فرقهسازي انگلستان در كشورهاي اسلامي و ايجاد تفرقه بين شيعه و سني ( قسمت سوم)
باز نشر از بهائیت در ایران :
بابيت و بهاييت در ايران
بحث دربارة پيدايش بابيت و بهاييت كه مآلاً به دين جديد ساختگي تبديل شدند و اسلام را منسوخ دانستند، متوقف بر شناخت مسلك شيخيه است كه يك مسلك شيعة افراطي و غلوآميز با ادعاي رابطة خاص مؤسسين آن با امام عصر عجلالله فرجه (نه به نام وكيل آن حضرت مانند وكلاي اربعة ايشان) بلكه به عنوان بندة خالص و مؤمن حقيقي كه داراي كمالات عالي است و به گونهاي از آن حضرت الهام و دستور ميگيرد.
شيخيه، براي اسلام، چهار ركن قايلاند: توحيد، نبوت، امامت، اعتقاد به وجود كسي با اين اوصاف به عنوان «ركن رابع».
دربارة شيخيه كتابهايي نوشته شده، كه تنها از كتاب بهاييت در ايران، نوشتة دكتر سعيد زاهد زاهداني به طور فشرده مطالبي را با قيد شماره از فصل دوم اين كتاب (از صفحه 86 تا 97) تحت عنوان «گفتار اول» نقل ميكنم.
1ـ در عصر فتحعليشاه قاجار، در بين شيعيان و به خصوص در ايران و عراق دو مكتب فقهي كه از ديرباز آغاز شده بود به شدت با هم درگير بودند، يكي مكتب اصولي كه علم اصول را در استنباط احكام دخيل ميدانست و علاوه بر كتاب و سنت از دليل عقل هم استفاده ميكرد. اين مكتب توسط وحيد بهبهاني متوفاي 1204ق حمايت شد و در قرن سيزده و چهارده، به اوج خود رسيد، و نمودار كامل آن در قرن سوم كتاب جواهرالكلام كه تنها از روايات ائمه اهل بيت، فقه را ميگرفت و به عقل اعتنايي نداشت. فهم قرآن را هم مختص به ائمه اهل بيت ميدانست.
در اواخر قرن 12 قمري عالمي به نام شيخ احمد احسائي اهل احساء متولد 1166 با گرايش اخباريگري و يك نوع غلو درباره امامان، و با آميزهاي از فلسفه و تصوف، مسلكي را با سخنان تازه، بنا نهاد كه بعداً به نام «شيخيه» شهرت يافت.
2ـ عقايد خاص شيخ احمد: او اعتقاد به وجود ركن رابع داشت كه حقايق را مستقيماً از امام زمان ميگيرد و قهراً بر خود او منطبق ميگرديد.
او محل اقامت امام زمان را در اقليم هشتم به نام «عالم هور قلياء» و بيرون از كرة زمين ميداند كه داراي دو شهر است به نامهاي «جابلقا و جابلسا» با شرح خصوصيات آنها. در حالي كه عموم شيعيان حضرتش را در روي زمين و در ميان مردم ميدانند.
او بسياري از بيانات خود را توسط خوابهايي به امامان معصوم نسبت ميداد و مستند مكتوبي ندارد. او عقايد خود را صريح و روشن بيان نميكرد.
او به علت ردّ معاد جسماني، مورد تكفير يكي از علماي بزرگ قزوين مشهور به شهيد ثالث قرار گرفت. او معاد را روحاني و با جسم هور قليايي ميدانست.
شيخ احمد، كتابي در شرح زيارت جامعة كبيره نوشته كه غلوآميز است، و عقايد خود را در آن كتاب و نيز در كتاب جوامعالكلام ذكر كرده است.
3ـ يكي از شاگردان شيخ احمد، سيد كاظم رشتي است كه در كربلا ساكن بود و عدهاي شاگرد داشت. او نيز به ركن رابع كه او را «قرية ظاهره» ميناميد زياد اهميت ميداد و پياپي شاگردان خود را به يافتن اين رجل الهي دعوت مينمود، و به طور غيرمستقيم آنان را به سوي خويش ميخواند.
