سارا كرمي: تك تك بهائيها عمرشان را تلف ميكنند و دنبال يك هدف پوچ هستند.
بهائیت در ایران : سارا كرمي 27 ساله فرزند مرحوم حوري كرمي هستم. حدود 13 سال است كه عضو كوچكي از جامعه بزرگ مسلمانان و شيعيان شدهام. من حدود 16 يا 17 سال داشتم كه مسلمان شديم. خيليها فكر ميكنند ما يك شبه تصميم گرفتيم مسلمان شويم و يا يك شبه اين اتفاقات افتاد، ولي ما چند سال قبل از اينكه اعلام كنيم، اين تصميم را گرفته بوديم. بايد به اين نكته اشاره كنم كه ما از اعضاي فعال جامعه بهائي بوديم، در تمام جلسات شركت ميكرديم ، حتي در جمع بهائيها از من ميخواستند مناجات بخوانم. اينطور نبود كه از اول شركت نكرده باشيم، ما در بسياري از برنامهها و فعاليتهايشان حضور داشتيم.
از همان ابتدا و از همان سه سالگي در كلاسهاي گلشن و درس اخلاق شركت ميكردم. بعد از اينكه دوره ابتدايي را تمام كردم از دوم يا سوم راهنمايي به خواست خدا دوستاني پيدا كردم كه در مسير مدرسه پوشش چادر داشتند. آنها در بين تمام دانشآموزان از كساني بودند كه هميشه در نماز جماعت شركت ميكردند . آقايي به نام مرحوم گل آرايش در بين نماز ظهر و عصر صحبت ميكردند . من فقط به شوق و ذوق اينكه پاي صحبت ايشان باشم در نمازها شركت ميكردم بدون اينكه مسلمان شده باشم واصلا بدانم بايد چه چيزي بخوانم فقط خم و راست ميشدم به عشق اينكه به صحبتهاي بين دو نماز گوش كنم و ببينم كه اسلام چه ميگويد و در اطرافم چه خبر است. چادري بودن دوستانم باعث شدكه من كمكم به چادر علاقمند شوم و از مادرم خواستم كه برايم علاقمند شوم و از مادرم خواستم كه برايم چادر تهيه كند. پوشش بهائيها چادر كه نيست هيچ،مقنعه هم سرنميكنندپوشش آنها روسري است آن هم فقط در جمع غريبهها ،در جمع خودشان همان روسري را هم سر نميكنند . براي همين خيلي عجيب بود كه من يك دختر بهائي در محلهاي كه بيشتر خانوادهها بهائي بودند،بخواهم با چادر به مدرسه بروم. اما مادرم نه تنها نترسيد كه پشت سرش حرف بزنندبلكه خوشحال هم شد واين لطف خدا بود كه من از همان ابتدا در دلم به اسلام علاقه داشته باشم. مادرم از پسانداز خودش كه براي خرج خانه گذاشته بود برايم چادر خريد چون پدرم راضي نبود كه من چادر سركنم. ولي مادرم به هر صورت پارچه را تهيه كرد و خودش دوخت. يادم ميآيد آن روزي كه پارچه را خريد تا زماني كه چادر را بدوزد ،ذوق و شوق عجيبي داشتم و براي آماده شدنش ديگر طاقت نداشتم،ميخواستم هر چه زودتر آماده شود و با آن به مدرسه بروم.
كم كم حرفها از اين طرف و آنطرف شنيده شد كه چرا باچادر به مدرسه ميرود؟مگر بهائي نيست؟ مگر بهائيها چادر سر ميكنند؟حتي شركت من در نماز جماعت هم آنها را به شك انداخته بود كه چه خبر است؟ دليلش چيست كه شركت ميكند ؟چه اتفاقي افتاده است؟ همين باعث شد كنجكاو شوند كه چه تحولي رخ داده، چه شده كه من اينطور در نماز جماعت شركت ميكنم يا از پوشش چادر استفاده ميكنم. آن موقع من بچه بودم و نميتوانستم جواب آنها را بدهم اما الحمدلله مادرم خيلي خوب از عهدهشان برميآمد و جوابشان را ميداد.
ما براي نماز خواندن در خانه هماهنگ ميكرديم كه ببينيم پدرم كي از سركار برميگردد تا زماني كه او نيست نماز بخوانيم . خيلي وقتها ميشد كه ما نماز ظهر را خوانده بوديم و مشغول سلام نماز عصر بوديم كه پدرم زنگ خانه را ميزد و ما فوري سجادههايمان را جمع و آن را جايي مخفي ميكرديم كه فقط خودمان ميدانستيم كجاست از ترس اينكه پدرم نبيند. اين زماني بود كه ما هنوز مطرح نكرده بوديم كه به اسلام مشرف شديم بنابراين نمازهايمان به اين صورت بود. نميدانم چقدر قبول بوده چون اكثر اوقات نصفه و شكسته و با ترس و لرز و وحشت و با نگهباني دادن يكي براي نماز خواندن ديگري بود.
