×

هشدار

JUser: :_بارگذاری :نمی توان کاربر را با این شناسه بارگذاری کرد: 667

ادوارد براون ،نويسنده­اي شرق شناس در میان بابیان دنبال چه بود ؟

یکشنبه, 17 آبان 1394 23:36 نوشته شده توسط  اندازه قلم کاهش اندازه قلم کاهش اندازه قلم افزایش اندازه قلم افزایش اندازه قلم

ادوارد براون ،نويسنده­اي شرق شناس در میان بابیان دنبال چه بود ؟

یك سال در ميان  ايرانيان يا يك سال در ميان بابيان؟

ادوارد بروان با ماموریت احیاء فرقه بابیه در ایران

نويسنده: مريم حسين زاده

0000

«انگليسي­ها بازيگراني هنرمند و صياداني هستند كه كمال مهارت را در بازي­هاي سياسي دارند. مي­دانند چگونه دام بگسترانند ، چگونه دانه بيفشانند و صيد را به دست آورند».( دكتر محمود افشار، سياست اروپا در ايران، ص424)

از يك ديدگاه مي­توان ادعا كرد كه اصولا« شرق شناسي » يك حركت علمي و پژوهشي براي كمك به علوم بشري نبود و صرفا به دليل نيازي شكل گرفته بود كه كشورهاي غربي به استعمار ممالك شرقي داشتند و آغازگر اين حركت، انگلستان بود.

كشورهاي غربي براي تحقق سلطه خود بر شرق بايد سه مرحله «شناسايي»، «نفوذ» و «سلطه» را به دقت پشت سر مي­گذاشتند.

انگلستان كه در اين جريان، به صورت برجسته حركت مي­كرد، مرحله اول يعني شناسايي را در ايران اواخر دوره تيموريان آغاز كرد كه تا اوايل دوره قاجار ادامه داشت و تمام گزارش­ها در اختيار وزارت امور خارجه انگلستان قرار مي­گرفت. بعد از آن مرحله نفوذ آغاز شد . مرحله­اي كه درآن بخش شرق­شناسي وزارت امور خارجه انگلستان در چند قسمت تخصصي كار خود را آغاز كرد. قسمت­هايي همچون «خاورشناسي» ،«ايران شناسي»، «اسلام شناسي» و البته به تازگي هم« شيعه شناسي»!

سيستم امنيتي انگلستان در دوره ناصرالدين شاه وارد حوزه نفوذ  در ايران شد كه اين نفوذ به صورت كاملا فرهنگي و فكري آغاز شد؛ برنامه اول آنها در اين راستا ايجاد تشكيلات سياسي- فراماسونري و جذب رجال سياسي بود. دومين برنامه آنها ايجاد تشكيلات سياسي با ظاهري مذهبي بود يعني همان فرقه سازي و شكل گيري بابي­گري،ازلي­گري و بهائي­گري كه البته فرقه سازي اسماعيليه و وهابيت هم در هندوستان و عربستان توسط انگليسي­ها و به دنبال همين هدف ايجاد شد. برنامه سوم آنها هم ايجاد تغيير هندسه تاريخ نگاري در ايران بود.

در واقع عملكرد وزارت امور خارجه انگلستان به اين شكل بود كه افرادي را كه استعداد داشتند و توان تحقيق و بررسي درآنها وجود داشت، شناسايي و به نام« مستشرق » وارد ايران مي­كرد. يكي از كشفيات وزارت امور خارجه انگلستان در اين زمان،« ادوارد براون» بود كه در رشته پزشكي تحصيل مي­كرد ولي ذوق تحقيق و بررسي داشت.

به اين ترتيب ادوارد براون در سال 1887 به عنوان مستشرق وارد ايران شد. بي­شك او نمي­توانست بدون هماهنگي وزارت امور خارجه انگلستان يك سال در ميان ايرانيان حضور داشته باشد و اين چنين شد كه كتاب« يك سال در ميان ايرانيان» اثر ادوارد براون، كتاب نام آشنايي در ميان اقشار مختلف جامعه شد و هر كسي به زعم خود به آن نگاه كرد. كتاب يك سال در ميان ايرانيان، شهرت خود را بيشتر از آن جهت كسب كرد كه در ظاهر در ميان كتاب­هايي قرار گرفت كه عنوان شرق شناسي را به يدك مي­كشيدند و شايد از اين رو بود كه نام ادوارد براون براي نامگذاري خياباني  در تهران انتخاب شد، آن هم براي خياباني نزديك به مهد دانشگاهي ايران يعني دانشگاه تهران و خيابان انقلاب!

اما آيا به واقع اين شخص و نويسنده انگلسي و كتاب­هاي او در مورد ايران به خصوص كتاب يك سال در ميان ايرانيان، تا چه حد توانسته است در راستاي شناساندن ايران در جهان موفق باشد و يا چه خدماتي به كشور از جانب اين شخص ارائه شده بود كه بايد خياباني در تهران به نام او باشد؟! و آيا هنوز بعد از گذشت چندين سال و ارائه اسناد و مدارك از سوي مورخان آگاه و دلسوز كشور، جاسوس بودن اين شخص براي مسئولان مسجل نشده كه همچنان نام خيابان ادوارد براون بر روي نقشه تهران خودنمايي مي­كند؟

اين مسئله تنها از طريق پاسخ دادن به اين پرسش آشكار خواهد شد كه به واقع ادوارد براون كيست و هدف واقعي او از سفر به ايران و نوشتن چنين كتابي چه بوده است؟ و پاسخ درست به اين سؤال را مي­توان از لابلاي كتاب خود او يعني يك سال در ميان ايرانيان، به راحتي يافت.

