خندد و مي گويد من ايشان را ملاقات كرده ام و جز افسوس و ندامت از گذشته ي خود چيزي از او نفهميدم. و نيز در مصر با رحيم ارجمند كه از اروپا برگشته بود ملاقات شد و او حتي از اعضاي عامله ي محفل روحاني طهران بود و كلمه ي چند از اين مسائل مذاكره و او در خاتمه گفت بلي مرحوم ميرزا نعيم شاعر هم در ايام اخير يعني نزديك وفاتش به همين حالات ديده مي شد زيرا من خودم شنيدم روزي آهي كشيده گفت «افسوس كه انسان عمري را در امري مي گذراند و يقين دارد كه درست فهميده و بسا نظما و نثرا چيزي مي گويد و مي نويسد و نشر مي كند بعد از مدتي بعضي از سرپوش ها از روي كار برداشته شده انسان مي بيند كه اغلب مسائل اشتباه بوده است» و عينا اين قضيه را ميرزا علي اكبر رفسنجاني هم حكايت كرد با بعضي حواشي ديگر كه خوفا للتطويل از ذكرش مي گذريم.

 

خواندن 1330 دفعه
این مورد را ارزیابی کنید
(0 رای‌ها)

محتوای بیشتر در این بخش: « بیان و اقدس میرزا حسینعلی روسی »

معرفی رهبران بهائیت

  • زرین تاج قزوینی

     

    زرین تاج قزوینی (فاطمه یا ام السلمه) مشهور به طاهره قُرهالعَین یا طاهره بَرَغانی (زاده 1228 قمری برابر با 1823 میلادی در قزوین - درگذشته 1268 قمری برابر با 1850 میلادی).

     

    ادامه مطلب...
  • شوقي افندي

    شوقي افندي ملقب به شوقي رباني (1314-1377/1336ش) فرزند ارشد دختر عبدالبهاء بود که بنا به وصيت وي، در رساله اي موسوم به الواح و وصايا به جانشيني وي منصوب شده بود.

    ادامه مطلب...
  • علی محمد باب

    علی محمد باب شیرازی، موسس بابیت است. او شاگرد سید کاظم رشتی بود که با بهره گیری از افکار شیخیه، ادعای بابیت، امامت، خدایی و … کرد و در آخر توبه نامه نوشت و خود را هیچ دانست.

    ادامه مطلب...
  • سید کاظم رشتی

    سيد كاظم رشتي بن سيد قاسم بن سيدحبيب از سادات حسيني مدينه ، زبده ترين شاگرد شيخ احمد احسائي بود که پس از مرگ شيخ رهبري  شيخيه را برعهده گرفت.

    ادامه مطلب...
  • عباس افندی (عبدالبهاء)

    عباس افندي (1260-1340) ملقب به عبدالبهاء، پسر ارشد ميرزا حسينعلي است و نزد بهائيان جانشين وي محسوب مي گردد.

    ادامه مطلب...

مبارزان با بهائیت

cache/resized/ccaca808332350bd352314a8e6bdb7dd.jpg
یکی از حوادث مهم زندگی آیت الله بروجردی تقارن سال
cache/resized/a2c88199bdee2998adc4f97d46fdb662.jpg
ملا محمد سعید بارفروشی معروف به سعید العلما یکی