×

هشدار

JUser: :_بارگذاری :نمی توان کاربر را با این شناسه بارگذاری کرد: 667

سارا كرمي: تك تك بهائي­ها عمرشان را تلف مي­كنند و دنبال يك هدف پوچ هستند.

یکشنبه, 17 آبان 1394 23:36 نوشته شده توسط  اندازه قلم کاهش اندازه قلم کاهش اندازه قلم افزایش اندازه قلم افزایش اندازه قلم

سارا كرمي: تك تك بهائي­ها عمرشان  را تلف مي­كنند و دنبال يك هدف پوچ هستند.

بهائیت در ایران : سارا كرمي 27 ساله فرزند مرحوم حوري كرمي هستم. حدود 13 سال است كه عضو كوچكي از جامعه بزرگ مسلمانان و شيعيان شده­ام. من حدود 16 يا 17 سال داشتم كه مسلمان شديم. خيلي­ها فكر مي­كنند ما يك شبه تصميم گرفتيم مسلمان شويم و يا يك شبه اين اتفاقات افتاد، ولي ما چند  سال قبل از اينكه  اعلام كنيم، اين تصميم را گرفته بوديم. بايد به اين  نكته اشاره كنم كه ما از اعضاي فعال جامعه بهائي بوديم، در تمام جلسات شركت مي­كرديم ، حتي در جمع بهائي­ها از من مي­خواستند مناجات بخوانم. اينطور نبود كه از اول شركت نكرده باشيم، ما در بسياري از برنامه­ها و فعاليت­هايشان حضور داشتيم.

از همان ابتدا و از همان سه سالگي  در كلاس­هاي گلشن و درس اخلاق شركت مي­كردم. بعد از اينكه دوره ابتدايي را تمام كردم از دوم يا سوم راهنمايي  به خواست خدا دوستاني پيدا كردم كه در مسير مدرسه پوشش چادر داشتند. آنها در بين تمام دانش­آموزان از كساني بودند كه هميشه در نماز جماعت شركت مي­كردند . آقايي به نام مرحوم گل آرايش در بين نماز ظهر و عصر صحبت مي­كردند . من فقط به شوق و ذوق  اينكه پاي صحبت ايشان باشم در نمازها شركت ميكردم بدون اينكه مسلمان شده باشم واصلا بدانم بايد چه چيزي بخوانم  فقط خم و راست مي­شدم به عشق اينكه به صحبت­هاي بين دو نماز گوش كنم و ببينم كه اسلام چه مي­گويد و در اطرافم چه خبر است. چادري بودن دوستانم باعث شدكه من كم­كم به چادر علاقمند شوم و از مادرم خواستم كه برايم علاقمند شوم و از مادرم خواستم كه برايم چادر تهيه كند. پوشش بهائي­ها چادر كه نيست هيچ،مقنعه هم سرنمي­كنندپوشش آنها روسري است آن هم فقط در جمع غريبه­ها ،در جمع خودشان همان روسري را هم سر نمي­كنند . براي همين خيلي عجيب بود كه من يك دختر بهائي در محله­اي كه بيشتر خانواده­ها بهائي بودند،بخواهم با چادر به مدرسه بروم. اما مادرم نه تنها نترسيد كه پشت سرش حرف بزنندبلكه خوشحال هم شد واين لطف خدا بود كه من از همان ابتدا در دلم به اسلام علاقه داشته باشم. مادرم از پس­انداز خودش كه براي خرج خانه گذاشته بود برايم چادر خريد چون پدرم راضي نبود كه من چادر سركنم. ولي مادرم به هر صورت پارچه را تهيه كرد و خودش دوخت. يادم مي­آيد آن روزي كه پارچه را خريد تا زماني كه چادر را بدوزد ،ذوق و شوق عجيبي داشتم و براي  آماده شدنش ديگر طاقت نداشتم،مي­خواستم هر چه زودتر آماده شود و با آن به مدرسه بروم.

كم كم حرف­ها از اين طرف و آن­طرف شنيده شد كه چرا باچادر به مدرسه مي­رود؟مگر بهائي نيست؟ مگر بهائي­ها چادر سر مي­كنند؟حتي شركت من در نماز جماعت هم آنها را به شك انداخته بود كه چه خبر است؟ دليلش چيست كه شركت مي­كند ؟چه اتفاقي افتاده است؟ همين باعث شد كنجكاو شوند كه چه تحولي رخ داده، چه شده كه من اينطور در نماز جماعت شركت مي­كنم يا از پوشش چادر استفاده مي­كنم. آن موقع من بچه بودم و نمي­توانستم جواب آنها را بدهم اما الحمدلله مادرم خيلي خوب از عهده­شان برمي­آمد و جوابشان را مي­داد.

ما براي نماز خواندن در خانه هماهنگ مي­كرديم كه ببينيم پدرم كي از سركار برمي­گردد تا زماني كه او نيست نماز بخوانيم . خيلي وقت­ها مي­شد كه ما نماز ظهر را خوانده بوديم و مشغول سلام نماز عصر بوديم  كه پدرم زنگ خانه را مي­زد و ما فوري سجاده­هايمان را جمع و آن را جايي مخفي مي­كرديم كه فقط خودمان مي­دانستيم  كجاست از ترس اينكه  پدرم نبيند. اين زماني بود كه ما هنوز مطرح  نكرده بوديم كه به اسلام مشرف شديم بنابراين  نمازهايمان به اين صورت بود. نمي­دانم چقدر قبول  بوده چون اكثر  اوقات نصفه و شكسته و با ترس و لرز و وحشت و با نگهباني دادن يكي براي نماز خواندن ديگري بود.