اين كتاب در 18 فصل نوشته شده ودر برخي موارد به جزئيات آداب و سنن، قوميت­هاي مختلف، اخلاق، نوع فعاليت و خصوصيات مردم ايران اشاره مي­كند. براون در مقدمه كتاب هدف خود از سفر به ايران را در سه چيز خلاصه مي­كند: مطالعه درباره امراض موجود در ايران، تكميل زبان فارسي و سياحت و گردش. اما به راحتي  مي­توان با مطالعه سفرنامه وي متوجه شد كه مورد اول حقيقت ندارد چرا كه خود بروان به صراحت در صفحه 70 كتاب مي­گويد:« من براي طبابت سفر نمي­كنم» ويا در جاي ديگر مي­گويد:« به حاجي صفر و مرد ايرواني سپرده بودم كه به ديگران نگويند كه من طبيب هستم.» (ص312)

اما هدف دوم يعني علاقه به زبان فارسي و كشور ايران و آشنا كردن جهانيان با كشور و ملت ايران نيز به راحتي قابل رد كردن است چرا كه براون در ايران هيچ مباحثه ادبي با اديبان نداشته و در هيچ جلسه شعر و مرثيه­اي  شركت نكرده است. او حتي سري به مكتبخانه­ها و مدارس ادبي نزده و يا در دارالفنون اقامتي نداشته است. از طرفي معمولا براي شناخت مردم يك كشور به سراغ آثار هنري، آثار باستاني، شخصيت­هاي علمي و ادبي، معابد و مساجد، شاه و دربار، بازار و اقتصاد مسائل اينچنيني مي­روند در حالي كه براون كمتر به اين موضوعات پرداخته است. بنابراين هدف دوم نيز رنگ مي­بازد.

اما درباره دليل سوم يعني گردش و سياحت بايد گفت با توجه به رنجي كه براون در اين سفر به گفته خودش- به دليل نبود امكانات و تفاوت آن با اروپا متحمل مي­شود، صرفا به دليل گردشگري و سياحت است  ؟ مسلما خير.

از طرفي، اگر به منظور گردش و سياحت بوده، چگونه است كه در تمام طول سفر( خارج و داخل ايران) تحت حمايت كامل مأموران و نمايندگان سياسي انگليس بوده و حمايت و مخالفت  از وي به مأموران عثماني وايراني نيز توصيه شده بود. استقبال از وي در قلمرو عثماني و ايران نيز فراتر از استقبال از يك شخصيت عادي ودرسطح مقام­هاي عالي­رتبه سياسي بوده است. اين مسئله در جاي جاي كتاب به وضوح خود نمايي مي­كند. ديگر اينكه در بسياري از مسائل، او دست به مخفي كاري مي­زند و از شخصي به نام آقاي« ه» ياد مي­كند بدون اينكه از  از كار و مسئوليتش صحبتي كند. اين شخص  از ابتداي  سفر به همراه براون بوده و زماني كه به تهران مي­رسند  در نيمه راه از وي جدا شده و به انگلستان باز مي­گردد . اما چرا؟ مأموريت اين آقا چه بوده است؟ آيا ايشان مأمور اطلاعاتي نبود كه وظيفه رساندن او را به تهران داشت؟ آيا براي همه مستشرقاتي كه قصد سير و سياحت داشتند چنين همراهاني فرستاده مي­شد؟ چرا او در گمركات ترتيبي مي­دهد كه بار و بنه بروان را نگردندو اسلحه­اي  كه درعثماني حمل آن غير مجاز بوده، از گمرك عبور دهند؟( صص 39و40)

همه اينها حكايت از آن دارد كه اهداف ديگري در پس اين سفر نهفته بوده است.

«فؤاد فاروقي» در كتاب« سيري در سفرنامه­ها» ،صفحه 134 مي­نويسد:« ادوارد براون مستشرق بوده است، قبول. محقق بوده است، قبول. در شناساندن ادبيات ايران به اروپاييان فعاليت كرده است، قبول. اما اينكه مي­گويند او به اسلام و ايران محبت داشته است از آن حرف­هايي است كه از علامه فقيد، محمد قزويني بعيد مي­نمايد زيرا خود ادوارد براون در سفرنامه­اش موسوم به يك سال در ميان ايرانيان، منظور خود را صريحا بيان كرده است. مقصود براون از مسافرت به ايران شناختن مذاهب غير قانوني و مطرود بابي و بهائي بوده است.»

از طرفي خود او و اطرافيانش اذعان داشته­اند كه يكي از اهداف اصلي او براي سفر به ايران آشنايي و ملاقات با بابيان و بهائيان و به دست آوردن اطلاعات در مورد مسلك بهائيت و به قول خود او «دين بابي» بوده است . به همين دليل است كه در هر لحظه از سفر به  ايران فرصت را براي پيدا كردن بابيان و صحبت در مورد آموزه­هايشان غنيمت مي­شمرد تا به زعم خود، اطلاعاتش را براي نوشتن كتابي درباره آنها تكميل كند كما اينكه به اين مهم هم دست يافت.

«سراليس مييس» يكي از اساتيد دانشگاه كمبريج در شرح حال ادوارد براون كه در مقدمه كتاب يك سال در ميان ايرانيان آمده است ،مي­گويد: «ادوارد براون در سال 1887 ميلادي موفق مي­شود كه به آرزوي خود برسد و به ايران سفر كند. ورود براون به ايران همزمان با نهضت معروف بابي در اين مملكت گرديد. براون در اين نهضت مطالعاتي كرد و تا چند سال بعد نيز مشغول مطالعه در نهضت مزبور بود. به ويژه آنكه طرفداران مزبور در ايران تلفاتي داده بودند و اين مسئله بيشتر ادوارد را كه قلبي رئوف داشت وادار نمود كه در باب نهضت مزبور بررسي نمايد.»

