ادوارد براون ،نويسندهاي شرق شناس در میان بابیان دنبال چه بود ؟
یك سال در ميان ايرانيان يا يك سال در ميان بابيان؟
ادوارد بروان با ماموریت احیاء فرقه بابیه در ایران
نويسنده: مريم حسين زاده
0000
«انگليسيها بازيگراني هنرمند و صياداني هستند كه كمال مهارت را در بازيهاي سياسي دارند. ميدانند چگونه دام بگسترانند ، چگونه دانه بيفشانند و صيد را به دست آورند».( دكتر محمود افشار، سياست اروپا در ايران، ص424)
از يك ديدگاه ميتوان ادعا كرد كه اصولا« شرق شناسي » يك حركت علمي و پژوهشي براي كمك به علوم بشري نبود و صرفا به دليل نيازي شكل گرفته بود كه كشورهاي غربي به استعمار ممالك شرقي داشتند و آغازگر اين حركت، انگلستان بود.
كشورهاي غربي براي تحقق سلطه خود بر شرق بايد سه مرحله «شناسايي»، «نفوذ» و «سلطه» را به دقت پشت سر ميگذاشتند.
انگلستان كه در اين جريان، به صورت برجسته حركت ميكرد، مرحله اول يعني شناسايي را در ايران اواخر دوره تيموريان آغاز كرد كه تا اوايل دوره قاجار ادامه داشت و تمام گزارشها در اختيار وزارت امور خارجه انگلستان قرار ميگرفت. بعد از آن مرحله نفوذ آغاز شد . مرحلهاي كه درآن بخش شرقشناسي وزارت امور خارجه انگلستان در چند قسمت تخصصي كار خود را آغاز كرد. قسمتهايي همچون «خاورشناسي» ،«ايران شناسي»، «اسلام شناسي» و البته به تازگي هم« شيعه شناسي»!
سيستم امنيتي انگلستان در دوره ناصرالدين شاه وارد حوزه نفوذ در ايران شد كه اين نفوذ به صورت كاملا فرهنگي و فكري آغاز شد؛ برنامه اول آنها در اين راستا ايجاد تشكيلات سياسي- فراماسونري و جذب رجال سياسي بود. دومين برنامه آنها ايجاد تشكيلات سياسي با ظاهري مذهبي بود يعني همان فرقه سازي و شكل گيري بابيگري،ازليگري و بهائيگري كه البته فرقه سازي اسماعيليه و وهابيت هم در هندوستان و عربستان توسط انگليسيها و به دنبال همين هدف ايجاد شد. برنامه سوم آنها هم ايجاد تغيير هندسه تاريخ نگاري در ايران بود.
در واقع عملكرد وزارت امور خارجه انگلستان به اين شكل بود كه افرادي را كه استعداد داشتند و توان تحقيق و بررسي درآنها وجود داشت، شناسايي و به نام« مستشرق » وارد ايران ميكرد. يكي از كشفيات وزارت امور خارجه انگلستان در اين زمان،« ادوارد براون» بود كه در رشته پزشكي تحصيل ميكرد ولي ذوق تحقيق و بررسي داشت.
به اين ترتيب ادوارد براون در سال 1887 به عنوان مستشرق وارد ايران شد. بيشك او نميتوانست بدون هماهنگي وزارت امور خارجه انگلستان يك سال در ميان ايرانيان حضور داشته باشد و اين چنين شد كه كتاب« يك سال در ميان ايرانيان» اثر ادوارد براون، كتاب نام آشنايي در ميان اقشار مختلف جامعه شد و هر كسي به زعم خود به آن نگاه كرد. كتاب يك سال در ميان ايرانيان، شهرت خود را بيشتر از آن جهت كسب كرد كه در ظاهر در ميان كتابهايي قرار گرفت كه عنوان شرق شناسي را به يدك ميكشيدند و شايد از اين رو بود كه نام ادوارد براون براي نامگذاري خياباني در تهران انتخاب شد، آن هم براي خياباني نزديك به مهد دانشگاهي ايران يعني دانشگاه تهران و خيابان انقلاب!
اما آيا به واقع اين شخص و نويسنده انگلسي و كتابهاي او در مورد ايران به خصوص كتاب يك سال در ميان ايرانيان، تا چه حد توانسته است در راستاي شناساندن ايران در جهان موفق باشد و يا چه خدماتي به كشور از جانب اين شخص ارائه شده بود كه بايد خياباني در تهران به نام او باشد؟! و آيا هنوز بعد از گذشت چندين سال و ارائه اسناد و مدارك از سوي مورخان آگاه و دلسوز كشور، جاسوس بودن اين شخص براي مسئولان مسجل نشده كه همچنان نام خيابان ادوارد براون بر روي نقشه تهران خودنمايي ميكند؟
اين مسئله تنها از طريق پاسخ دادن به اين پرسش آشكار خواهد شد كه به واقع ادوارد براون كيست و هدف واقعي او از سفر به ايران و نوشتن چنين كتابي چه بوده است؟ و پاسخ درست به اين سؤال را ميتوان از لابلاي كتاب خود او يعني يك سال در ميان ايرانيان، به راحتي يافت.