او نيز به چهار ركن براي دين از جمله «ركن رابع» قايل بود. و عقيده داشت مردم نميتوانند به معرفت خدا و پيامبر و امام نايل گردند پس ناچارند به دنبال ركن رابع باشند و با شناخت او به معرفت اركان دين دست يابند.
4ـ شيخ احمد و سيد كاظم به هر پرسشي پاسخ ميدادند و از خود مطالبي ميبافتند به خصوص سيدكاظم در رسالهاي به نام شرح خطبة طتنجيه كه به دروغ به امام علي عليهالسلام نسبت دادهاند و هم در كتاب مجموعه رسائل و كتاب شرح قصيده مطالب تازهاي درباره عالم هورقليا و شهرها و كوچههاي آن آورده كه بسيار خندهآور است.
سيدكاظم براي شيخ احمد مقامات علمي و روحاني بسيار قايل ميشد، و خود را شاگرد يگانه و وارث دانش او ميدانست. او در اظهارات تخيلآميز و در غلو دربارة امامان، افراط ميكرد.
شيخيه در چند گروه، هنوز وجود دارند، و در پارهاي از مسائل با هم اختلاف دارند، و به جاي مجتهدين اصولي كه نواب عام امام زمان هستند، خود را رابط بين مردم و امام زمان ميدانند و به شدت اجتهاد را انكار ميكنند. همان طور كه گفته شد روش فقهي آنان، روش اخباريون است. پيروان سيدكاظم را «كشفيه» نيز ميخواندند و به لحاظ اين كه آنان اقامه نماز در بالاسر امام را جايز نميدانستند، مخالفان آنان را «بالاسري» ميناميدند. زيرا آن را جايز ميدانستند. سيدكاظم در سال 1259ق درگذشت.
5ـ بابيه از ميان مسلك شيخيه پديد آمد و «سيدعلي محمد باب» چندي شاگرد سيدكاظم رشتي بود و گفته ميشود معلم مكتب سيدعلي محمد به نام شيخ عابد پيرو مكتب شيخيه بوده و سيدعلي محمد در همان مكتبخانه با مسلك شيخيه آشنا شده است. شخيه به خاطر رفع اتهام از خود، بر ردّ بابيه كتاب نوشتند و تأويلات سيدباب را از روايات، رد كردند.
اينك سه رساله وجود دارد: يكي نوشته حاج كريمخان كه از شاگردان سيدكاظم، و رئيس فرقه شيخيه كرمان بود به نام رساله در ردّ تأويلات بابيه ديگري از حاج محمدخان، فرزند و جانشين حاج كريمخان، به نام رسالة ازهاق الباطف في ردّالبابيه، و سوم از فرزند و جانشين محمدخان، حاج زينالعابدين خان، به نام رسالة صاعقه در ردّ باب مرتاب.
حاج كريمخان در اول رسالة خود توصيف فوقالعادهاي از سيدكاظم، استاد خود نموده و او را ركن رابع دانسته است.
حال، آيا انگليس (يا روس) در پيدايش و يا گسترش مسلك شيخيه، دست داشته است؟ در اين خصوص اينجانب به دليلي و نقلي برخورد نكردهام. اما هنگامي كه اين در مقايسه مسلك غلوآميز تشيع را با مسلك سلفيگري و وهابيت، كه تقريباً هم زمان با مسلك شيخيه پديد آمد، در مييابيم كه اين دو مسلك، در دو طرف نقيض جاي دارند: يكي افراطي و ديگري تفريطي!! به نظر دور نميآيد كه دست استعمار انگليس، با ساقهاي كه از خاطرات همفر داريم در هر دو مسلك، دخيل باشد تا برنامة وزارت مستعمرات انگلستان در ايجاد تفرقه بين مسلمانان، به طور كامل پياده شود كه شد. و تا حد زيادي آن سياست شوم به مطلوب خود رسيد.