درادامه اين مقدمه آمده است كه براون ابتدا با خواندن كتاب «كنت گوبينو» موسوم به« مذاهب و فلسفه­ها در آسياي مركزي» كه خيلي هم آن كتاب را تمجيد مي­كرد به موضوع نهضت باب علاقمند  مي­شود و براثر معاشرت با برخي از بهائيان در ايران راجع به نهضت بابي بررسي­هاي عميقي مي­كند و كتاب« بابي» را در سال 1890 ميلادي مي­نويسد.

مسئله­اي كه درجاي جاي كتاب يك سال درميان ايرانيان خودنمايي مي­كند اطلاعات بسيار زياد براون قبل از سفر، در مورد افراد بابي و وقايع پيرامون  آنها در ايران است. البته درست يا نادرست بودن اين اخبار خود جاي تأمل دارد!

به هر حال سفر يك ساله براون به ايران آغاز مي­شود، سفري كه از مرزهاي ايران در تبريز شروع مي­شود.

در روز دوم بعد از ورود به ايران، او به ديدن دو بناي تاريخي در دامنه­هاي كوه­هاي تبريز مي­رود كه برجي در آن قرار داشت. درآنجا به وي مي­گويند كه در روزگار قديم محكومان به مرگ را از بالاي اين برج به زمين مي­انداختند .ادوارد براون بعد از شنيدن اين سخنان مي­گويد: «من به هنگام شنيدن اين سرگذشت ياد قتل ميرزا علي محمد شيرازي افتادم كه درنهم ژوئيه سال 1850 ميلادي در نزديكي ارگ او را اعدام كردند. گرچه در فصول آينده راجع به مذهب بابي صحبت خواهم كرد. در اينجا به شمه­اي اشاره مي­كنم.»(ص107.)

حال چرا اين حرف­ها و سرگذشت ، براون را به ياد علي محمد شيرازي مي­اندازد، معلوم نيست! سپس اين شمه كوچك ،13 صفحه طول مي­كشد به طوري اين فصل با پرداختن به اين موضوع خاتمه مي­يابد.

او در اين صفحات، جزئيات از كودكي باب بيان مي­كند و برخلاف تمام كتاب­هايي كه در زمينه بابيت است و حتي خود بابيان كه معتقدند علي محمد شيرازي بعد از مرگ پدر تحت سرپرستي دايي­اش قرار گرفت- معتقد است كه علي محمد مورد سرپرستي  عمويش قرار گرفت- معتقد است كه علي محمد مورد سرپرستي عمويش قرار گرفته و در ادامه از او بسيار تعريف مي­كند. «ميرزا محمد علي باب نه فقط از لحاظ علاقه به مسائل مذهبي توجه مردم را جذب كرد بلكه حسن اخلاق و قيافه نيكوي اونيز مردم را مجذوب او كرد. ميرزا به واسطه علاقه به مسائل مذهبي، تجارت را رها كرد و سفري به مكه نمود و نيز قبور ائمه را در نجف و كربلا زيارت كرد... ميرزا توانست توجه استاد خود حاجي سيد كاظم رشتي را جلب نمايد زيرا براي فهم مطالب،استعداد و در زهد و وروع نيز بيش از ديگران استقامت و دقت داشت... شرح و بسط تغييراتي كه در افكار و روحيه انسان پيدا مي­شود مشكل است زيرا اينگونه تحول را فقط خود انسان مي­تواند درك كند و تا خود نگويد ديگران نمي­توانند به چگونگي آن پي ببرند. آنچه محقق مي­باشد اينكه ميرزا علي محمد به فكر افتاد كه خود را به عنوان مصلح و نجات دهنده جامعه معرفي كند و در روز 23 ماه مي سال 1844 كه نزديك بيست وچهار سال از عمرش مي­گذشت علنا خود را به عنوان باب معرفي كرد».( ص108)

به نظر مي­رسد كه خود براون هم نمي­داند اين شرح و بسط چه بوده و چطور اين جوان به اين نتيجه مي­رسد كه مصلح جهان شود!

براون در ادامه بدون اينكه به حوادث بعد از مرگ سيد كاظم رشتي و اختلافات و درگيري­هايي كه بين شاگردان او بر سر جانشيني­اش به وجود آمد اشاره كند، مي­گويد: «مريدان وي(سيد كاظم رشتي) چون مي­دانستند كه ميرزا علي محمد در زمان حيات حاجي سيد كاظم مورد  توجه او بوده لذا او را به پيشوايي خود انتخاب كردند. مريدان ميرزا علي محمد نيز مانند مراد خود شروع به تبليغ عقيده جديد كردند و در نقاط مختلف ايران مردم را دعوت به پذيرفتن عقيده جديد كردند و در نقاط  مختلف ايران  مردم را دعوت به پذيرفتن عقيده تازه نمودند و همه جا گفتند كه حضرت امام مهدي براي نجات خلق ظهور نموده و موقعي است كه مردم بايد از امر و دستورهاي او اطاعت كنند.