اين كتاب در 18 فصل نوشته شده ودر برخي موارد به جزئيات آداب و سنن، قوميتهاي مختلف، اخلاق، نوع فعاليت و خصوصيات مردم ايران اشاره ميكند. براون در مقدمه كتاب هدف خود از سفر به ايران را در سه چيز خلاصه ميكند: مطالعه درباره امراض موجود در ايران، تكميل زبان فارسي و سياحت و گردش. اما به راحتي ميتوان با مطالعه سفرنامه وي متوجه شد كه مورد اول حقيقت ندارد چرا كه خود بروان به صراحت در صفحه 70 كتاب ميگويد:« من براي طبابت سفر نميكنم» ويا در جاي ديگر ميگويد:« به حاجي صفر و مرد ايرواني سپرده بودم كه به ديگران نگويند كه من طبيب هستم.» (ص312)
اما هدف دوم يعني علاقه به زبان فارسي و كشور ايران و آشنا كردن جهانيان با كشور و ملت ايران نيز به راحتي قابل رد كردن است چرا كه براون در ايران هيچ مباحثه ادبي با اديبان نداشته و در هيچ جلسه شعر و مرثيهاي شركت نكرده است. او حتي سري به مكتبخانهها و مدارس ادبي نزده و يا در دارالفنون اقامتي نداشته است. از طرفي معمولا براي شناخت مردم يك كشور به سراغ آثار هنري، آثار باستاني، شخصيتهاي علمي و ادبي، معابد و مساجد، شاه و دربار، بازار و اقتصاد مسائل اينچنيني ميروند در حالي كه براون كمتر به اين موضوعات پرداخته است. بنابراين هدف دوم نيز رنگ ميبازد.
اما درباره دليل سوم يعني گردش و سياحت بايد گفت با توجه به رنجي كه براون در اين سفر – به گفته خودش- به دليل نبود امكانات و تفاوت آن با اروپا متحمل ميشود، صرفا به دليل گردشگري و سياحت است ؟ مسلما خير.
از طرفي، اگر به منظور گردش و سياحت بوده، چگونه است كه در تمام طول سفر( خارج و داخل ايران) تحت حمايت كامل مأموران و نمايندگان سياسي انگليس بوده و حمايت و مخالفت از وي به مأموران عثماني وايراني نيز توصيه شده بود. استقبال از وي در قلمرو عثماني و ايران نيز فراتر از استقبال از يك شخصيت عادي ودرسطح مقامهاي عاليرتبه سياسي بوده است. اين مسئله در جاي جاي كتاب به وضوح خود نمايي ميكند. ديگر اينكه در بسياري از مسائل، او دست به مخفي كاري ميزند و از شخصي به نام آقاي« ه» ياد ميكند بدون اينكه از از كار و مسئوليتش صحبتي كند. اين شخص از ابتداي سفر به همراه براون بوده و زماني كه به تهران ميرسند در نيمه راه از وي جدا شده و به انگلستان باز ميگردد . اما چرا؟ مأموريت اين آقا چه بوده است؟ آيا ايشان مأمور اطلاعاتي نبود كه وظيفه رساندن او را به تهران داشت؟ آيا براي همه مستشرقاتي كه قصد سير و سياحت داشتند چنين همراهاني فرستاده ميشد؟ چرا او در گمركات ترتيبي ميدهد كه بار و بنه بروان را نگردندو اسلحهاي كه درعثماني حمل آن غير مجاز بوده، از گمرك عبور دهند؟( صص 39و40)
همه اينها حكايت از آن دارد كه اهداف ديگري در پس اين سفر نهفته بوده است.
«فؤاد فاروقي» در كتاب« سيري در سفرنامهها» ،صفحه 134 مينويسد:« ادوارد براون مستشرق بوده است، قبول. محقق بوده است، قبول. در شناساندن ادبيات ايران به اروپاييان فعاليت كرده است، قبول. اما اينكه ميگويند او به اسلام و ايران محبت داشته است از آن حرفهايي است كه از علامه فقيد، محمد قزويني بعيد مينمايد زيرا خود ادوارد براون در سفرنامهاش موسوم به يك سال در ميان ايرانيان، منظور خود را صريحا بيان كرده است. مقصود براون از مسافرت به ايران شناختن مذاهب غير قانوني و مطرود بابي و بهائي بوده است.»
از طرفي خود او و اطرافيانش اذعان داشتهاند كه يكي از اهداف اصلي او براي سفر به ايران آشنايي و ملاقات با بابيان و بهائيان و به دست آوردن اطلاعات در مورد مسلك بهائيت و به قول خود او «دين بابي» بوده است . به همين دليل است كه در هر لحظه از سفر به ايران فرصت را براي پيدا كردن بابيان و صحبت در مورد آموزههايشان غنيمت ميشمرد تا به زعم خود، اطلاعاتش را براي نوشتن كتابي درباره آنها تكميل كند كما اينكه به اين مهم هم دست يافت.