من گاهي به بهانه درس خواندن در اتاقم نماز مي­خواندم ولي باز هم با ترس و  وحشت. يادم مي­آيد زماني كه بهائي بوديم در ماه رمضان از صبح چيزي نمي­خوردم و به دوستانم مي­گفتم روزه هستم در صورتي كه نبودم ولي دوست داشتم بگويم من هم روزه­ام و براي سحري از خواب بلند شدم.

اينكه ما چطور توانستيم در آن محيط، خوب و بد را تشخيص دهيم و بخواهيم خود را مثل مسلمانان نشان دهيم به خاطر عشق و محبت مادرم به ما بود. محبتي كه درجامعه بهائي به ما نشان مي­دادند با سياست بود. به عنوان مثال از صبح كه براي كلاس اخلاق  مي­رفتيم، بازي مي­كرديم، تفريح، مسابقه، بگو و بخند، حالا يك دعايي هم مي­خوانديم و درس اخلاقي هم به ما مي­دادند. مي­خواستند يك چنين عشقي را در دلمان بگذارند. مثلا در آن سني كه من بودم برنامه­شان اين بود كه من بدون حجاب در جمعي بروم كه دختر و پسر درآن  آزادند وبا هم ارتباط راحتي دارند و از حجاب و به قول خودشان زحمت، خبري نيست. آنها مي­خواستند  چنين عشقي را به ما منتقل كنند كه حالا يك روز با بچه­هاي درس اخلاق برويم پارك، يك روز ناهار برويم بيرون و چيزهايي از اين ست. ولي مادرم عشق خدا را به ما نشان داد و اينكه راه سعادت كدام است! آدم هر روزش را هر طور كه بخواهد مي­تواند سركند ممكن است يك روز از صبح تا شب خوش بگذراند و تفريح كند و ممكن است يك روز را از صبح تا شب بنشيند در خانه غصه بخورد ولي مهم اين است كه بداند راه سعادت چيست و كدام راه، راهي است كه خدا مي­خواهد. مادرم مي­خواست با عشق مادري­اش چنين چيزي را به ما ياد بدهد.

يك شخص بهائي چه بهائي­زاده باشد يانه وقتي درجامعه بهائي حضور دارد، اصلا كمبودهاي بهائي بودن را نمي­بيند. وقتي آدم جدا مي­شود و با يك ديد ديگر نگاه مي­كند تازه متوجه مي­شود . من هميشه مي­گويم كه فكر مي­كنم آن 17 سال عمرم را كه در بهائيت بودم تلف كردم. واقعا تك تك بهائي­ها عمرشان را تلف مي­كنند. آنها دنبال يك چيز پوچ هستند  چيزي كه به قول معروف اصلا آخر و عاقبت ندارد. خدا شاهد است كه من اين را از روي تعصب يا براي اينكه مسلمان شده­ام نمي­گويم، آنها واقعا دنبال يك چيز پوچ هستند. آنها خودشان را از جامعه جدا كرده­اند مثلا همين مسئله انتخابات را نگاه كنيد. از چندوقت قبل تبليغ شروع مي­شود به همه گفته مي­شود كه مي­توانند درآن شركت كنند وحق انتخاب كردن  دارند. حالا چه كساني نمي­توانند شركت كنند بهائي­ها! آيا واقعا حيف نيست در جامعه­اي  كه همه در انتخابات شركت مي­كنند و حق اظهار نظر دارندآنها نتوانند شركت كنند. يا مثلا در مدرسه مي­توانند يك جمع  خوب داشته باشند، در گروه سرود و نمايش شركت كنند ولي آنها اصلا شركت نمي­كنند و خودشان را از بقيه جدا مي­كنند. بهائي­ها در خودشان زندگي مي­كنند و اصلا  جامعه بيرون را نمي­بينند . همينكه ماه رمضان  مي­شود تمام آدم­هاي اطرافشان روزه مي­گيرند ولي براي آنها اصلا مهم نيست كه ماه رمضاني آمده و رفته. همينكه عيد فطر مي­شود همه مسلمانان دسته جمعي به نماز مي­روند و عيد را به هم تبريك مي­گويند ولي آنها اصلا خاص بودن اين روز را لمس نمي­كنند. هميشه به خودم مي­گويم آدم يك عمر در اين دنيا باشد و يكبار  امام رضا(ع) را زيارت نكرده باشد، واقعا حيف است! يك عمر در اين دنيا باشد و يك دعاي عهد نخوانده باشد و احساسي را كه موقع خواندن اين دعا به آدم دست مي­دهد تجربه نكرده باشد واقعا زندگي­اش تباه شده است.

بايد از يك زاويه ديگر به مسئله بهائيت و بهائي بودن نگاه كرد تا فهميد چه كمبودهايي دارد. تا وقتي كه فرد، بهائي است نمي­تواند اينهارا ببيند . بهائيان باخودشان  مي­گويند اين مسلمان­ها را ببين كه مجبورند چادر و مقنعه سر كنند ولي ما راحت هستيم و هر طور كه بخواهيم مي­گرديم . ولي وقتي جدا مي­شوي و از طرف اسلام نگاه مي­كني، متوجه مي­شوي  همين حجاب، همين چادر، آدم را به جايي مي­رساند كه نقطه اوج است.

ياد يكي از مصاحبه­هاي مادرم افتادم كه وقتي در مورد حجاب از ايشان سؤال پرسيدند جواب داد كه ما چرا چيزهاي بي­ارزش را مخفي نمي­كنيم و چيزهايي با ارزش مثل طلا، سند و ... را يك جاي مطمئن مي­گذاريم و جلوي چشم نمي­گذاريم مثلا از سند خانه به عنوان تزئين دكوراسيون منزل استفاده نمي­كنيم يا آن را جلوي چشم نمي­گذاريم تا هر كسي بيايد و آنها را ببيند، پس زن آنقدر باارزش هست كه بايد پوشيده باشد.

