چه نكتهاي منفي تر از اينكه بهائيت از خدا غافل است.
باز نشر از بهائیت در ایران برداشت شده از مجله شفافیت :
عرفان كرمي، فرزند مرحومه حوري كرمي هستم كه همراه مادر وخواهرم به اسلام مشرف شدم.
من درآن زمان 10-11 سال بيشتر نداشتم و به سني نرسيده بودم كه بتوانم خوب و بد را دقيقا از هم تشخيص بدهم ولي لازم به ذكر است كه به لطف خدا و به لطف مادرم و به وسيله رفتار مناسب توانستم راه خودم را تشخيص دهم. جامعه بهائي فكر ميكند كه مادرم به زور مرا طرف خودش كشاند ولي اصلا اينطور نبود. نوع رفتاري كه مادرم با من و خواهرم داشت سبب شد كه ما به سمت او مايل شويم. يادم ميآيد موقع نماز خواندن گاهي با من هماهنگ ميكرد كه بگويم خواهرم براي تكليف مدرسهاش بايد نماز بخواند واز او خواستهاند كه فردا در مدرسه نماز را توضيح دهيد براي همين او تمرين ميكند.
وقتي بچه بودم خيلي در كلاسهاي گلشن شركت نميكردم، انگار از همان بچگيام متوجه شده بودم كه قضيه چيست و اين محبتها دروغ است. من چند جلسهاي بود كه در كلاس شركت نميكردم كه يك روز معلم گلشن به منزل ما آمد و يك كتاب قصه و يك هديه برايم آورد وگفت: عرفان جان چرا در كلاسها شركت نميكني؟ گفتم: نتوانستم بيايم. گفت: اگر نيايي خدا دوستت ندارد! من هم با همان لحن كودكانه گفتم: مگر خدا فقط براي بهائيهاست. گفت ميداني، خدا بهائيها را دوست دارد فلان بهائي را ببين اينطور شده يا فلاني به كجا رسيده! گفتم: اين همه دكتر و مهندس كه بين مسلمانهاست مگر همهشان بهائي بودندكه به اينجاها رسيدند. حتي بعدش هم اين كار من باعث شد كه پدرم شديدا با من برخورد كند و مرا تنبيه كند. در واقع قبل از اينكه مادرم علني و واضح بخواهد به ما بگويد چه كار كنيد با همان رفتارش فهميده بوديم قضيه چيست.
همانطور كه خواهرم اشاره كرد ما يك شبه تصميم نگرفتيم مسيرمان را تغيير دهيم. مادرم ميگفت وقتي وارد دوره راهنمايي شده بود، با اينكه در يك خانواده كاملا بهائي كه همه آبا و اجداشان بهائي بودند، بزرگ شده بود يك قرآن تهيه كرده بود و به پشت بام خانه ميرفت و آن را ميخواند. لازم به ذكر است كه مادرم تمام نمازها و مناجاتهايي را كه بهائيها ميخواندند همه را با معانيشان حفظ بود چند بار هم از طرف جامعه بهائي مورد تشويق قرار گرفت. در حالي كه تنها درصد كمي از بهائيها همه اين نمازها و دعاها را حفظ هستند. اينطور نبود كه بدون دليل وبدون مطالعه مسيرش را تغيير دهد. مادرم هميشه ميگفت: اطلاعاتي كه من در مورد بهائيت داشتم هيچ وقت پدرتان نداشت. براي اينكه بسياري از بهائيان فقط تقليد ميكنند. همين كه اسمشان بهائي است، هر 19 روز يكبار در جلسهها شركت ميكنند، بچههايشان را به درس اخلاق و گلشن ميفرستند يا هر جلسهاي كه باشد در آن شركت ميكنند،همينها برايشان كافي است و ميگويند ما بهائي هستيم. بين آنها به ندرت كسي پيدا ميشود كه بتواند درباره عقايدشان صحبت كند كه مثلا بگويد فلان عقيده چيست ، فلان كتاب چه گفته است ، چه شده است و ... چون بهائيان مطالعه ندارند، در واقع وقتي براي مطالعه آنها باقي نميماند. يك بچه از شش سالگي بايد هر هفته و هر روز در يك جلسه شركت كند و خيلي از آنها از سه سالگي در اين كلاسها شركت ميكنند.
البته تشكيلات هم چيزي در اختيارشان قرار نميدهد، كتابي در اختيارشان نيست كه مطالعه بكنند. الآن از هر كس بپرسي كتاب مسلمانان چيست به شما پاسخ ميدهند قرآن و ميدانند درآن چه نوشته شده است ولي آنها اصلا نميدانند اصل ماجرا چيست؟ فقط چيزهايي را ميدانند كه براي آنها اصلا در جلسات تعريف شده و باور ميكنند يعني سند رسمي ندارند كه بگويند اين اصلش كجا بود . نمونه ديگر اينكه آنها ميگويند ما امام حسين (ع) را قبول داريم و منكر آن نيستند و اگر مسلماني از اعتقاد آنها در اين زمينه بپرسد ميگويند بله ما زيارت عاشورا هم داريم ولي زيارت عاشورا را در روز سوم محرم كه جشن خيلي بزرگ بهائيان و عيد آنهاست، ميخوانند. اين از روي بيفكري و عدم مطالعه است.