«سراليس مييس» يكي از اساتيد دانشگاه كمبريج در شرح حال ادوارد براون كه در مقدمه كتاب يك سال در ميان ايرانيان آمده است ،ميگويد: «ادوارد براون در سال 1887 ميلادي موفق ميشود كه به آرزوي خود برسد و به ايران سفر كند. ورود براون به ايران همزمان با نهضت معروف بابي در اين مملكت گرديد. براون در اين نهضت مطالعاتي كرد و تا چند سال بعد نيز مشغول مطالعه در نهضت مزبور بود. به ويژه آنكه طرفداران مزبور در ايران تلفاتي داده بودند و اين مسئله بيشتر ادوارد را كه قلبي رئوف داشت وادار نمود كه در باب نهضت مزبور بررسي نمايد.»
درادامه اين مقدمه آمده است كه براون ابتدا با خواندن كتاب «كنت گوبينو» موسوم به« مذاهب و فلسفهها در آسياي مركزي» كه خيلي هم آن كتاب را تمجيد ميكرد به موضوع نهضت باب علاقمند ميشود و براثر معاشرت با برخي از بهائيان در ايران راجع به نهضت بابي بررسيهاي عميقي ميكند و كتاب« بابي» را در سال 1890 ميلادي مينويسد.
مسئلهاي كه درجاي جاي كتاب يك سال درميان ايرانيان خودنمايي ميكند اطلاعات بسيار زياد براون قبل از سفر، در مورد افراد بابي و وقايع پيرامون آنها در ايران است. البته درست يا نادرست بودن اين اخبار خود جاي تأمل دارد!
به هر حال سفر يك ساله براون به ايران آغاز ميشود، سفري كه از مرزهاي ايران در تبريز شروع ميشود.
در روز دوم بعد از ورود به ايران، او به ديدن دو بناي تاريخي در دامنههاي كوههاي تبريز ميرود كه برجي در آن قرار داشت. درآنجا به وي ميگويند كه در روزگار قديم محكومان به مرگ را از بالاي اين برج به زمين ميانداختند .ادوارد براون بعد از شنيدن اين سخنان ميگويد: «من به هنگام شنيدن اين سرگذشت ياد قتل ميرزا علي محمد شيرازي افتادم كه درنهم ژوئيه سال 1850 ميلادي در نزديكي ارگ او را اعدام كردند. گرچه در فصول آينده راجع به مذهب بابي صحبت خواهم كرد. در اينجا به شمهاي اشاره ميكنم.»(ص107.)
حال چرا اين حرفها و سرگذشت ، براون را به ياد علي محمد شيرازي مياندازد، معلوم نيست! سپس اين شمه كوچك ،13 صفحه طول ميكشد به طوري اين فصل با پرداختن به اين موضوع خاتمه مييابد.
او در اين صفحات، جزئيات از كودكي باب بيان ميكند و برخلاف تمام كتابهايي كه در زمينه بابيت است و حتي خود بابيان كه معتقدند علي محمد شيرازي بعد از مرگ پدر تحت سرپرستي دايياش قرار گرفت- معتقد است كه علي محمد مورد سرپرستي عمويش قرار گرفت- معتقد است كه علي محمد مورد سرپرستي عمويش قرار گرفته و در ادامه از او بسيار تعريف ميكند. «ميرزا محمد علي باب نه فقط از لحاظ علاقه به مسائل مذهبي توجه مردم را جذب كرد بلكه حسن اخلاق و قيافه نيكوي اونيز مردم را مجذوب او كرد. ميرزا به واسطه علاقه به مسائل مذهبي، تجارت را رها كرد و سفري به مكه نمود و نيز قبور ائمه را در نجف و كربلا زيارت كرد... ميرزا توانست توجه استاد خود حاجي سيد كاظم رشتي را جلب نمايد زيرا براي فهم مطالب،استعداد و در زهد و وروع نيز بيش از ديگران استقامت و دقت داشت... شرح و بسط تغييراتي كه در افكار و روحيه انسان پيدا ميشود مشكل است زيرا اينگونه تحول را فقط خود انسان ميتواند درك كند و تا خود نگويد ديگران نميتوانند به چگونگي آن پي ببرند. آنچه محقق ميباشد اينكه ميرزا علي محمد به فكر افتاد كه خود را به عنوان مصلح و نجات دهنده جامعه معرفي كند و در روز 23 ماه مي سال 1844 كه نزديك بيست وچهار سال از عمرش ميگذشت علنا خود را به عنوان باب معرفي كرد».( ص108)
به نظر ميرسد كه خود براون هم نميداند اين شرح و بسط چه بوده و چطور اين جوان به اين نتيجه ميرسد كه مصلح جهان شود!
براون در ادامه بدون اينكه به حوادث بعد از مرگ سيد كاظم رشتي و اختلافات و درگيريهايي كه بين شاگردان او بر سر جانشينياش به وجود آمد اشاره كند، ميگويد: «مريدان وي(سيد كاظم رشتي) چون ميدانستند كه ميرزا علي محمد در زمان حيات حاجي سيد كاظم مورد توجه او بوده لذا او را به پيشوايي خود انتخاب كردند. مريدان ميرزا علي محمد نيز مانند مراد خود شروع به تبليغ عقيده جديد كردند و در نقاط مختلف ايران مردم را دعوت به پذيرفتن عقيده جديد كردند و در نقاط مختلف ايران مردم را دعوت به پذيرفتن عقيده تازه نمودند و همه جا گفتند كه حضرت امام مهدي براي نجات خلق ظهور نموده و موقعي است كه مردم بايد از امر و دستورهاي او اطاعت كنند.