بدوا دولت و علماي ايران توجهي  به فرقه جديد بابي نكردند چون در ايران فرق مختلف وجود دارد امام در تابستان سال 1845 وقتي كه ديدند عقيده جديد  با سرعتي زياد توسعه بهم مي­رساند مضطرب شدند و در صدد افتادند كه از آن جلوگيري نمايند و در خلال اين احوال ميرزا علي محمد باب از مكه به بوشهر آمد و به محض ورود او را توقيف كردند واو و مريدانش را غدغن كردند كه حق ندارند علنا از عقيده جديد طرفداري و تبليغ كنند. ولي بعضي از آنها به تبليغ ادامه دادند لذا مورد اذيت قرار گرفتند.»

نكته قابل تأمل اينكه براون قطعا از اعتقادات شيعه مطلع بوده و مي­دانست كه ايرانيان شيعه تا چه حد بر اعتقادات خود تعصب دارند چرا كه هنگام ورود به ايران نوكري را براي خود انتخاب كرده بود كه نامش« عمر» بود و خود مي­گويد:« چون ايراني­ها شيعه هستند و از اسم عمر خوششان نمي­آيد اسم علي را براي او انتخاب كردم.» حال چطور بنشينند و عكس العملي نشان ندهند آن هم در قبال شخصي كه ادعا مي­كند خود امام زمان است؟!

براون در ادامه فصل، اتفاقات ديگري را در خلال اين سال­ها تعريف مي­كند تا مي­رسد به توقيف علي محمد باب در ماكو:« باب هنگامي كه توقيف بود اوقات خود را صرف نوشتن كتاب­هايي مي­كرد تا پيروان او به وسيله كتب مزبور بتوانند بيشتر تبليغ كنند ولي هر چه جديت مريدان باب براي تبليغ عقيده او زيادتر مي­شد مأمورين دولت خصوصا علما زيادتر از توسعه فعاليت مريدان او ناراضي مي­شدند.»

براون در تمام اين تعريف و تمجيدها كوچكترين اشاره­اي به قيام­ها و طغيان­هاي بابيان نمي­كند و اينكه مردم ايران چه خساراتي از جانب آنها متحمل شده­اندوتنها به اين مسئله مي­پردازد كه مسلمانان، بابيان را اذيت مي­كنند:« ميرزا تقي خان امير كبير كه صدراعظم ناصرالدين شاه بود به شاه گفت براي اينكه بابي­ها ديگر اميدي نداشته باشند كه بتوانند قيام كنندخوب است فرمان قتل ميرزا علي محمد را صادر نماييد و گر چه ميرزا مداخله­اي در كشتارها نداشت ودر انجمن ها شركت نمي­كرد اما فرمان قتل صادر شد»!

مطالب وواقعيات ديگري را كه براون در اين ميان از قلم مي­اندازد توبه كردن­هاي مكرر باب و اسناد به جا مانده از اين توبه­نامه­ها به اقرار بابيان و غيربابيان است وبه عوض آن تمجيدهاي بسياري از باب در لحظه اعدام مي­كند از جمله اينكه« باب خود را نباخته بود وآرام بود و بسياري به همين واسطه به او علاقمند شدند.» ( ص114)

در جريان اعدام باب، بر اثر خطاي تيراندازان يك تير به طنابي كه باب با آن بسته شده بود مي­خورد و طناب پاره مي­شود وعلي محمد شيرازي موفق به فرار مي­شود. سربازان به دنبالش مي­روند و او را در يك طويله مي­يابند و مجددا براي مراسم اعدام آماده مي­شوند و وي را تيرباران مي­كنند. اما براون از اين جريان اينچنين برداشت مي­كند:

«محتاج به ذكر نيست كه اين واقعه تا چه اندازه در طرفداران باب اثر كرد و حتي مخالفين او هم تحت تأثير قرار گرفتند و تا چند لحظه  مردم و سربازها نمي­دانستند چه بگويند و چه بكنند...» (ص115)

براون در فصل بعدي يعني« تبريز تا تهران» وقتي به زنجان مي­رسد  دوباره ياد بابي­ها مي­افتد و ماجراي آشوب زنجان را تعريف مي­كند اما باز هم به زعم وبرداشت خود:« من وقتي كه حصار و وضع شهر زنجان را ديدم فهميدم كه شهر زنجان يك دژ مستحكم نيست كه بتوان مدت مديدي درآن پايداري نمود... لذا ترديدي نيست كه اگر  بابي­ها توانستند مدت مديدي در شهرزنجان پايداري كنندبراثر استحكام حصار و وضع جنگي دژ نبود  بلكه همت و استقامت بابي­ها سبب شد كه آنها توانستند مدتي دراز پايداري كنند.» (ص126)

براون در تمام مدتي كه درزنجان بود بسيار تلاش كرد تا بازمانده­اي بابي از آن جنگ پيدا كند كه موفق نمي­شود و حسرت بسياري مي­خورد.

سفر ادوارد از زنجان به تهران شروع مي­شود و در ابتداي اين فصل در مورد روي كار آمدن قاجار و شخص ناصرالدين شاه مطالبي بيان مي­كند:« من به دو دليل راجع به صفات وشخصيت ناصرالدين شاه  در اين كتاب چيزي نمي­گويم  دليل او اينست كه بي­رحمي او نسبت به بابي­ها قلبا مرا از او متنفر كرده وگر چه من خود بابي و يا طرفدار  بابي­ها نيستم!ولي عقيده دارم كه نبايد كسي را بدون محاكمه و ثبوت مقصر و فقط به صرف اينكه فلان  عقيده را ابراز كرده ويا دارا  مي­باشد به قتل رسانيد و چون من قلبا از بيرحمي­هاي ناصرالدين شاه بدم آمده فكر مي­كنم كه اگر راجع به شخصيت و صفات او چيزي بنويسم ممكن است از بي­طرفي خارج شوم و دليل دوم اين است كه من نتوانستم از نزديك با ناصرالدين شاه معاشرت كنم تا او را خوب بشناسم.» (ص155).