آنها فقط به فكر جذب مسلمانان هستند . در گذشته به اندازه امروز مصمم نبودند ولي اخيرا برنامههايي داشتند كه همسايههاي مسلمان خود را به خانههايشان دعوت ميكردند و رفته رفته به آنهانزديك ميشدند. بهائيان، اصطلاحي را در اين رابطه به كار ميبردند با عنوان« قابلمه پارتي» . يعني امشب غذايي درست ميكنيم و همسايهها را دعوت كنيم. پس از چند بار مهماني دادن، بالاخره براي مدعوين سؤال پيش ميآيد كه اين عكسي كه در خانه شماست (عكس عبدالبهاء كه در خانه همه بهائيان وجود دارد) چه كسي است؟ يا كتابي كه روي ميز قرار دادهاند چيست؟ و اندك اندك تبليغات خود را شروع ميكردند.
كلا وقتي از يك مسلمان درباره همسايه بهائياش سؤال كني، پاسخ ميدهد، آدمهاي بدي نيستند، خيلي خوبند، تا به حال اخلاق بدي از آنها نديدهايم و ... كه البته همه اينها ظاهر سازي است . اجازه بدهيد خاطرهاي از يكي دوستانم تعريف كنم. يكي از دوستان من هنگام ورزش صبحگاهي با يكي از خانوادههاي بهائي آشنا شده بودو آنها را به ظاهر ،خانواده خوب و محترمي ديده بود. او ماجراي آشنايياش را براي فرد تحصيلكردهاي كه درباره اين فرقه و دين اسلام مطالعاتي داشت، تعريف كرده بود. دوست من كه شيفته اخلاق بهائي ها شده بود براي اين فرد تعريف ميكند كه اين خانواده بهائي، او را به خانهشان دعوت كردهاند . اين فرد بامطالعه به او گفت بيا دفعه بعد با هم به منزل آنها برويم. آنها به منزل آن خانواده بهائي رفته بودند و بحث بهائيت را پيش كشيدند. خانواده بهائي به نوعي در بحث با آنها كم آوردند. بعد از اتمام بحث، آنها از خانواده بهائي درباره زمان قرار ملاقات بعدي سؤال كرده بودند ولي اين خانواده كه تا آن روز آنقدر با محبت و اخلاق بودند، ديگر نه به او تلفن زدند و نه قرار ملاقات گذاشتند. پس محبت آنها تنها براي جذب كردن بوده وچون متوجه شده بودند كه طرف مقابل آنها، آدمي نيست كه بشود او را جذب كرد ديگر قرار ملاقاتها و رفت و آمدها را تعطيل كردند.
نكات منفي در جامعه بهائي بسيار است، چه نكتهاي منفيتر و بدتراز اينكه آنها از خدا و اين همه واقعه كه در دين اسلام رخ دده واين همه پيغمبر و امام كه براي هدايت بشر آمدند، غافلند . چيز يگري كه من بعد از مشرف شدنم به اسلام و حالا كه به اين سن رسيدم به آن افتخار ميكم. اين است كه حجاب خواهرم را ميبينم و وقتي است كه طرز زندگي خواهرم را ميبينم.
آن روز كه پدر ما را از خانه بيرون كرد، كاملا يادم ميآيد. بغض گلويم را گرفته بود دنيا دور سروم ميچرخيد . حال و هواي خاصي داشتم، بچه بودم و نميدانستم چه سرنوشتي در انتظارمان است.
بعد از آن جامعه بهائي نشستند براي اين مشكل بزرگي! كه پيش آمده راه حلي پيدا كند. آنها به پدرم گفتند برو با بچههايت انس بگير، با آنهاخوب رفتار كن و در واقع تغيير كن. اين يعني نوشدارو بعد از مرگ سهراب. كمابيش متوجه شده بودند كه چه شده كه اين بچهها دنبال مادرشان رفتند نه به سوي پدرشان . متوجه شده بودند كه رفتار سرد پدرم ما را به سمت مادرم كشانده است. پدرم به مادرم گفت برگرد به خانه كه با هم زندگي كنيم، من و سارا را به سينما ميبرد و .... ولي عشق پدر ومادر به فرزند از موقع تولد ايجاد ميشود اين نيست كه يكدفعه پدر بخواهد به ما محبت كند يا عشقش را به ما نشان بدهد.