بدوا دولت و علماي ايران توجهي به فرقه جديد بابي نكردند چون در ايران فرق مختلف وجود دارد امام در تابستان سال 1845 وقتي كه ديدند عقيده جديد با سرعتي زياد توسعه بهم ميرساند مضطرب شدند و در صدد افتادند كه از آن جلوگيري نمايند و در خلال اين احوال ميرزا علي محمد باب از مكه به بوشهر آمد و به محض ورود او را توقيف كردند واو و مريدانش را غدغن كردند كه حق ندارند علنا از عقيده جديد طرفداري و تبليغ كنند. ولي بعضي از آنها به تبليغ ادامه دادند لذا مورد اذيت قرار گرفتند.»
نكته قابل تأمل اينكه براون قطعا از اعتقادات شيعه مطلع بوده و ميدانست كه ايرانيان شيعه تا چه حد بر اعتقادات خود تعصب دارند چرا كه هنگام ورود به ايران نوكري را براي خود انتخاب كرده بود كه نامش« عمر» بود و خود ميگويد:« چون ايرانيها شيعه هستند و از اسم عمر خوششان نميآيد اسم علي را براي او انتخاب كردم.» حال چطور بنشينند و عكس العملي نشان ندهند آن هم در قبال شخصي كه ادعا ميكند خود امام زمان است؟!
براون در ادامه فصل، اتفاقات ديگري را در خلال اين سالها تعريف ميكند تا ميرسد به توقيف علي محمد باب در ماكو:« باب هنگامي كه توقيف بود اوقات خود را صرف نوشتن كتابهايي ميكرد تا پيروان او به وسيله كتب مزبور بتوانند بيشتر تبليغ كنند ولي هر چه جديت مريدان باب براي تبليغ عقيده او زيادتر ميشد مأمورين دولت خصوصا علما زيادتر از توسعه فعاليت مريدان او ناراضي ميشدند.»
براون در تمام اين تعريف و تمجيدها كوچكترين اشارهاي به قيامها و طغيانهاي بابيان نميكند و اينكه مردم ايران چه خساراتي از جانب آنها متحمل شدهاندوتنها به اين مسئله ميپردازد كه مسلمانان، بابيان را اذيت ميكنند:« ميرزا تقي خان امير كبير كه صدراعظم ناصرالدين شاه بود به شاه گفت براي اينكه بابيها ديگر اميدي نداشته باشند كه بتوانند قيام كنندخوب است فرمان قتل ميرزا علي محمد را صادر نماييد و گر چه ميرزا مداخلهاي در كشتارها نداشت ودر انجمن ها شركت نميكرد اما فرمان قتل صادر شد»!
مطالب وواقعيات ديگري را كه براون در اين ميان از قلم مياندازد توبه كردنهاي مكرر باب و اسناد به جا مانده از اين توبهنامهها به اقرار بابيان و غيربابيان است وبه عوض آن تمجيدهاي بسياري از باب در لحظه اعدام ميكند از جمله اينكه« باب خود را نباخته بود وآرام بود و بسياري به همين واسطه به او علاقمند شدند.» ( ص114)
در جريان اعدام باب، بر اثر خطاي تيراندازان يك تير به طنابي كه باب با آن بسته شده بود ميخورد و طناب پاره ميشود وعلي محمد شيرازي موفق به فرار ميشود. سربازان به دنبالش ميروند و او را در يك طويله مييابند و مجددا براي مراسم اعدام آماده ميشوند و وي را تيرباران ميكنند. اما براون از اين جريان اينچنين برداشت ميكند:
«محتاج به ذكر نيست كه اين واقعه تا چه اندازه در طرفداران باب اثر كرد و حتي مخالفين او هم تحت تأثير قرار گرفتند و تا چند لحظه مردم و سربازها نميدانستند چه بگويند و چه بكنند...» (ص115)
براون در فصل بعدي يعني« تبريز تا تهران» وقتي به زنجان ميرسد دوباره ياد بابيها ميافتد و ماجراي آشوب زنجان را تعريف ميكند اما باز هم به زعم وبرداشت خود:« من وقتي كه حصار و وضع شهر زنجان را ديدم فهميدم كه شهر زنجان يك دژ مستحكم نيست كه بتوان مدت مديدي درآن پايداري نمود... لذا ترديدي نيست كه اگر بابيها توانستند مدت مديدي در شهرزنجان پايداري كنندبراثر استحكام حصار و وضع جنگي دژ نبود بلكه همت و استقامت بابيها سبب شد كه آنها توانستند مدتي دراز پايداري كنند.» (ص126)
براون در تمام مدتي كه درزنجان بود بسيار تلاش كرد تا بازماندهاي بابي از آن جنگ پيدا كند كه موفق نميشود و حسرت بسياري ميخورد.