باز هم تناقض در گفتار براون مشخص است ، او خود اقرار مي­كند كه ناصرالدين شاه را نمي­شناسد پس از چه رو او را متهم مي­كند  كه بي­دليل بابيان راكشته است و وقتي به صراحت از يك نفر بدگويي مي­كند چطور خود را بي­طرف مي­داند؟

وي در ادامه آمار مبسوطي از كشته شدگان بابي ارائه مي­دهد و ضمن اينكه همه آنها را بي­گناه مي­داند به ترور ناصرالدين شاه اشاره مي­كند و اين ترور را يك عمليات خودجوش از طرف عده­اي از بابيان مي­داند نه يك عمليات حساب شده و به دستور سركردگان  بابي:« آن سه نفر سر خود اين كار را كردند و از طرف پيشواي بابي­ها  دستوري نداشتند. كه اين حادثه منجر به قتل عام شديدي مي­شود و بي­گناهان بسياري مي­ميرند كه يكي از آنها طاهره قره العين است...

روي هم رفته در تهران من خيلي براي فهم افكار و علوم ايراني­ها كنجكاوي كردم و نيز خيلي كوشيدم كه بفهمم بابي­ها چه مي­گويند ...[براون در اينجا به صراحت منظور خود را از افكار و علوم ايراني­ها،  بابي­ها مطرح مي­كند] اما هر قدر كار كردم نتوانستم كه با بابي­ها تماس حاصل كنم چون بابي­ها چنان مي­ترسيدند كه حتي در تهران هم حاضر نبودند در مقابل يك  خارجي عقيده خود را ابراز كنند. هر چه زيادتر راجع به بابي­ها مي­دانستم علاقه من به ديدارشان بيشتر مي­شد و من هم مثل بعضي از ايراني­ها از شجاعت و استقامت آنها در قبال انواع  شكنجه­ها حيرت كرده بودم وفكر مي­كردم كه لابد اين اشخاص چيزي را فهميده­اند كه اينگونه استقامت به خرج داده­اند.» (ص217)

براون چند صفحه ديگر كتاب را به همين منوال ادامه مي­دهد و از تجارب دوستان و اطرافيانش در برخورد با بابي­ها صحبت مي­كند تا اين فصل هم به پايان مي­رسد.

او بعد از تهران وارد اصفهان مي­شود و فصل ديگري از سفر و تلاش او براي ملاقات با بابي­ها آغاز مي­شود :« در اصفهان با ميرزاي هيئت روحاني كه مرد فاضلي بود صحبت مي­كردن او تا اندازه­اي در خصوص مسائل مذهبي تعصب به خرج نمي­داد من چندين مرتبه  راجع به بابي­ها با او صحبت كردم... دو سه مرتبه از او خواستم كه مرا با بابي­ها مربوط كند و يا اقلا كتب آنها را براي من خريداري كند ولي ميرزا يا نمي­خواست يا نمي­توانست كه تقاضاي مرا اجابت كند.»

براون بالاخره بعد از چندروز اقامت در اصفهان موفق مي­شود با بابيان ملاقات كند. او با دودلال(فروشنده دوره گرد)آشنا مي­شود. يكي از دو دلال كه بابي بود به براون مي­گويد :«بدانيد كه من مسلمان نيستم كه شما را مغبون كنم من بابي هستم.»(ص281)

تا اينجاي كتاب به لطف براون وبه واسطه بابيان، چندين ويژگي منفي براي مسلمانان ايران شده بود و حالا كلاهبرداري مسلمانان در برابر صداقت بابيان هم به اين ليست اضافهشد.

به هر حال براون با آن مرد دلال ارتباط برقرار كرد و براي به دست آوردن اعتماد آن فرد از شنيده­هاي خود در مورد مسلك بابي و كتاب كنت دوگوبينو گفت و ادامه داد:«دلال از اظهارات من خيلي حيرت كرد وگفت عجب آيا خبر ظهور به فرنگستان هم رسيده من از اين موضوع مطلع نبودم حال كه چنين است مطمئن باشيد كه من تابتوانم سعي خواهم كرد كه شما را با مذهب خودمان آشنا كنم.» (ص284.)

بعد از چندين  ملاقات مخفيانه آن دلال كتابهاي مسلك بابيت و بهائيت از جمله ايقان را براي براون تهيه كرد و به دستش رساند.

«دلال در مورد علاقه من به بابي­ها پرسيد و من گفتم:« من نه بابي هستم و نه تا به امروز به عكره[عكا] مسافرت كردم بلكه علاقه من به تحصيل اطلاعات راجع به بابي­ها فقط ناشي از كنجكاوي است. چون من احساس مي­كنم مرامي كه يك چنين طرفداراني پيدا كرده و آنها در راه مرام خود شكنجه­هاي هولناك را استقبال كرده­اند اقلا در خور اين است كه مورد مطالعه قرار گيرد.» (ص288)

سپس نويسنده در چندين صفحه توضيحات كاملي راجع به جانشينان باب و تقسيم شدن آنها به دو فرقه بهائي و ازلي ارائه مي­دهد.

رابطه خوب بين دلال و براون باعث مي­شود او بتواند رئيس بابي­هاي آن منطقه را ملاقات كند. اين ديدارها چندين روز متوالي تكرار مي­شود و براون حتي بر سرمزار مردگان آنها مي­رود و ابراز همدردي بسياري مي­كند.