يادم مي­آيد در يكي از جلسات درس اخلاق،من دخترها و پسرها را جدا نشاندم وقتي معلم وارد شد گفت:خوب است ديگر مسجد درست كرديد، چرا جدا نشستيد،اين چه وضعي است؟بعد آمد دخترها و پسرها را كنار هم نشاند به اين صورت كه هر دختري بايد كنار يك پسر مي­نشست. تا اينكه نوبت به من رسيد  و گفت برو بنشين كنار فلان پسر. من هم ايستادم و گفتم هرگز چنين كاري را نمي­كنم. اين خيلي برايشان سنگين بود كه چرا چنين رفتاري نشان دادم. در مورد حجاب،قانون بهائي­ها اين است كه در جلساتشان به محض اينكه از دروارد مي­شوند مانتو و روسري خود را روي چوب لباسي آويزان مي­كنند و بدون حجاب وارد جلسه مي­شوند.

در دعا خواندن،ما مسلمانان و شيعيان براي خدا دعا مي­خوانيم و هدف ما خداست ولي بهائي­ها براي بهاءا... و حضرت اعلا و عبدالبهايشان دعا مي­خوانند نه خدا. مقصودشان از اين دعا خواندن خدا نيست،درخواستي كه مي­كنند از خدا نيست. ممكن است مثلا بگويند من بنده تو هستم و كلماتي از اين دست ولي منظورشان بهاءا... وعبدالبهاء و حضرت اعلايشان است. ولي مسلمان­ها تا آنجايي كه من در اين مدت 13 سال ديدم و متوجه شدم دعا را براي خدا مي­خوانند و مقصود و منظورشان خداست. درست است كه كساني را واسطه قرار مي­دهند مثلا امام رضا(ع) يا امام زمان(عج)را واسطه قرار مي­دهند كه خدا آن حاجت موردنظرشان را برآورده كند.

مراسم ضيافتشان را به خوبي به ياد دارم. ضيافت يعني كه  هر 19 روز تشكيل مي­شود و هر دفعه چند خانواده دور هم جمع مي­شوند. اين جلسه­ها  هر بار در خانه يكي از اين خانواده  برگزار مي­شود.ابتداي اين جلسات كه وارد مي­شدند حالت احوال­پرسي داشت. بعد شروع جلسه با خواندن مناجات بود،دعا مي­خواندند مثلا ذكرهاي يا صبوح ،يا قدوس ، يا ستار و ... را مي­گفتند كه فكر نمي­كنم منظور آنها خدا بوده باشد. بعد اخبار ساير بهائيان را به يكديگر منتقل مي­كردند  كه مثلا فلان شب فلان كس تسجيل شده يا فلان بهائي در فلان شهر فوت كرد،حتي از اسرائيل هم اخبار مي­آوردند.

يك نفر كه به عنوان رئيس جلسه بود، اخبار را مي­خواند تا ديگران هم نسبت به اوضاع و شرايط ، آگاهي پيدا كنند. بعد افراد حاضر كلا اتفاقاتي كه برايشان افتاده بود، گزارش مي­كردند . مثلا ممكن بود در مدرسه براي فرزندشان اتفاقي رخ دهد مثل اينكه مي­گفتند مدير مدرسه از فرزندمان سؤالي پرسيده است، اين سؤال در ضيافت مطرح مي­شد و مورد مشورت قرار مي­گرفت تا آنها بدانند چه پاسخي بايد به فرد بدهند .يااينكه مي­گفتند مدرسه مي­خواهد براي دخترمان جشن تكليف بگيرد،آيا اجازه بدهيم در آن شركت كند يا نه؟يعني خودشان تصميم نمي­گرفتند و اين قبيل مسائل را بايد از آنها مي­پرسيدند  حتي رفتن به اردو.

همچنين براي جذاب­تر كردن جلسات، مسابقاتي برگزار مي­كردند كه براي والدين ،كودكان و ... به صورت جداگانه بود. در واقع ،ضيافت جايي است كه از هر گروه سني اعم از پيرو جوان و پدر و مادر و كودك مي­توانند در آن شركت كنند و برگزاري اين مسابقات مي­تواند براي هر طيف،جذابيت خاصي داشته باشد.

بعد از آن هم پذيرايي صورت مي­گرفت و درآخر كار ،مراسمي اجرا مي­شد كه به آن «گلدان» مي­گفتند ؛ يك ظرف شكلات خوري يا ظرفي زيبا را وسط جمع قرار مي­دادند و سپس هر كس به اندازه وسع خود، مبلغي را داخل آن مي­انداخت و خدا مي­داند كه اين پول­ها كجا خرج مي­شد.

يكي ديگر از كارهاي تشكيلاتي آنها، آموزش درس­هاي اخلاق است كه براي گروه­هاي خاصي در نظر گرفته شده و از سن 13 تا 20 سال در اين كلاس­ها شركت مي­كنند. اين كلاس­ها مخصوص فرزندان خانواده­هاست و براي هر فرد ،بسته به گروه سني كه در آن قرار دارد،متفاوت است. اين كلا­س­ها در خانه­ها تشكيل مي­شود و بعد از اينكه دعا و مناجات را مي­خوانند، به برگزاري انواع مسابقات و سرگرمي­ها  مي­پردازند . بعد هم­بازي و پذيرايي و ... صورت مي­گيرد . مثلا مي­گويند هر كس يك لطيفه تعريف كند. يكسري كتاب­هايي هم خودشان تأليف كرده بودند درباره زندگاني عبدالبهاء ،چگونگي زندگي روحيه خانم و ... كه اينها را هم در اين كلاس­ها مي­خوانند و آموزش مي­دهند.همچنين وقتي بچه­ها به سن تسجيل مي­رسند يكسري نمازها به آنها آموزش داده مي­شود.