سفر ادوارد از زنجان به تهران شروع ميشود و در ابتداي اين فصل در مورد روي كار آمدن قاجار و شخص ناصرالدين شاه مطالبي بيان ميكند:« من به دو دليل راجع به صفات وشخصيت ناصرالدين شاه در اين كتاب چيزي نميگويم دليل او اينست كه بيرحمي او نسبت به بابيها قلبا مرا از او متنفر كرده وگر چه من خود بابي و يا طرفدار بابيها نيستم!ولي عقيده دارم كه نبايد كسي را بدون محاكمه و ثبوت مقصر و فقط به صرف اينكه فلان عقيده را ابراز كرده ويا دارا ميباشد به قتل رسانيد و چون من قلبا از بيرحميهاي ناصرالدين شاه بدم آمده فكر ميكنم كه اگر راجع به شخصيت و صفات او چيزي بنويسم ممكن است از بيطرفي خارج شوم و دليل دوم اين است كه من نتوانستم از نزديك با ناصرالدين شاه معاشرت كنم تا او را خوب بشناسم.» (ص155).
باز هم تناقض در گفتار براون مشخص است ، او خود اقرار ميكند كه ناصرالدين شاه را نميشناسد پس از چه رو او را متهم ميكند كه بيدليل بابيان راكشته است و وقتي به صراحت از يك نفر بدگويي ميكند چطور خود را بيطرف ميداند؟
وي در ادامه آمار مبسوطي از كشته شدگان بابي ارائه ميدهد و ضمن اينكه همه آنها را بيگناه ميداند به ترور ناصرالدين شاه اشاره ميكند و اين ترور را يك عمليات خودجوش از طرف عدهاي از بابيان ميداند نه يك عمليات حساب شده و به دستور سركردگان بابي:« آن سه نفر سر خود اين كار را كردند و از طرف پيشواي بابيها دستوري نداشتند. كه اين حادثه منجر به قتل عام شديدي ميشود و بيگناهان بسياري ميميرند كه يكي از آنها طاهره قره العين است...
روي هم رفته در تهران من خيلي براي فهم افكار و علوم ايرانيها كنجكاوي كردم و نيز خيلي كوشيدم كه بفهمم بابيها چه ميگويند ...[براون در اينجا به صراحت منظور خود را از افكار و علوم ايرانيها، بابيها مطرح ميكند] اما هر قدر كار كردم نتوانستم كه با بابيها تماس حاصل كنم چون بابيها چنان ميترسيدند كه حتي در تهران هم حاضر نبودند در مقابل يك خارجي عقيده خود را ابراز كنند. هر چه زيادتر راجع به بابيها ميدانستم علاقه من به ديدارشان بيشتر ميشد و من هم مثل بعضي از ايرانيها از شجاعت و استقامت آنها در قبال انواع شكنجهها حيرت كرده بودم وفكر ميكردم كه لابد اين اشخاص چيزي را فهميدهاند كه اينگونه استقامت به خرج دادهاند.» (ص217)
براون چند صفحه ديگر كتاب را به همين منوال ادامه ميدهد و از تجارب دوستان و اطرافيانش در برخورد با بابيها صحبت ميكند تا اين فصل هم به پايان ميرسد.
او بعد از تهران وارد اصفهان ميشود و فصل ديگري از سفر و تلاش او براي ملاقات با بابيها آغاز ميشود :« در اصفهان با ميرزاي هيئت روحاني كه مرد فاضلي بود صحبت ميكردن او تا اندازهاي در خصوص مسائل مذهبي تعصب به خرج نميداد من چندين مرتبه راجع به بابيها با او صحبت كردم... دو سه مرتبه از او خواستم كه مرا با بابيها مربوط كند و يا اقلا كتب آنها را براي من خريداري كند ولي ميرزا يا نميخواست يا نميتوانست كه تقاضاي مرا اجابت كند.»
براون بالاخره بعد از چندروز اقامت در اصفهان موفق ميشود با بابيان ملاقات كند. او با دودلال(فروشنده دوره گرد)آشنا ميشود. يكي از دو دلال كه بابي بود به براون ميگويد :«بدانيد كه من مسلمان نيستم كه شما را مغبون كنم من بابي هستم.»(ص281)
تا اينجاي كتاب به لطف براون وبه واسطه بابيان، چندين ويژگي منفي براي مسلمانان ايران شده بود و حالا كلاهبرداري مسلمانان در برابر صداقت بابيان هم به اين ليست اضافهشد.
به هر حال براون با آن مرد دلال ارتباط برقرار كرد و براي به دست آوردن اعتماد آن فرد از شنيدههاي خود در مورد مسلك بابي و كتاب كنت دوگوبينو گفت و ادامه داد:«دلال از اظهارات من خيلي حيرت كرد وگفت عجب آيا خبر ظهور به فرنگستان هم رسيده من از اين موضوع مطلع نبودم حال كه چنين است مطمئن باشيد كه من تابتوانم سعي خواهم كرد كه شما را با مذهب خودمان آشنا كنم.» (ص284.)