در كتاب ارمغان استعمار نوشته محمد محمدي اشتهاردي راجع به پيدايش شيخيه آمده: به دنبال نقشههاي استعمار در ايجاد تفرقه بين مسلمانان، ناگهان شخصي به نام شيخ احمد احسايي بروز و فرقهاي را به دور خود جمع كرد و سيدكاظم نامي كه معلوم نبود از كجا آمده خود را رشتي معرفي كرد و شاگرد شيخ احمد احسايي شد، و پس از فوت شيخ احمد به جاي او نشست. وي درباره سيدكاظم رشتي ميگويد: جالب اينكه اين شخص وقتي به كربلا آمد خود را سيدكاظم رشتي معرفي كرد، در صورتي كه اهالي رشت چنين كسي را نميشناختند... از قرائن، به دست آمده كه وي از يكي از بلاد روسيه (ولادي وستك) آمده، خود را به رشت منسوب كرد، و چون لهجة گيلكيها بيشباهت به لهجة «كينيازدالگوركي» نيست كه خود را شيخ علي لنكراني ناميد. وي در حاشيه شرح بيشتري در اين باره را از مقدمة مرحوم خالصي بر اين گزارش نقل ميكند.
فرقه بابيه و بهاييه
درباره باييه و بهاييه كتابهاي زيادي نوشته شده كه من در پايان مقاله فهرستي از آنچه در دست دارم ميآورم. يكي از قديمترين كتابها در اين خصوص كتاب مفتاح باب الابواب نوشته دكتر ميرزامهديخان زعيمالدوله است كه مقيم مصر بود و پدر او از علماي تبريز بود و در آن شهر در جلسهاي (با حضور علما و شخص ناصرالدينميرزا قاجار هنگام وليعهدي) با سيد باب بحث كرده است.
وي در كتاب خود مطالبي راجع به سيد باب از قول والد خود و نيز تاريخچهاي را از «دايرهالمعارف باستاني» از قول سيد جمالالدين اسدآبادي معروف به افغاني نقل ميكند. من از نسخة عربي كتاب مفتاح بابالابواب چاپ مصر به سال 1321ق مطالبي دست اول در اين خصوص را نقل ميكنم. نويسنده معتقد است تا آن هنگام، اطلاعات نادرستي درباره سيد باب نوشتهاند.
سيدعلي محمد باب فرزند ميرزارضاي بزّاز، اهل شيراز در اول محرم 1325ق متولد و پس از 31 سال عمر، در 27 شعبان سال 1365 در تبريز به دار آويخته شد. در كودكي پدرش را از دست داد و سرپرستي او را دايياش سيدعلي به عهده گرفت، و مبادي فارسي و عربي را فراگرفت، و در نوشتن خط نستعليق و خط شكسته مهارت پيدا كرد و به دايياش در تجارت كمك ميكرد. سپس همراه او به بوشهر رفت. تا بيست سالگي به عبادت و رياضت و تسخير ارواح ستارگان ميپرداخت، و در «كاروانسراي حاج عبدالله»، محل تجارت دايياش، با سر برهنه بالاي بام در حرارت شديد هوا از بامداد تا عصر در آفتاب به سر ميبرد، و با خود زمزمه ميكرد و اوراد و اذكار ميخواند.