در كل، فكر مي­كنم جذابيت اين كلاس­ها در اين است كه دختر و پسر در اين جلسات با هم هستند كه باعث مي­شود به اين جلسات با هم هستند كه باعث مي­شود  به اين جلسات جذب شوند، به خصوصي در اين گروه سني خاص كه تحولات مربوط به بلوغ در آن رخ مي­دهد. نكته مهم اين است كه آنها با اطلاع پدر ومادر در كنار هم هستند و خيلي راحت و بدون هيچ استرسي در اين زمينه ، مي­توانند در اين جلسات شركت كنند، مسابقه بدهند و بالاخره امري است كه هر كسي ممكن است به سمت آن جذب شود.

زماني با مادرم تصميم گرفتيم، وقتي وارد جلسات مي­شويم روسري خود را در نياورديم و تا آخر جلسه با مانتو و روسري بنشينيم . اين موضوع هم برايشان خيلي سنگين بود و هم سؤال شده بود كه   چرا همه بدون حجاب وارد مي­شونداما شما مي­خواهيد تا آخر جلسه با حجاب باشيد. كلا مادرم روي اين مسئله حساسيت نشان مي­داد كه باعث شد ما هم حساس شويم و برايمان مهم باشد.

يكبار مادرم از من خواست كه شعر طولاني يكي از شاعران بهائي را كه كشته شده بود، حفظ كنم. من هم آن را حفظ كردم . يك شب مادرم از بزرگترهاي جامعه بهائي خواست كه به منزل ما بيايند . من هم در حضور  آنها آن شعر را خواندم. خيلي خوششان آمد و تعجب كردند وخيلي مرا تشويق كردند. يكي از آنها مي­خواست مرا به تهران ببرد تا آنجا درجلسه­اي آن شعر را بخوانم اما مادرم گفت: نمي­خواهم او را به تهران ببريد يا تشويقش كنيد فقط خواستم به شما ثابت كنم كه دختر من توانايي­اش را دارد. شايد مادرم روي حساب آينده، اين كار را كرد كه جامعه بهائي بعدها نگويند حتما اينها كمبودي داشتند كه چنين كاري را كردند.

مادرم بارها براي ما توضيح داد كه ما مي­خواهيم مسلمان شويم و قرار است اتفاق بزرگي در زندگيمان رخ دهد. عواقبش را هم برايمان گفت، اينكه ممكن است همه ما را ترك كنند حتي پدر، پدربزرگ، مادربزرگ، خاله، دايي و ... ممكن است ديگر آنها را نبينيم و اينكه قرار است مشرف شدنمان از طريق روزنامه خبر اعلام شود. حتي يك روز  گفت ممكن است مرا بكشند  حالا اگر من را كشتند شما بايد فلان كار را انجام دهيد و با فلان كس تماس بگيريد . ببينيد مادرم تا كجاها فكرش را كرده بود. براي ما كه بچه بوديم خيلي سخت بود كه يك مادر بنشيند و به بچه­هايش بگويد كه اگر مرا كشتند شما چه بايد بكنيد! واقعا درآن لحظه نمي­دانستيم بايد چه بگوييم.

يك روز ما را به خانه مادربزرگمان برد و گفت ممكن است اين آخرين باري باشد كه ما به اينجا مي­آييم. آن موقع ما حسي داشتيم  كه آنها درك نمي­كردند، آنها نمي­دانستند كه قرار است چه اتفاقي بيفتد. فقط ما مي­دانستيم  كه تا چند روز ديگر كه آن خبر در روزنامه چاپ  شود ممكن است ديگر همديگر را نبينيم و حتي ممكن است از آن لحظه به بعد دشمن يكديگر شويم. يادم مي­آيد كه ما دلمان يك جورايي گرفته بود ولي آنها كه از هيچ چيز خبر نداشتند خيلي عادي و مثل دفعات قبل كه به منزلشان مي­رفتيم با ما رفتار مي­كردند.

تاريخ مشخصي به ما نداده بودند كه قرار است چه زماني اطلاعيه چاپ شود. عصر نيمه شعبان بود كه مادرم گفت برويم و روزنامه بگيريم، ببينيم چه خبر است. اصلا انتظارش را نداشتيم كه يكدفعه مامان عكس خود را در روزنامه ديد. درست است خوشحال شديم ولي انگار دنيا روي سرمان خراب شده بود كه حالا قرار است چه اتفاقي بيفتد. پدرم اصلا اطلاع نداشت و همانطور كه از ما خواسته بودند روزنامه را هم نشانش نداده بوديم كه از طريق ديگران اطلاع پيدا كند. من و مادرم آن شب تا صبح از شدت استرس چشم روي هم نگذاشتيم يعني واقعا مي­ترسيديم كه فردا صبح چه مي­شود. فردا صبح كه به پدرم اطلاع دادند چنين اتفاقي افتاده و در روزنامه هم چاپ شده، ما را از خانه بيرون كرد . تا به حال چند بار بهائي­ها گفته­اند كه چرا مي­گوييد شما را از خانه بيرون كرد. آنها شاكي هستند كه شما دروغ مي­گوييد  او شما را بيرون نكرد. ولي واقعا  پدرم من، مادرم و برادرم را با دست خالي از خانه بيرون كرد. آن روز تا ظهر در خيابان­ها راه مي­رفتيم و نمي­دانستيم  بايد كجا برويم و چه كار كنيم؟