بعد از چندين ملاقات مخفيانه آن دلال كتابهاي مسلك بابيت و بهائيت از جمله ايقان را براي براون تهيه كرد و به دستش رساند.
«دلال در مورد علاقه من به بابيها پرسيد و من گفتم:« من نه بابي هستم و نه تا به امروز به عكره[عكا] مسافرت كردم بلكه علاقه من به تحصيل اطلاعات راجع به بابيها فقط ناشي از كنجكاوي است. چون من احساس ميكنم مرامي كه يك چنين طرفداراني پيدا كرده و آنها در راه مرام خود شكنجههاي هولناك را استقبال كردهاند اقلا در خور اين است كه مورد مطالعه قرار گيرد.» (ص288)
سپس نويسنده در چندين صفحه توضيحات كاملي راجع به جانشينان باب و تقسيم شدن آنها به دو فرقه بهائي و ازلي ارائه ميدهد.
رابطه خوب بين دلال و براون باعث ميشود او بتواند رئيس بابيهاي آن منطقه را ملاقات كند. اين ديدارها چندين روز متوالي تكرار ميشود و براون حتي بر سرمزار مردگان آنها ميرود و ابراز همدردي بسياري ميكند.
براون به روال ساير فصل ها اين فصل را هم با مسائل مربوط به بابيان و بهائيان به اتمام ميرساند و از قول بهائيان، مسلمان را به خرافه گرايي متهم ميكند:« ما ميتوانيم بدون اينكه عقيده خود را ابراز كنيم همديگر را بشناسيم و علامت ما محبت ماست. مسلمانان حقيقا ديانت را از دست دادهاند ودر عوض به خرافات پايبند شدهاند مثلا راجع به علائم ظهور و ... و چون اين علامات هنگام ظهور حضرت نقطه(باب) آشكار نشده آنها ميگويند كه حضرت نقطه، ناجي موعود نيست...» (ص 298)
براون در ادامه سفر به شيراز ميرسد و ابراز اميدواري ميكند بتواند در اين شهر كه به نوعي آغازگر حركت باب بوده اطلاعات خوبي از اين مسلك به دست آورد. از همان روزهاي اول سفر، امكان ملاقات او با بابيان و بهائيان فراهم ميشو د و تمام اين ملاقاتها با اشخاص سرشناس بابي صورت ميگيرد.
اينكه چطور با ورود براون به شيراز همه چيز براي ملاقات او با بابيان فراهم شده بودنيز نكتهاي قابل توجه است. بابيان اصفهان خبر حضور او را به بابيان شيراز رسانده بودند و آنها نيز مقدمات ملاقات با براون را از پيش مهيا كرده بودند. اين قضيه اطلاع رساني از سوي بابيان در مورد حضور ادوارد براون در ايران و علاقه او به اين مسلك و ملاقات با بابيها به شهرهاي ديگر هم رسيده بود كه در ادامه به آن اشاره ميشود.
هر چند اين قضيه تنها در مورد ادوارد براون نبود بلكه بابيان و بهائيان از هر فرصتي براي تبليغ خود نزد فرنگياني كه به مسلك آنها علاقه مند بودند، استفاده ميكردند. خود براون نيز معترف است:« در بين مهمانهاي آن شب،شخصي بدوا راجع به فلسفه صحبت ميكرد و در جريان صحبت، من فكر كردم كه بابي باشد و گفت وقتي كه من شرح شما را در اصفهان شنيدم مايل بودم كه شما را ملاقات كنم بعد در مورد آقاي« م.ر» صحبت كرد واين ظن مرا بيشتر كرد كه او بابي است زيرا آقاي م.ر راجع به بابيها مطالعاتي كرده و از طرفداران آنها به شمار ميرود. وي زماني كه در ايران بود به هر شهري كه وارد ميشد مورد پذيرايي كامل رؤساي بابي قرار ميگرفت»(ص381)
از آنجايي كه ادوارد براون در شيراز موفق شد با بابيان و بهائيان بسياري ملاقات كند وگويا حرفهاي بسياري در مورد آنها داشت فصل يازدهم كتاب خود را كه 50 صفحه دارد به طور كامل به اين موضوع اختصاص ميدهد.
جالب اينكه براون در تمام مواردي كه در مورد بابيان صحبت ميكند بسيار نگران آنهاست و مسائل امنيتي را رعايت ميكند. از اين رو از بيان نام واقعي آنها خودداري ميكند و نامي مستعار برايشان ميگذارد: « هكذا از آوردن نام آنها خودداري ميكنم تا اين سطور براي آنها توليد زحمت نكند.» (ص393)
او با خرسندي بسيار از اين ملاقاتها جزئيات ميهماني هاي خود را توضيح ميدهد:« من از اينكه در شهر شيراز با اين طرز آسان ميتوانم با بابيها تماس حاصل كنم و اطلاعاتي را كه لازم دارم كسب نمايم راضي شدم... ميهمان ديگري وارد شد كه سادگي و عدم تكلف او در من اثر نيكو كرد واين همان حاجي ميرزا حسن است. آن روز دانستم كه وي منشي و مبلغ بهائي ها ميباشد و بعد سيد ديگري كه سالخورده و خوش سيما بود وارد شد و دانستم كه او به قول بهائيها يكي از افنان(خويشاوند دور يا نزديك باب) است.» (ص396.)