اين وضعيت، عصبانيت شديدي در او ايجاد كرد به طوري كه قواي او را تحليل ميبرد و حتي به نصايح دايي خود نيز گوش نميداد تا سرانجام بر او غضب كرد و او را به كربلا و نجف فرستاد شايد به بركت آن دو شهر شفا يابد. او پس از بيست سالگي روانه عراق، و در كربلا متوطن شد و باز هم به رياضتهاي شاقه ادامه داد. در اين اثناء با برخي از شاگردان سيدكاظم رشتي آشنا شد و به جلسة درس سيدكاظم راه يافت، او از سيد كاظم شرح كلمات و كتابهاي شيخ احمد احسايي را شنيد كه در آغاز از آنها رويگردان بود، اما به تدريج با آنها انس گرفت و به ملازمت سيدكاظم ادامه داد و مشكلات خود را از او ميپرسيد. آن گاه مدتي از محضر سيد كناره گرفت و همراه چند نفر به نجف رفت، و در آنجا به چلهنشيني پرداخت، آنگاه از خلوت بيرون آمد و به حالت غيرعادي به سر برد، و باز هم به محضر سيدكاظم با حالت خاموشي و وحشت، حاضر گرديد، و با برخي ديگر از شاگردان شيخ احمد و سيدكاظم سخناني به زبان ميآورد، كه آنها را مخالف با منهج شريعت اسلام و سنت نبوي ميشمردند. ابتدا آنان از در ملاطفت و مجامله با او درآمدند و بعداً او را ترك گفتند.
سيد باب، در اين هنگام پنهاني مردم را به سوي خود ميخواند و بسيار پارسايي و زهد از خود نشان ميداد. به طوري كه سادهلوحان بسياري به او گرويدند و به هر كس اطمينان پيدا ميكرد ميگفت: «فادخلوا البيوت من ابوابها» پي در پي حديث «انا مدينهالعلم و علي بابها» را به زبان ميآورد. مرادش اين بود كه راه وصول به حق مسدود است مگر از راه نبوت و ولايت، و چون به آنها دسترس نيست پس واسطه لازم است كه من همان واسطه هستم و چون ورود به خانه جايز نيست مگر از باب آن، پس من همان باب هستم و خود را باب علم ناميد و جز با لقب «باب» از خود نام نميبرد و لهذا پيروان او به بابيه شهرت يافتند.
عدهاي از مريدان شيخ احمد و سيدكاظم به او گرويدند (اين عنوان باب بر همان ركن رابع شيخيه هم منطبق است).
به اعتقاد بابيه آخرين مبشر بعد از پيغمبران به باب، همانا دو عالم يعني شيخ احمد و سيدكاظم رشتي هستند. او به سخناني از آن دو استشهاد ميكرد. كه در صص 116 و 117 اين كتاب آمده است كه هرگز دلالت بر ادعاي او ندارد.
تعداد مريدان باب به هجده تن رسيد كه آنها را مطابق حروف (حيّ) به حساب ابجد «اصحاب حيّ» ناميد و اساس تعاليم خود را به آنها آموخت، و آنها را به شهرهاي ايران گسيل داشت، تا مردم را به ظهور او بشارت دهند. او آنها را از نامبردنش برحذر، و به كتمان واداشت، تا هنگامي كه به آنها فرمان ديگري بدهد.
آن گاه به نوشتن كتاب و تدوين احكام پرداخت. اولين كتابي كه در كربلا نوشت عبارت از الرسالة العدلية فيالفرائض الاسلاميه بود كه پارهاي از احكام اسلام را در آن رساله كنار گذارده بود. سپس به تفسير سورة يوسف پرداخت كه آن را به 120 سوره يا فصل تقسيم كرد. در آن كتاب و ديگر آثار خود بارها ميگويد «من افضل از محمدم و قرآن هم افضل از قرآن محمد است و اگر محمد ميگويد: بشر از آوردن يك سوره از قرآن عاجزند من ميگويم: بشر از آوردن حرفي از حروف كتاب من عاجزند!؟ محمد در رتبه الف است و من در رتبه نطفهام.»
نويسنده كتاب مفتاح باب الابواب سپس از توصيه باب به داعيان خود كه بايد نام او را همواره در مآذن و منابر ببرند ياد ميكند و نيز از تصميم به رفتن او همراه چند تن از مريدانش به مكه سخن ميگويد تا طبق روايات در آنجا دعوت خود را اعلان كند. اما هرگز به مكه نرسيد زيرا كشتي او خراب شد و برگشت.