براون به روال ساير فصل ها اين فصل را هم با مسائل مربوط به بابيان و بهائيان به اتمام مي­رساند و از قول بهائيان، مسلمان را به خرافه گرايي متهم مي­كند:« ما مي­توانيم بدون اينكه عقيده خود را ابراز كنيم همديگر را بشناسيم و علامت ما محبت ماست. مسلمانان حقيقا ديانت را از دست داده­اند ودر عوض به خرافات پايبند شده­اند مثلا راجع به علائم ظهور و ... و چون اين علامات هنگام ظهور حضرت نقطه(باب) آشكار نشده آنها مي­گويند كه حضرت نقطه، ناجي موعود نيست...» (ص 298)

براون در ادامه سفر به شيراز مي­رسد و ابراز اميدواري مي­كند بتواند در اين شهر كه به نوعي آغازگر حركت باب بوده اطلاعات خوبي از اين مسلك به دست آورد. از همان روزهاي اول سفر، امكان ملاقات او با بابيان و بهائيان فراهم مي­شو د و تمام اين ملاقات­ها با اشخاص  سرشناس بابي صورت مي­گيرد.

اينكه چطور با ورود براون به شيراز همه چيز براي ملاقات او با بابيان فراهم شده بودنيز نكته­اي قابل توجه است. بابيان اصفهان خبر حضور او را به بابيان شيراز رسانده بودند و آنها نيز مقدمات ملاقات با براون را از پيش مهيا كرده بودند. اين قضيه اطلاع رساني از سوي بابيان در مورد حضور ادوارد براون در ايران و علاقه او به اين مسلك و ملاقات با بابي­ها به شهرهاي ديگر هم رسيده بود كه در ادامه به آن اشاره مي­شود.

هر چند اين قضيه تنها در مورد ادوارد براون نبود بلكه بابيان و بهائيان از هر فرصتي براي تبليغ خود نزد فرنگياني كه به مسلك آنها علاقه مند بودند، استفاده مي­كردند. خود براون نيز معترف است:« در بين مهمان­هاي آن شب،شخصي بدوا راجع به فلسفه صحبت مي­كرد و در جريان صحبت، من فكر كردم كه بابي باشد و گفت وقتي كه من شرح شما را در اصفهان شنيدم مايل بودم كه شما را ملاقات كنم بعد در مورد آقاي« م.ر» صحبت كرد  واين ظن مرا بيشتر كرد كه او بابي است زيرا آقاي م.ر راجع به بابي­ها مطالعاتي كرده و از طرفداران آنها به شمار مي­رود. وي زماني كه در ايران بود به هر شهري كه  وارد مي­شد مورد پذيرايي كامل رؤساي بابي قرار مي­گرفت»(ص381)

از آنجايي كه ادوارد براون در شيراز موفق شد با بابيان و بهائيان بسياري ملاقات كند وگويا حرف­هاي  بسياري در مورد آنها داشت فصل يازدهم كتاب خود را كه 50 صفحه دارد به طور كامل به اين موضوع اختصاص مي­دهد.

جالب اينكه براون در تمام مواردي كه در مورد بابيان صحبت مي­كند بسيار نگران آنهاست و مسائل امنيتي را رعايت مي­كند. از اين رو از بيان نام واقعي آنها خودداري مي­كند و نامي مستعار برايشان مي­گذارد: « هكذا از آوردن نام آنها خودداري مي­كنم تا اين سطور براي آنها توليد زحمت نكند.» (ص393)

او با خرسندي بسيار از اين ملاقات­ها جزئيات ميهماني هاي خود را توضيح مي­دهد:« من از اينكه در شهر شيراز با اين طرز آسان مي­توانم با بابي­ها تماس حاصل كنم و اطلاعاتي را كه لازم دارم كسب نمايم راضي شدم... ميهمان ديگري وارد شد كه سادگي و عدم تكلف او در من اثر نيكو كرد واين همان حاجي ميرزا حسن است. آن روز دانستم كه وي منشي و مبلغ بهائي ها مي­باشد و بعد سيد ديگري كه سالخورده و خوش سيما بود وارد شد و دانستم كه او به قول بهائي­ها يكي از افنان(خويشاوند دور يا نزديك باب) است.» (ص396.)

براون در مورد يكي از اين جلسات مي­گويد:« مهماني ديگري با گروه بابي ديگري تشكيل مي­شود. اولين جلسه مرا اميدوار كرد كه باز هم بتوان در چنين جلساتي حاضر شوم گر چه ادله بهائي در من اثري نكرد... ولي به طور كلي از اظهارات آنها راضي بودم زيرا ديدم بدون پرده و از روي صداقت صحبت مي­كنند و ديگر اينكه فهميدم بهائي­ها بيشتر از مسلمين به شرح حال مسيح و انجيل وقوف دارند و مذهب مسيح را خيلي نزديك به خود مي­دانند»(ص413)

شايد خود براون هم تعريف اديان ابراهيمي را نداند كه از آن همه مباحث درباره مسيح(ع) در دين اسلام صرف نظر مي­كند واينچنين شأن دين مسيحيت را پايين آورده و آن را همرديف يك مسلك و فرقه خود ساخته قرار مي­دهد.