براون در مورد يكي از اين جلسات ميگويد:« مهماني ديگري با گروه بابي ديگري تشكيل ميشود. اولين جلسه مرا اميدوار كرد كه باز هم بتوان در چنين جلساتي حاضر شوم گر چه ادله بهائي در من اثري نكرد... ولي به طور كلي از اظهارات آنها راضي بودم زيرا ديدم بدون پرده و از روي صداقت صحبت ميكنند و ديگر اينكه فهميدم بهائيها بيشتر از مسلمين به شرح حال مسيح و انجيل وقوف دارند و مذهب مسيح را خيلي نزديك به خود ميدانند»(ص413)
شايد خود براون هم تعريف اديان ابراهيمي را نداند كه از آن همه مباحث درباره مسيح(ع) در دين اسلام صرف نظر ميكند واينچنين شأن دين مسيحيت را پايين آورده و آن را همرديف يك مسلك و فرقه خود ساخته قرار ميدهد.
«رضايت خاطر من از اين جهت بود كه در شيراز به من خوش ميگذشت و به علاوه روزبه روز اطلاعات من راجع به مذهب باب وبهاء زيادتر ميگرديد و بابيها هر چه ميگذشت بيشتر اسرار مذهبي خود را به من بروز ميدادند و بعضي از كتاب هاي كمياب آنها به دست من رسيده بود.»( ص444)
به هر حال اين ملاقاتها همچنان ادامه پيدا ميكند و براون موفق ميشود كتاب اقدس را به طور كامل مطالعه كند. در اين جلسات از قره العين و اشعارش هم به عنوان يكي از پيشگامان اين مسلك صحبت ميشود و جالب اينكه براون راجع به او شناخت كامل دارد و اشعارش را خوانده است.
طبق توافق بين براون و بابيها قرار ميشود منزل باب را به او نشان دهند كه به خاطر يكسري اتفاقات، ادوارد براون مجبور ميشود شيراز را به مقصد يزدترك كند و موفق به ديدار خانه باب نميشود: «وميدانستم كه اگر از شيراز حركت كنم ديگر خانه باب رانخواهم ديد و روزهاي خوش من در شيراز به اتمام خواهد رسيد.» (ص445)
براون وارد يزد ميشود و در اينجا نيز براساس همان اطلاع رساني هاي بابيلن به همديگر در مورد حضور براون، او به سرعت موفق به ديدار با افراد بابي ميشود.« آدمي از طرف حاجي سيد كه من براي او يك توصيه فرستاده بودم و گفت هر وقت كه مايل هستيد به ملاقات آقا بياييد و من بيدرنگ به اتفاق او به راه افتادم و وارد خانه حاجي شدم و ديدم كه در حدود ده، دوازده نفر از رفقا و منسوبان اطراف او هستند. سيد مزبور مرا با محبت پذيرفت و براي من شربت و چاي و قليان آوردند و توصيه نامهاي كه ميرزا علي از شيراز نوشته بود درآن مجلس دست به دست گشت و همه وقتي آن را ميخواندند تمجيد و تحسين ميكردند زيرا حضار، بهائي بودند و ميرزا علي در آن توصيه نامه شرح بليغي راجع به من نوشته بود و مخصوصا ذكر كرده بود كه من ميخواهم راجع به بهائيها اطلاعات كامل كسب كنم.» (ص475)
براون در شهر يزد هم از مصاحبت بابيات بيبهره بوده از اين رو ترجيح ميدهد فصل چهاردهم كتاب خود را نيز به طور كامل به آنها اختصاص دهم:« اينك موقعي است كه قدري راجع به بابيهاي يزد صحبت كنم كه من اوقات خوشي را با آنها گذرانيدم.»
از آنجا كه مكان اصلي اقليت زرتشت، شهر يزد است براون توانست با آنها نيز ارتباط خوبي برقرار كند و اطلاعاتي راجع آنها هم ارائه دهد كه خارج از مبحث اين نوشتار است اما نكته جالب اينجاست كه براون به اين نتيجه رسيد كه:« روابط زرتشتيها و بابيها با يكديگر بهتر از روابط هر يك از دو مذهب با مسلمين است و اين حس روابط به چند علت است. اول آنكه هر دو مذهب از طرف مسلمين مورد اذيت قرار گرفتند و لذا خود را در يك درد شريك ميدانند و دوم آنكه هر يك از اين دو مذهب عقيده دارند كه هر كس كه خوب است بايد او را دوست داشت .» (ص509)
براون در ادامه به شرح ملاقاتهاي خود با اشخاص بهائي خاصه عندليب، شاعر بهائي ميپردازد ودر باب مظلوم نمايي آنها سخنها سرميدهد وگروه مقابل بابيان را ظالمين مينامد.