نيز از نامههاي دعوت كه براي علماي ايران نوشته نام ميبرد. از جمله نامهاي براي «حاج كريمخان كرماني» از شاگردان سيدكاظم رشتي و رئيس شيخية كرمان و آشنا به وضعيت سيد باب، نوشت. حاج كريمان نامه سراسر غلط باب را در مسجد كرمان بر مردم خواند و او را كافر و منحرف از اسلام دانست. و نيز از «ملا حسين بشرويهاي» كه او را «بابالباب» ناميد نام ميبرد كه او را به خراسان فرستاده تا از آنجا قيام كند. و حديث «اذا رأيتم الرايات السود من قبل خراسان فآتوه فأن فيها خليفهالله المهدي» بر او منطبق شود. و نيز سيد باب نامههايي براي دو تن ديگر از پيشوايان شيخيه در تبريز نوشت يكي ملقب به «حجتالاسلام» كه از بزرگترين شاگردان سيدكاظم بود، و فرقة ديگري از شيخيه را تشكيل داد، و ديگري ملقب به «ثقهالاسلام» كه هردو مانند حاج كريمخان، سيدباب را ميشناختند كه البته آنان به دعوت باب اعتنا نكردند.
اين بود خلاصهاي از مندرجات كتاب مفتاح باب الابواب درباره سيد باب . اينك برخي از مطالب مهم ديگر او را هم فهرست ميكنم:
1ـ رفتن باب از بوشهر به شهر خودش شيراز در 16 شعبان 1261 و گفتگوي او با علماي شيراز و توبهنامه و زنداني شدنش.
2ـ فرار باب از زندان شيراز و رفتن او به اصفهان با كمك والي آن شهر (منوچهرخان معتمدالدوله) كه اصلاً از ارامنه تفليس بود و محمد شاه قاجار، او و برادرش (گرگين خان) را به ايران آورد و آنان خود را نو مسلمان معرفي ميكردند، و به تدريج در دستگاه قاجاريه منصب و مقام يافتند ولي باطناً خيانت ميكردند.
حاكم اصفهان با نيرنگ، علماي اصفهان را به استقبال باب برد و آنان در مجلسي با او به بحث پرداخته او را تكفير كردند.
و اين اولين نمونه دخالت بيگانه در حمايت از باب بود.
3ـ شرح زمينههاي سياسي و اجتماعي ايران و نابسامانيهاي فراواني كه روي آوري مردم را به دعوت سيد باب باعث ميگرديد.
حق بود از انديشة ركن رابع كه عموم شيخيه به آن اعتقاد داشتند نام ميبرد زيرا اين انديشه مسلماً علت اصلي گرويدن «برخي از شيخيه» و از شاگردان سيدكاظم به سيد باب بوده است.
4ـ انتقال باب از اصفهان به آذربايجان، و زنداني شدنش در قلعه چهريق در شهر ماكو سپس احضار او به تبريز و گفتگوي علما با او در جلسهاي كه به امر محمدشاه و با حضور وليعهدش ناصرالدينميرزا تشكيل شده بود و سرانجام فتواي علما به كفر و قتل باب. از جمله حاضران در آن جلسه پدر و جد نويسنده كتاب بودهاند و خاطراتي را از آنان نقل ميكند كه مسلماً اطلاعاتي دست اول است و نيز دعاوي بابيه درباره كشتن باب.
5ـ قيام اصحاب باب عليه دولت در چند شهر و داستانهاي زرينتاج ملقب به «قرةالعين» و دعوت او به اباحيگري، و نسخ كلية احكام اسلام.
6ـ پندارهاي نادرست بابيه درباره قتل سيد باب.
7ـ مطالبي درباره قوانين و احكام سيد باب.
8ـ توطئه بابيه براي كشتن ناصرالدين شاه.
9ـ نمونههايي از سخنان باب و آنچه به نام «الواح» صادر ميكرد. و ديگر آثار او.
10ـ شرح حال ميرزاحسينعلي ملقب به بهاءالله و نمونههايي از نوشتههاي او.