«رضايت خاطر من از اين جهت بود كه در شيراز به من خوش مي­گذشت و به علاوه روزبه روز اطلاعات من راجع به مذهب باب وبهاء زيادتر مي­گرديد و بابي­ها هر چه مي­گذشت بيشتر اسرار مذهبي خود را به من بروز مي­دادند و بعضي از كتاب هاي كمياب آنها به دست من رسيده بود.»( ص444)

به هر حال اين ملاقات­ها همچنان ادامه پيدا مي­كند و براون موفق مي­شود كتاب اقدس را به طور كامل مطالعه كند. در اين جلسات از قره العين و اشعارش هم به عنوان يكي از پيشگامان اين مسلك  صحبت مي­شود و جالب اينكه براون راجع به او شناخت كامل دارد و اشعارش را خوانده است.

طبق توافق بين براون و بابي­ها قرار مي­شود منزل باب را به او نشان دهند كه به خاطر يكسري اتفاقات، ادوارد براون مجبور مي­شود شيراز را به مقصد يزدترك كند و موفق به ديدار خانه باب  نمي­شود: «ومي­دانستم كه اگر از شيراز حركت كنم ديگر خانه باب رانخواهم ديد و روزهاي خوش من در شيراز به اتمام خواهد رسيد.» (ص445)

براون وارد يزد مي­شود و در اينجا نيز براساس همان اطلاع رساني هاي بابيلن به همديگر در مورد حضور براون، او به سرعت موفق به ديدار با افراد بابي مي­شود.« آدمي از طرف حاجي  سيد كه من براي او يك توصيه فرستاده بودم و گفت هر وقت كه مايل هستيد به ملاقات آقا بياييد و من بي­درنگ به اتفاق او  به راه افتادم و وارد خانه حاجي شدم و ديدم كه در حدود ده، دوازده نفر از رفقا و منسوبان اطراف او هستند. سيد مزبور مرا با محبت پذيرفت و براي من شربت و چاي و قليان آوردند و توصيه نامه­اي  كه ميرزا علي  از شيراز نوشته بود درآن مجلس دست به دست گشت و همه وقتي آن را مي­خواندند تمجيد و تحسين مي­كردند زيرا حضار، بهائي بودند و ميرزا علي در آن توصيه نامه شرح بليغي راجع به من نوشته بود و مخصوصا ذكر كرده بود كه من مي­خواهم راجع به بهائي­ها اطلاعات كامل كسب كنم.» (ص475)

براون در شهر يزد هم از مصاحبت بابيات بي­بهره بوده از اين رو ترجيح مي­دهد فصل چهاردهم كتاب خود را نيز به طور كامل به آنها اختصاص دهم:« اينك موقعي است كه قدري راجع به بابي­هاي يزد صحبت كنم كه من اوقات خوشي را با آنها گذرانيدم.»

از آنجا كه مكان اصلي اقليت زرتشت، شهر يزد است براون توانست با آنها نيز ارتباط خوبي برقرار كند و اطلاعاتي راجع آنها هم ارائه دهد كه خارج از مبحث اين نوشتار است اما نكته جالب اينجاست كه براون به اين نتيجه رسيد كه:« روابط زرتشتي­ها و بابي­ها با يكديگر بهتر از روابط هر يك از دو مذهب با مسلمين است و اين حس روابط به چند علت است. اول آنكه هر دو مذهب  از طرف مسلمين مورد اذيت قرار گرفتند و لذا خود را در يك درد شريك مي­دانند و دوم آنكه هر يك از اين دو مذهب عقيده دارند كه هر كس كه خوب است بايد او را دوست داشت .» (ص509)

براون در ادامه به شرح ملاقات­هاي خود با اشخاص بهائي خاصه عندليب، شاعر بهائي مي­پردازد ودر باب مظلوم نمايي آنها سخن­ها سرمي­دهد وگروه مقابل بابيان را ظالمين مي­نامد.

براون سرانجام يزد را به قصد كرمان ترك مي­كند:« به منزل دوست بابي خود  رفتم و او توصيه­هايي  را كه بايد براي بابي­هاي كرمان بنويسد نوشت و اسامي بابي­هاي نوك، بهرام آباد و نيريز را به من داد و ما با تأثير از هم خداحافظي كرديم.» (ص532)

براون بار ديگر به دوستي خود با بابيان و اينكه ارادت خاصي به آنها دارد ،اعتراف مي­كند:« شخصي موسوم به ميرزا يوسف روي قاطر سوم سوار شده بود و بر حسب توصيه سرهنگ، من موافقت كرده بودم كه او با من تا كرمان بيايد، ميرزا يوسف به طوري كه بعدا فهميدم براي اينكه بتواند  از نوع پروري بابي­هاي يزدي استفاده كند خود را بابي معرفي مي­كرد و به احتمال قوي سرهنگ هم از لحاظ اينكه تصور مي­كرد او بابي است وي را به من توصيه كرد. ميرزا يوسف اهل تبريز بود و تا وقتي كه به كرمان رسيديم هويت اخلاقي او نمايان شد و آن وقت فهميدم كه آن جوان آذربايجاني، آدمي كلاش و تن پرور است.»(ص536)

لابد به زعم براون چون او بابي نبود،آدمي كلاش و تن­پرور بوده است.