آن روز براي ما خيلي سخت بود ولي به مادرم سخت­تر  از من و برادرم گذشت . بالاخره مسئوليت من و برادرم بر عهده او بود . آن روز آنقدر در خيابان­ها گشتيم تا ظهر شد و من وعرفان گرسنه شديم. مامان دو تا ساندويچ گرفت كه ما بخوريم . ما آن لحظه  اصلا فكر نكرديم چرا خودش نمي­خورد  شايد اصلا پول نداشت كه براي خودش هم بخرد يا آنقدر استرس داشت كه نمي­توانست ناهار بخورد. ولي جداي  آن استرس، اضطراب و سختي اميدي هم ته دلمان داشتيم.

يك خانم خياطي بود كه با تمام اقوام و دوستان ما آشنايي داشت و همه او را مي­شناختند حالا يا او را ديده بودند يا نامش را  شنيده بودند.  در واقع خياط خانوادگي ما بود. ناهار كه خورديم  به منزل ايشان رفتيم. ايشان ازدواج نكرده بود و با مادرش زندگي مي­كرد  و مادرم مي­دانست كه هيچ مردي در خانه آنها نيست. براي همين به خانه آنها رفتيم كه بعدا حرفي پشت سرمان نباشد. اين هم از تدابير مادرم بود كه كجا را انتخاب كند و ما به خانه چه كسي برويم. بايد كسي مي­بود كه همه اقوام او را بشناسند و بدانند كه هيچ مردي در آنجا رفت و آمد ندارد تا حرفي پشت سرمان  نباشدو نگويند آنها آن شب را كجا گذراندند.

هميشه هر كسي را كه در اين راه كمكمان كرد دعا مي­كنم و هيچگاه يادم نمي­رود . از ظهر كه رفتيم خانه آن خانم كه خدا رحمتش كند، خيلي به ما لطف كرد، خيلي كمكمان كرد ، خيلي خوب پذيرايي كرد و باعث شد كه شكر خدا هيچ حرفي پشت سرمان نباشد. به هر كس مي­گفتيم  خانه فلان حاج خانم بوديم او را مي­شناخت و مي­دانست كجا بوديم.

در آن لحظات پرتلاطم اطميناني كه مادرم به ما مي­داد، آرامش را براي ما به وجود آورد. اينطور نبود كه بنشيند و جلوي ما اشك بريزد وگريه كند. اصلا چنين چيزي نبود. او خيلي محكم بود . ما به كسي تكيه كرده بوديم كه مطمئن بوديم پشتمان ايستاده است و خودش مطمئنا به خدا تكيه كرده بود، اگر خدا نبود پشت او خالي مي­شد و پشت ما هم خالي مي­شد.

در اين مدت هيچ خبري از پدرم نبود زيرا هيچ علاقه­اي هم بين ما نبود. مادرم متولد خانواده­اي بهائي بود كه غير از پدر و مادرش، عمو، خاله و همه اقوامش بهائي بودند و از موقع تولد با يك تربيت بهائي بزرگ شده بود. آنطور كه خودش تعريف مي­كرد ازدواجش به او تحميل شده بود. درست است كه دختر عمو و پسر عمو بودند  ولي باز هم تحميلي بود . هميشه مي­گفت  اصلا  آن چيزي كه من مي­خواستم نبود. از شب عروسي هم كه تعريف مي­كرد مي­گفت به خاطر بهائي بودن و شرايطي كه داشتند، اجازه  نداشتند عروسي پرسروصدا و پرخرجي بگيرند. از دوره نامزدي­شان كه تعريف مي­كرد، مي­گفت: وقتي پدرت به منزل ما مي­آمد اصلا با من صحبت نمي­كرد و رو در رو هم نمي­شديم   فقط با بزرگترها صحبت مي­كرد. با اينكه غريبه نبودند ولي كسي از مادرم درباره علاقه­اش نپرسيده بود . مادر از سال­ها قبل از اينكه تربيت بهائي داشت، راضي نبود و فقط تحمل مي­كرد. شايد آن موقع سن او آنقدر نبوده كه بخواهد ابزار كند كه از بهائي بودنش ناراحت است.

يك سال بعد از ادواجشان در سال 63 من به دنيا آمدم.  پدرم آدمي نبود كه اهل كار نكردن و تنبلي باشد يا خرج خانه را هدر دهد، رفيق باز باشد، اهل مواد و ... باشد. شايد به ظاهر آدم  مثبتي بود ولي از نظر عاطفي، كسي بود كه دوست داشتنش  را به مادرم وبه ما ابراز نمي­كرد.  خيلي وقت­ها مي­شد كه ما مريض بوديم و مادرم از شب تا صبح بالاي سرمان بود ولي پدرم اصلا بلند نمي­شد  بگويد بچه­ها مشكلي  چه مشكلي دارند يا حداقل صبح هم نمي­پرسيد كه حالشان چطور است . هيچ وقت برايش مهم نبود كه وضعيت درسي ما چطور است.

رابطه من و پدرم هميشه خيلي سرد بود. گاهي مي­شد كه من به خانه مادربزرگم مي­رفتم و يك هفته مي­ماندم  ولي پدرم يكبار هم نمي­آمد بگويد دلم برايت تنگ شده بيا برويم خانه. ما حتي به پدرم نمي­گفتيم پول مي­خواهيم و براي پول تو جيبي به مادرم مي­گفتيم كه او برايمان از پدر بگيرد. همه مسئوليت­هايمان هميشه به گردن مادرمان بود. الان هم هميشه به همسرم تأكيد مي­كنم كه بايد رابطه­ات با دخترمان گرم باشد طوريكه هيچ­كس ديگري نتواند جاي اين عشق و رابطه را بگيرد.