واقعا براي يك بچه 10 ساله خيلي سخت است كه بخواهد اين مراحل را طي كند. آن موقع كه مامان و بابا ميخواستند از هم جدا شوند خيلي به ما سخت گذشت. اصلا قابل بيان نيست كه بگويم چه به من و خواهرم گذشت. درست است كه به هم ريخته بوديم ولي درس را ادامه ميداديم و بيخيال درس نشده بوديم. معلمانمان شرايط ما را كاملا درك ميكردند و ما هم با وجود همه مشكلات درس را ادامه ميداديم.
مادرم با اينكه ميدانست چه راهي پيش رو دارد و چه سختيهايي در انتظارش است ولي اينطور نبود كه نااميدانه با ما رفتار كند ما هيچوقت نااميدي را در او نديدم. همه اينها لطف خدا بود.
روزي مادرم براي خريد نان رفته بود گويا دو نفر راجع به بحث مجوز تأسيس نانوايي صحبت ميكردند، انگار كه خدا به دل مادرم انداخت كه اين راه را برود وگرنه ما اصلا از نانوايي سررشته داشتيم. ميگفت به دلم افتاد كه چرا من نتوانم اين كار را انجام دهم؟ سپس دنبال كارهاي آن افتاد وخيلي سختي كشيد . خدا همه چيز را آماده كرد وقدرت اين كار را به او داده بود كه توانست نانوايي را راه بيندازد و وقتي نانوايي راه افتاد آرامش و امنيت مالي ما هم بيشتر شد.
نيمه شعبان بود كه نانواييمان راه افتاد. مادرم ميگفت خدا را هميشه شكر كنيد و اين جز لطف خدا نيست. محال بود مادرم به اين نكته يعني شكر خدا اشاره كند و فراموش كند.
از جواناني كه از اسلام دور افتادهاند خواهش ميكنم كمي مطالعه داشته باشند. زماني كه تازه مسلمان شده بودم و هنوز فرق اذان تهران و شيراز را نميدانستم وحتي نماز خواندن را ياد نگرفته بودم . فردي از من سؤال كرد: دوست داري بروي به جامعه بهائيها، ببيني چه خبر است؟ آن روز جوابم اين بود: من الان نه روز ميگيرم، نه نماز ميخوانم نه ميدانم چند تا امام داريم و ... ولي ارزش اسلام را در يك چيز ميدانم؛ همين كه مادرم اسلام آورده، الان ميخواهم آبروي او را حفظ كنم. الان فقط براي حفظ آبروي مادرم و احترام به او مسلمان شدهام. اما با گذشت زمان، ارزشها و درجاتي در اسلام ديدم كه آرزو ميكنم كاش آن فرد يكبار ديگر همان سؤال را از من بپرسد تا اين بار پاسخ او را آگاهانه وكاملتر بدهم.
اسلام، دين آزادي است. اگرشما امشب در خانهتان دعاي كميل بگذاريد و من نيايم، كسي نميگويد چرا نيامدي؟ به انتخاب و اختيار خودم است، اگر دوست داشته باشم، به اين مراسم ميآيم و از آن بهره ميبرم وكسي در كارم چون وچرا نميكند . چقدر اين كار ارزش دارد! اينكه دو نفر از ته دل دعايي را بخوانند اما يك جمع از روي اجباري به مراسم دعا آمده باشند. چقدر تفاوت دارد؟
در ماه محرم وقتي ميخواهم زنجير بزنم، پيرمرد 70 سالهاي كه براي زنجيرزني ميآيد، دست مياندازد كمر من و ميگويد شما جلو بايست. اين چقدر ارزش دارد!
مادرم در مصاحبهاي كه داشت تأكيد كرده بود كه من اگر بخواهم توهيني به مسلك بهائي داشته باشم ، به پدر و مادر خود و به گذشته خويش توهين كردهام، در حالي كه خود من بسياري از بهائيان را ميشناسم كه صراحتا و به راحتي به ائمه اطهار(ع) توهين ميكنند.
مادرم در سفر آخرش سنگ تمام گذاشت، مشهد رفت، جمكران رفت ودر راه بازگشت تصادف كرد و از دنيا رفت. آن خوابي را كه سارا تعريف كرد قبل ازعروسي من ديده بود. قبل از اينكه مادرم مرا سروسامان دهد اين خواب را ديده بود. در خواب به او گفته بودند برگرد كار ناتمامي داري. گويا كار ناتمام او به سرانجام رساندن كار من بود كه آن را تمام كرد و سپس خوابش تعبير شد.
از لحظهاي كه داشتنش را حس كردم تا زماني كه او را به خاك سپرديم همهاش خاطره بود . هر كس تا وقتي مادر وپدرش هستند بايد قدردان آنها باشد و به آنها بگويد چقدر دوستشان دارد. فقط تأسف ميخورم از اينكه نتوانستم زحماتش را جبران كنيم،متأسفانه وقت نشد حتي تشكر زباني از او بكنيم شايد حالا با فاتحه و دعا خواندن بتوانيم كاري كنيم.