بالاخره براون به كرمان مي­رسد:« در هيچ يك از شهرهاي ايران كه من ديدم نتوانستم به اندازه كرمان آشنا و دوست پيدا كنم... در بين آنها از هر صنف و طبقه از حاكم گرفته تا درويش و گدا ديده مي­شد و نيز عده­اي از طرفداران مشرب­ها و طوايف مختلف مثل زرتشتي، سني، شيعه ،بلوچي، هندي، شيخي، صوفي و بابي اعم از بهائي و ازلي ... من آنها را ملاقات كردم.» (ص555)

در ادامه نويسنده از ارادت خود به بابي­ها كه آنها را ذانا انسان­هايي خوب مي­داند، مصاديقي ارائه مي­دهد:« يكي از آنها شيخي از اهالي قم بود كه نمي­توانست در شهر خود زندگي كند زيرا قادر نبود كه خويش را كاملا مقيد به رسوم و معتقدات مذهبي نمايد... شيخ، آدم خوش قلبي بود ...در آغاز من نمي­دانستم كه مسلك مذهبي او چيست و بعد شنيدم كه او بابي ازلي است... درآن روز دو برادر به ديدن من آمدند كه يكي شيعه بود و ديگري بابي. آنكه شيعه بود ارتباطي با من پيدا نكرد اما آنكه بهائي بود با من مربوط گرديد و من او را جوان بسيار خوبي يافتم و هرگز نيكي فطرت او را فراموش نمي­كنم.(ص558)

علاقه براون به بابي­ها و بهائي­ها به حدي مي­رسيد كه خواهان رفتن به عكوه و ملاقات با حسينعلي نوري مي­شود:« پسر رئيس پست خواهش  از من كرد كه از لحاظ نشان دادن طرز فكر بهائي­ها قابل ملاحظه است زيرا به طوري كه من فهميدم عده كثيري از بهائيان آرزو دارند كه در راه مذهب بهائي كشته شوند و به اصطلاح خود به درجه شهادت برسند... او به من گفت صاحب، به طوري كه به من گفتيد خيال داريد به عكوه مسافرت كنيد و جمال مبارك را زيارت نماييد هر گاه اين سعادت نصيب شما شد خواهش مي­كنم مرا و خواهشي را كه از شما مي­كنم فراموش نكنيد.خواهش مي­كنم اسم مرا در حضور جناب ببريد...»(ص567)

زماني كه براون در كرمان بود به علت درد چشمي كه ناگهان به سراغش مي­آيد مجبور مي­شود روزهاي بيشتري در آنجا بماند. در آن زمان به پيشنهاد دوستان درويش خود براي كاهش درد چشمش به ترياك متوسل مي­شودو به تدريج به آن اعتياد پيدا مي­كند.براون اين قسمت از سفر خود را كه به اجبار دو ماه به طول انجاميد در به صورت جداگانه در فصل 17 مي­آورد؛ فصلي كه با اشعار قره­العين شروع مي­شود!

از آنجا كه فصل هجدهم فصل آخر كتاب است ومربوط به پايان سفر و بازگشت او به انگلستان است، براون تمام تلاش خود را مي­كند تا بار ديگر در فصل هفدهم حق دوستان بابي خود را ادا كند.

او از زبان بابيان خاطرات آزار و اذيت­هاي را كه از دست مسلمانان كشيده­اند، بازگو مي­كند ومثال­هاي بسياري مي­آورد.براون از علاقه وافر بابيان به كتاب­هايشان مي­گويد و ارادت خود را به بابيان و بهائيان تكميل مي­كند:« اگر يك بابي مرتكب سرقت شود به احتمال قوي براي سرقت يك كتاب است. يعني با اينكه بابي­ها مردمي درست واميني هستند!به قدري به كتاب­هاي مذهبي خود علاقه دارند كه ممكن است براي تحصيل يك كتاب مرتكب سرقت شوند.»(ص676)

با توجه به آنچه به اختصار از كتاب«يك سال در ميان ايرانيان» آورده شد، به نظر مي­رسد بهتر بود ادوارد براون نام كتاب خود را يك سال در ميان بابيان مي­گذاشت.»


خواندن 945 دفعه
این مورد را ارزیابی کنید
(0 رای‌ها)

معرفی رهبران بهائیت

  • زرین تاج قزوینی

     

    زرین تاج قزوینی (فاطمه یا ام السلمه) مشهور به طاهره قُرهالعَین یا طاهره بَرَغانی (زاده 1228 قمری برابر با 1823 میلادی در قزوین - درگذشته 1268 قمری برابر با 1850 میلادی).

     

    ادامه مطلب...
  • شوقي افندي

    شوقي افندي ملقب به شوقي رباني (1314-1377/1336ش) فرزند ارشد دختر عبدالبهاء بود که بنا به وصيت وي، در رساله اي موسوم به الواح و وصايا به جانشيني وي منصوب شده بود.

    ادامه مطلب...
  • علی محمد باب

    علی محمد باب شیرازی، موسس بابیت است. او شاگرد سید کاظم رشتی بود که با بهره گیری از افکار شیخیه، ادعای بابیت، امامت، خدایی و … کرد و در آخر توبه نامه نوشت و خود را هیچ دانست.

    ادامه مطلب...
  • سید کاظم رشتی

    سيد كاظم رشتي بن سيد قاسم بن سيدحبيب از سادات حسيني مدينه ، زبده ترين شاگرد شيخ احمد احسائي بود که پس از مرگ شيخ رهبري  شيخيه را برعهده گرفت.

    ادامه مطلب...
  • عباس افندی (عبدالبهاء)

    عباس افندي (1260-1340) ملقب به عبدالبهاء، پسر ارشد ميرزا حسينعلي است و نزد بهائيان جانشين وي محسوب مي گردد.

    ادامه مطلب...

مبارزان با بهائیت

cache/resized/ccaca808332350bd352314a8e6bdb7dd.jpg
یکی از حوادث مهم زندگی آیت الله بروجردی تقارن سال
cache/resized/a2c88199bdee2998adc4f97d46fdb662.jpg
ملا محمد سعید بارفروشی معروف به سعید العلما یکی