يك عده بهائي پيش پدرم رفته و گفته  بودندبرو از نظرمالي كمكشان كن، شايد برگردند،چون ما هيچ چيزي نداشتيم . من بودم و عرفان و مادرم ، بدون هيچ شغل و پشتوانه­اي .پدرم به آنها جوابي داده بود كه هيچوقت از ذهن من و عرفان پاك نخواهد شد، او گفته بود:من نان به بچه مسلمان نمي­دهم.

ولي شكر خدا چه همان ابتداي جدايي كه هيچ چيز نداشتيم و حتي مي­شود سرگرسنه روي زمين بگذاريم و بدون غذا روزه بگيريم و چه بعد از آن هيچوقت لازم نشد دستمال را جلوي پدرم يا هر بهائي ديگري دراز كنيم و اين هم از لطف خدا بود.

اينكه بعد از مسلمان شدن ما چقدر بحث شد،چه دعواهايي اتفاق افتاد،چه ناراحتي­هايي كشيديم و چقدر اشك ريختيم،اصلا قابل بيان نيست. حتي در يك هفته از بس كه از هر طرف تحت فشار بوديم سه...چهار بار  به من سرم وصل كردند. تشكيلات بعد از مدتي براي اينكه ما را بيشتر تحت فشار قرار دهد پدرم را به استراليا فرستاد تا كاملا از ما دور باشد و به قول خودشان ما كسي را نداشته باشيم و به قول خودشان ما كسي را نداشته باشيم و به ما بسيار سخت بگذرد. از يك طرف بهائي­ها  از ما بريده بودند و پيغام پشت پيغام مي­دادند كه از خدا بريديد خدا به دادتان برسد، نفرين بهاءا...  دامنگيرتان مي­شود، يك روز مي­خواهيد برگرديد ولي ديگر روي برگشتن نداريد و ... از طرف ديگر هم ما هنوز ما مسلمان­ها ارتباطي نداشتيم  كه بخواهيم با كسي انس بگيريم و كسي را نمي­شناختيم. همسايه ها از سرو صداها و بحث­ها، چيزهايي شنيده بودند كه چه اتفاقي افتاده است. آن موقع يك عده از همسايه­هاي ما بودند كه عضو خانواده ما شده بودن خيلي به ما كمك كردند . حتي شايد از نظر مالي هم كمك كردند و ما نمي­دانستيم.

يكبار همسايه­ها كه مي­دانستند ما چه سختي­هايي كشيديم و چقدر بهم ريخته­ايم، جمع شدند  و يك كاروان زيارتي تشكيل دادند و بدون دريافت پول ما را به جمكران بردند. اين اولين سفر زيارتي ما بود، خيلي خوش گذشت. واقعا لطف آنها درآن سفر و در شرايطي كه هيچكس را نداشتيم شامل حالمان شد. اين لطف وكمكشان را هيچگاه فراموش نمي­كنيم.

شايد الان بچه­ها تا مشكلي پيدا مي­كنند ديگر درس نخوانند و بگويند ذهنمان به هم ريخته و نمي­توانيم درس بخوانيم ولي اين مشكلات در برابر ذهن به هم ريخته ما درآن شرايط، هيچ است. باز هم به خاطر اينكه تكيه گاه ما مادر بود واز طرف او حمايت مي­شديم درس را ادامه داديم  آن هم با موفقيت. خصوصا كه ديگر  در مدرسه هم مدير، ناظم، معلم­ها و مربي­هاي پرورشي اطلاع پيدا كرده بودند و از طرف آنها هم حمايت مي­شديم و رفتارشان خيلي با ما خوب بود.

يك خاطره جالب از اولين ماه رمضان بعد از اينكه مسلمان شديم در يادم هست. چند وقت بعد از آن ماجراها ماه رمضان بود . به خاطر اينكه پدرم رفته بود يك مدت دايي­ام شب­ها مي­آمد پيش ما. او بهائي بود ولي براي اين كه حرف و حديثي نباشد، مي­آمد و شب­ها پيش ما مي­ماند. دايي­ام خودش منبعي  از ايجاد استرس بود و اينطور نبود كه ما از اينكه او پيش ماست، خوشحال باشيم . او خيلي با عصبانيت و غرولند  با ما برخورد مي­كرد. مادرم از شب بشقاب و قاشق و ... را براي سحري آماده مي­كرد كه يك وقت سحر سر و صدا نشود كه دايي بيدار شود. ما گوشمان  را به راديو مي­چسبانديم كه ببينيم چه زماني اذان مي­گويند و در واقع صداي خيلي كمي از دعا و اذان مي­شنيديم. پانزده روزي گذشت كه ما هر روز روزه مي­گرفتيم. ما نمي­دانستيم كه  زمان  اذان تهران با زمان اذان شيراز فرق دارد وهر وقت هر كدام از شبكه­هاي تلويزيون اذان مي­گفت ما افطار مي­كرديم. يك روز يكي از همسايه­هاي خوبمان آمد و براي ما خرما آورد. گفت با اين خرماها روزه­تان را باز كنيد و مرا هم دعا كنيد. مادرم گفت چشم ما خرماها را مي­خوريم  دعا هم مي­كنيم ولي الآن يك ربع است كه ما افطار كرديم . اين اتفاق بين همسايه­ها شده بود يك چيز جالب و خنده­ار كه ما 15 روز را روزه گرفتيم و يك ربع قبل از اذان افطار كرديم و تازه فهميده بوديم كه روزه­هايمان هم شده مثل نمازهايي كه قبلا مخفيانه مي­خوانديم.