براون سرانجام يزد را به قصد كرمان ترك ميكند:« به منزل دوست بابي خود رفتم و او توصيههايي را كه بايد براي بابيهاي كرمان بنويسد نوشت و اسامي بابيهاي نوك، بهرام آباد و نيريز را به من داد و ما با تأثير از هم خداحافظي كرديم.» (ص532)
براون بار ديگر به دوستي خود با بابيان و اينكه ارادت خاصي به آنها دارد ،اعتراف ميكند:« شخصي موسوم به ميرزا يوسف روي قاطر سوم سوار شده بود و بر حسب توصيه سرهنگ، من موافقت كرده بودم كه او با من تا كرمان بيايد، ميرزا يوسف به طوري كه بعدا فهميدم براي اينكه بتواند از نوع پروري بابيهاي يزدي استفاده كند خود را بابي معرفي ميكرد و به احتمال قوي سرهنگ هم از لحاظ اينكه تصور ميكرد او بابي است وي را به من توصيه كرد. ميرزا يوسف اهل تبريز بود و تا وقتي كه به كرمان رسيديم هويت اخلاقي او نمايان شد و آن وقت فهميدم كه آن جوان آذربايجاني، آدمي كلاش و تن پرور است.»(ص536)
لابد به زعم براون چون او بابي نبود،آدمي كلاش و تنپرور بوده است.
بالاخره براون به كرمان ميرسد:« در هيچ يك از شهرهاي ايران كه من ديدم نتوانستم به اندازه كرمان آشنا و دوست پيدا كنم... در بين آنها از هر صنف و طبقه از حاكم گرفته تا درويش و گدا ديده ميشد و نيز عدهاي از طرفداران مشربها و طوايف مختلف مثل زرتشتي، سني، شيعه ،بلوچي، هندي، شيخي، صوفي و بابي اعم از بهائي و ازلي ... من آنها را ملاقات كردم.» (ص555)
در ادامه نويسنده از ارادت خود به بابيها كه آنها را ذانا انسانهايي خوب ميداند، مصاديقي ارائه ميدهد:« يكي از آنها شيخي از اهالي قم بود كه نميتوانست در شهر خود زندگي كند زيرا قادر نبود كه خويش را كاملا مقيد به رسوم و معتقدات مذهبي نمايد... شيخ، آدم خوش قلبي بود ...در آغاز من نميدانستم كه مسلك مذهبي او چيست و بعد شنيدم كه او بابي ازلي است... درآن روز دو برادر به ديدن من آمدند كه يكي شيعه بود و ديگري بابي. آنكه شيعه بود ارتباطي با من پيدا نكرد اما آنكه بهائي بود با من مربوط گرديد و من او را جوان بسيار خوبي يافتم و هرگز نيكي فطرت او را فراموش نميكنم.(ص558)
علاقه براون به بابيها و بهائيها به حدي ميرسيد كه خواهان رفتن به عكوه و ملاقات با حسينعلي نوري ميشود:« پسر رئيس پست خواهش از من كرد كه از لحاظ نشان دادن طرز فكر بهائيها قابل ملاحظه است زيرا به طوري كه من فهميدم عده كثيري از بهائيان آرزو دارند كه در راه مذهب بهائي كشته شوند و به اصطلاح خود به درجه شهادت برسند... او به من گفت صاحب، به طوري كه به من گفتيد خيال داريد به عكوه مسافرت كنيد و جمال مبارك را زيارت نماييد هر گاه اين سعادت نصيب شما شد خواهش ميكنم مرا و خواهشي را كه از شما ميكنم فراموش نكنيد.خواهش ميكنم اسم مرا در حضور جناب ببريد...»(ص567)
زماني كه براون در كرمان بود به علت درد چشمي كه ناگهان به سراغش ميآيد مجبور ميشود روزهاي بيشتري در آنجا بماند. در آن زمان به پيشنهاد دوستان درويش خود براي كاهش درد چشمش به ترياك متوسل ميشودو به تدريج به آن اعتياد پيدا ميكند.براون اين قسمت از سفر خود را كه به اجبار دو ماه به طول انجاميد در به صورت جداگانه در فصل 17 ميآورد؛ فصلي كه با اشعار قرهالعين شروع ميشود!
از آنجا كه فصل هجدهم فصل آخر كتاب است ومربوط به پايان سفر و بازگشت او به انگلستان است، براون تمام تلاش خود را ميكند تا بار ديگر در فصل هفدهم حق دوستان بابي خود را ادا كند.
او از زبان بابيان خاطرات آزار و اذيتهاي را كه از دست مسلمانان كشيدهاند، بازگو ميكند ومثالهاي بسياري ميآورد.براون از علاقه وافر بابيان به كتابهايشان ميگويد و ارادت خود را به بابيان و بهائيان تكميل ميكند:« اگر يك بابي مرتكب سرقت شود به احتمال قوي براي سرقت يك كتاب است. يعني با اينكه بابيها مردمي درست واميني هستند!به قدري به كتابهاي مذهبي خود علاقه دارند كه ممكن است براي تحصيل يك كتاب مرتكب سرقت شوند.»(ص676)
با توجه به آنچه به اختصار از كتاب«يك سال در ميان ايرانيان» آورده شد، به نظر ميرسد بهتر بود ادوارد براون نام كتاب خود را يك سال در ميان بابيان ميگذاشت.»