11ـ تبعيد بابيها از ايران به بغداد، از بغداد به استانبول، و سرگذشت ميرزايحيي برادر ميرزاحسينعلي ملقب به صبح ازل و دعاوي او.
در همين جا به درگيريهاي زياد طرفداران اين دو برادر در استانبول و نامههاي فراواني كه بين آنها رد و بدل گرديده اشاره ميكنم كه كنسول ايران در استانبول آنها را در استانداري آن شهر ديده بود، و ميگفت چند صد هزار يادداشت در آنجا وجود دارد.
12ـ اعياد بابيه و بهاييه.
خلاصهاي از دعاوي بابيه و بهاييه و ازليه به نقل از كتاب مفتاح باب الأبواب
سيد باب در آغاز مدعي بود كه وي باب علم است، و اين عنوان را به جاي ادعاي شيخيه (ركن رابع) گذارده بود، و به تدريج خود را باب امام مهدي معرفي ميكرد. سپس خود را مهدي خواند، آن گاه مدعي دين جديد شد و در كتاب بيان، احكام جديدي مطرح كرد، و در اواخر حيات، خود را مظهر خدا و بلكه خدا ميدانست كه اين دعاوي مختلف در كتابها و الواح او وجود داد؛ از جمله در وصيتنامة باب براي ميرزايحيي صبح ازل كه در مقدمه كتاب نقطهالكاف عيناً گراور شده است. او مينويسد «كتاب من الله العزيز الحكيم اليالله العزيز الحكيم» يعني خودش و صبح ازل هر دو خدا هستند.
بنا به وصيت باب، ميرزايحيي صبح ازل جانشين باب بود و برادرش ميرزاحسينعلي در تمام مدتي كه در ايران بودند و چندي هم در بغداد تابع او بود، ولي بعداً ادعاي «من يظهره الله» كرد كه سيد باب وعدة ظهور او را پس از هزار سال داده بود و شريعت باب را نسخ كرد و دين جديدي عرضه كرد.از آن هنگام بابيه دو دسته شدند: «ازليه» پيروان ميرزايحيي صبح ازل، و «بهاييه» پيروان ميرزاحسينعلي بهاءالله. ولي حسينعلي كه مدتها پيشكار برادر خود بود و زمينة ادعاي خود را فراهم كرده بود جلو افتاد و بيشتر بابيه به او گرويدند. كتاب احكام او به نام اقدس شامل احكامي است كه بهاييه آن را كتاب الهي ميدانند و به مندرجات آن عمل ميكنند.
نزاع ميان دو برادر و پيروان آنان در استانبول بالا گرفت، و دولت عثماني صبح ازل را به جزيره قبرس و ميرزا حسينعلي بها را به عكا فرستاد و اعقاب اين دو پس از درگذشت آنان در قبرس و عكا ماندند. پيروان ميرزا يحيي صبح ازل به تدريج تقليل يافتند و پنهان شدند. ولي به عكس،پيروان بها با كوشش خود او و جانشينش عباس افندي رو به فزوني نهادند و حتي به اروپا و امريكا هم رسيدند و داراي تبليغات و انتشارات وسيعي گرديدند.
اين دو برادر اهل «نور» مازندران بودند. ميرزا حسينعلي برادر بزرگتر بود، و در 3 محرم سال 1233 متولد گرديد و تا سال 1269 در ايران بود و از بابيت دفاع ميكرد. در اين سال به بغداد رفت و بابيه را دور خود جمع كرد و ادعاي خود را آشكار نمود. و تا 15 ذيقعده 1279 در بغداد ماند. او در اول رجب 1280 به شهر ادرنه و در 12 جماديالاولي 1285 به شهر عكا، از شهرهاي فلسطين منتقل گرديد و در 2 ذيقعده 1309 پس از 76 سال، از دنيا رفت و پسر بزرگ خود عباس افندي، ملقب به «غُص اعظم» را جانشين خود كرد.
ادامه دارد 000
نویسنده: آيتالله محمد واعظزاده خراساني
C:\Windows\system32\en-US\erofflps.txt