شايد براي خلي­ها سؤال باشد كه وقتي پدرم از پيش ما رفت و ما هيچ منبع درآمدي نداشتيم، چطور زندگي خود را مي­گذرانديم. خيلي وقت­ها مي­شد كه يخچالمان خالي خالي بود وهيچ چيز براي خوردن نداشتيم  . اين را مي­گويم به خاطر خيلي از بهائياني كه فكر مي­كنند ما را با پول به اين سمت كشيده­اند يا به خاطر وعده و وعيدهايي مسلمان شديم. خيلي وقت­ها بود كه با يك تخم مرغ روزه مي­گرفتيم و شب هم سيب­زميني را سرخ مي­كرديم و افطار مي­كرديم.

يك مدت مادرن دنبال درآمد زدايي بود. مطمئنا با تعاريفي كه از او كردم، معلوم مي­شود آدمي نبود كه بخواهد دستش را جلوي كسي دراز كند يا از كسي چيزي قبول كند و ما را هم همين­طور بار آورده بود كه درك مي­كرديم از هر جايي نمي­شود پول بدست آورد. باور كنيد اينكه مي­گويم خيلي وقت­ها من وعرفان گرسنه به مدرسه مي­رفتيم و باز مي­گشتيم، اغراق نيست.

يك مدت  يكي از آشنايان ، مقداري لباس بچه­گانه به مادرم داد و گفت اينها را بفروش  . همسايه­ها واطرافيان كه از وضع ما خبر داشتند، با اينكه اصلا به آن لباس­ها احتياج نداشتند و شايد تا آن  زمان خريد خود را از بهترين و شيك­ترين فروشگاه­ها انجام مي­دادند ولي به خاطر كمك به ما از مادرم خريد مي­كردند. يكي از همسايه­ها فردي مرفه و سرشناس بود و سيسموني دخترش را از مادرم خريد در حالي كه فكر مي­كنم حتي از آن استفاده هم نكرد ولي به خاطر كمك به ما اين كار را كرد تا منتي سرما نباشد.

مدتي بعد مادرم  تصميم گرفت لحاف و تشك بدوزد و يكي از آشنايان ،وسايلي را كه براي اين كار لازم بود برايش مي­آورد. مدتي  درآمدمان از اين راه تأمين مي­شد و مادرم از صبح تا شب بيشتر وقتش را صرف دوختن لحاف مي­كرد . خيلي وقت­ها مي­شد كه در حين كار از خستگي و فشار عصبي از حال مي­رفت و ما گريه مي­كرديم.

ايشان ما را طوري تربيت كرده بود كه توقع آنچناني نداشته باشيم كه حتما بايد خريد شب عيد انجام دهيم تااگر مثلا 10 چيز در مدرسه لازم داشتيم از 9 تاي آن مي­گذشتيم و دهمي را مي­خريديم. مادرم تا جايي كه مي­توانست زحمت مي­كشيد. مدتي بعد با خياطي روزگار مي­گذرانديم كه خيلي سخت بود ولي به لطف خدا با اينكه  درآمد ناچيز بود اما بركت داشت تا اينكه مادرم تصميم گرفت سراغ مجوز مغازه برود و توانست مجوز مغازه نانوايي را بگيرد.

نانوايي روز نيمه شعبان افتتاح شد. يك نكته  خيلي جالب در اتفاقات زندگي ما وجود دارد و آن اينكه: وقتي قرار بود اعلام تشرف ما در روزنامه چاپ شود معلوم نبود چه روزي است اما مصادف شد با نيمه شعبان . بعد هم اولين سفر زيارتي ما همان مسجد جمكران بود كه به لطف خدا و دوستان و همسايه­هايمان مشرف شديم باز در نيمه شعبان بود. افتتاحيه مغازه نانوايي هم دقيقا با همان روز مصادف شد كه به همين سبب نام آن به «صاحب الزمان» مزين گرديد، ما اين را به فال نيك گرفتيم و هميشه نيمه شعبان منتظر يك عيدي از سوي خدا بوديم و مطمئنا  هم عيدي به ما مي­رسيد و تا حالا هر چه  نيمه شعبان آمده و رفته، ما يك عيدي از طرف خدا دريافت كرده­ايم. بعد از آن هم مسئله ازدواج بنده رخ داد و مشكلاتي كه به خاطر نبود پدرم داشتيم، دادگاه و سختي­هايش و... باز هم پس از رفع گرفتاري­ها، عقد ما مصادف شد با نيمه شعبان . گويا همين طور رقم خورده بود كه همه اتفاقات مهم زندگي ما روز نيمه شعبان رخ دهد. همچنانكه وقتي به نيمه شعبان نزديك مي­شديم مادرم به من مي­گفت به نظرت امسال خدا چه عيدي به ما مي­دهد ؟ كه آخر هم در بازگشت از مسجد جمكران اين اتفاق براي او رخ داد و تصادف كرد. در حالي كه خواب  امام زمان(عج) را ديده بود و فكر مي­كنم شايد حقش همين بود كه امام زمان(عج) را در خواب بييند و از دنيا برود. قبل از رفتن به مسافرت، روزي خانه ما آمد وگفت: چند وقت پيش خواب ديدم كه مُردم وكسي دست مرا گرفت و به سمت بالا برد و مرا شستند و كفن پيچ كردند وخاك رويم ريختند .  چون فكر مي­كرد براي من حتي شنيدن اين خواب سخت است و به خاطر سفري كه در پيش دارد ممكن است سبب نگراني  من شود، خوابش را كامل تعريف نكرد . ما هم گفتيم ان شاءا... خير است و عمرت زياد مي­شود. بعد از اينكه به مسافرت رفت و ديگر  برنگشت يكي از آشنايان كه مادرم خواب خود را براي ايشان تعريف كرده بود ،خواب را به طور كامل برايم تعريف كرد . گفته بود بعد از اينكه خاكم كردند، وارد دنياي جديدي شدم كه خيلي آرامش داشت، آنجا خيلي خوب بود، يك دفعه كسي به من گفت برگرد،  هنوز زود است كه بيايي، مادرم گفته  بود الان اينجا خيلي راحتم، بگذاريد بمانم، دوست نداريم ديگر برگردم. ولي گفته بودند   الآن موقعش نيست ، برگرد هر وقت موقعش شد بيا كه اين خواب تعبير شد.

انگار تقديريش اين بود كه اولين وآخرين  سفر زيارتي­اش مسجد جمكران باشد . من هميشه گفته­ام، كساني كه وقتي به دنيا مي­آيند اذان و اقامه در گوششان زمزمه مي­شود بايد افتخار كنند كه چه چيز باارزشي دارند. وقتي دو فرزندم را براي اين كار، نزد كساني بردم كه زبانرد بودند،  احساس خيلي خوبم داشتم و اشك مي­ريختم يا وقتي به كودكم قرآن خواندن را ياد مي­دهم ، وقتي دخترم كه 7 سال دارد مي­گويد : مامان چند آيه از سوره يس را حفظ كرده­ام، نمي­دانيد چه احساسي به آدم دست مي­دهد الان ممكن بود دو فرزند من بهائي باشند و من يك نسل بهائي را تربيت كنم ولي خدا را شكر  چنين چيزي رخ نداد. همين كه پسرم را در ماه محرم براي امام حسين (ع) سياه پوش مي­كنم  و دخترم  را به ياد حضرت رقيه (س) چادر مي­پوشانم، همه اينها نوعي احساس دلگرمي و آرامش  است.

من حدود 13 سال است كه پدرم را نديده­ام ولي تا مدتي كه مادرم بود به جرأت مي­توانم بگويم كه هيچ­گاه احساس كمبود نكردم. هيچ وقت احساس نكردم كه من با بقيه فرق دارم . اما الان در اين يك سالي كه مادرم فوت كرده نبود ايشان يعني از دست دادن يك چيز خيلي ارزش كه داشتم و ديگر ندارم.

هميشه گفته­ام كه ما آدم­هاي نظر كرده­اي نبوديم كه حالا خدا بخواهد مخصوصا لطفي به ما بكند يا امام زمان(عج) و امام رضا(ع) مخصوصا بخواهند واسطه ما بشوند. هر چند كه تا بحال لطفشان شامل حال ما بوده ولي فكر مي­كنم  دليلش تا حالا اين بوده كه از صميم قلب و از ته دلمان، چيزي از آنها خواسته­ايم. هر كسي از ته قلبش از خدا چيزي بخواهد، حاجت مي­گيرد.

مادرم هميشه مي­گفت: يك قدمي برداشتيم و مسلمان شديم و حالا بايد يك قدرم بزرگتر برداريم و مؤمن شويم. من هميشه گفتم الان  13 سال است كه مسلمانم اما ان شاءا... يك ساعتي برسد كه درآن مؤمن واقعي باشم.

خواندن 733 دفعه
این مورد را ارزیابی کنید
(0 رای‌ها)

معرفی رهبران بهائیت

  • زرین تاج قزوینی

     

    زرین تاج قزوینی (فاطمه یا ام السلمه) مشهور به طاهره قُرهالعَین یا طاهره بَرَغانی (زاده 1228 قمری برابر با 1823 میلادی در قزوین - درگذشته 1268 قمری برابر با 1850 میلادی).

     

    ادامه مطلب...
  • شوقي افندي

    شوقي افندي ملقب به شوقي رباني (1314-1377/1336ش) فرزند ارشد دختر عبدالبهاء بود که بنا به وصيت وي، در رساله اي موسوم به الواح و وصايا به جانشيني وي منصوب شده بود.

    ادامه مطلب...
  • علی محمد باب

    علی محمد باب شیرازی، موسس بابیت است. او شاگرد سید کاظم رشتی بود که با بهره گیری از افکار شیخیه، ادعای بابیت، امامت، خدایی و … کرد و در آخر توبه نامه نوشت و خود را هیچ دانست.

    ادامه مطلب...
  • سید کاظم رشتی

    سيد كاظم رشتي بن سيد قاسم بن سيدحبيب از سادات حسيني مدينه ، زبده ترين شاگرد شيخ احمد احسائي بود که پس از مرگ شيخ رهبري  شيخيه را برعهده گرفت.

    ادامه مطلب...
  • عباس افندی (عبدالبهاء)

    عباس افندي (1260-1340) ملقب به عبدالبهاء، پسر ارشد ميرزا حسينعلي است و نزد بهائيان جانشين وي محسوب مي گردد.

    ادامه مطلب...

مبارزان با بهائیت

cache/resized/ccaca808332350bd352314a8e6bdb7dd.jpg
یکی از حوادث مهم زندگی آیت الله بروجردی تقارن سال
cache/resized/a2c88199bdee2998adc4f97d46fdb662.jpg
ملا محمد سعید بارفروشی معروف به سعید العلما یکی