من گاهي به بهانه درس خواندن در اتاقم نماز ميخواندم ولي باز هم با ترس و وحشت. يادم ميآيد زماني كه بهائي بوديم در ماه رمضان از صبح چيزي نميخوردم و به دوستانم ميگفتم روزه هستم در صورتي كه نبودم ولي دوست داشتم بگويم من هم روزهام و براي سحري از خواب بلند شدم.
اينكه ما چطور توانستيم در آن محيط، خوب و بد را تشخيص دهيم و بخواهيم خود را مثل مسلمانان نشان دهيم به خاطر عشق و محبت مادرم به ما بود. محبتي كه درجامعه بهائي به ما نشان ميدادند با سياست بود. به عنوان مثال از صبح كه براي كلاس اخلاق ميرفتيم، بازي ميكرديم، تفريح، مسابقه، بگو و بخند، حالا يك دعايي هم ميخوانديم و درس اخلاقي هم به ما ميدادند. ميخواستند يك چنين عشقي را در دلمان بگذارند. مثلا در آن سني كه من بودم برنامهشان اين بود كه من بدون حجاب در جمعي بروم كه دختر و پسر درآن آزادند وبا هم ارتباط راحتي دارند و از حجاب و به قول خودشان زحمت، خبري نيست. آنها ميخواستند چنين عشقي را به ما منتقل كنند كه حالا يك روز با بچههاي درس اخلاق برويم پارك، يك روز ناهار برويم بيرون و چيزهايي از اين ست. ولي مادرم عشق خدا را به ما نشان داد و اينكه راه سعادت كدام است! آدم هر روزش را هر طور كه بخواهد ميتواند سركند ممكن است يك روز از صبح تا شب خوش بگذراند و تفريح كند و ممكن است يك روز را از صبح تا شب بنشيند در خانه غصه بخورد ولي مهم اين است كه بداند راه سعادت چيست و كدام راه، راهي است كه خدا ميخواهد. مادرم ميخواست با عشق مادرياش چنين چيزي را به ما ياد بدهد.
يك شخص بهائي چه بهائيزاده باشد يانه وقتي درجامعه بهائي حضور دارد، اصلا كمبودهاي بهائي بودن را نميبيند. وقتي آدم جدا ميشود و با يك ديد ديگر نگاه ميكند تازه متوجه ميشود . من هميشه ميگويم كه فكر ميكنم آن 17 سال عمرم را كه در بهائيت بودم تلف كردم. واقعا تك تك بهائيها عمرشان را تلف ميكنند. آنها دنبال يك چيز پوچ هستند چيزي كه به قول معروف اصلا آخر و عاقبت ندارد. خدا شاهد است كه من اين را از روي تعصب يا براي اينكه مسلمان شدهام نميگويم، آنها واقعا دنبال يك چيز پوچ هستند. آنها خودشان را از جامعه جدا كردهاند مثلا همين مسئله انتخابات را نگاه كنيد. از چندوقت قبل تبليغ شروع ميشود به همه گفته ميشود كه ميتوانند درآن شركت كنند وحق انتخاب كردن دارند. حالا چه كساني نميتوانند شركت كنند بهائيها! آيا واقعا حيف نيست در جامعهاي كه همه در انتخابات شركت ميكنند و حق اظهار نظر دارندآنها نتوانند شركت كنند. يا مثلا در مدرسه ميتوانند يك جمع خوب داشته باشند، در گروه سرود و نمايش شركت كنند ولي آنها اصلا شركت نميكنند و خودشان را از بقيه جدا ميكنند. بهائيها در خودشان زندگي ميكنند و اصلا جامعه بيرون را نميبينند . همينكه ماه رمضان ميشود تمام آدمهاي اطرافشان روزه ميگيرند ولي براي آنها اصلا مهم نيست كه ماه رمضاني آمده و رفته. همينكه عيد فطر ميشود همه مسلمانان دسته جمعي به نماز ميروند و عيد را به هم تبريك ميگويند ولي آنها اصلا خاص بودن اين روز را لمس نميكنند. هميشه به خودم ميگويم آدم يك عمر در اين دنيا باشد و يكبار امام رضا(ع) را زيارت نكرده باشد، واقعا حيف است! يك عمر در اين دنيا باشد و يك دعاي عهد نخوانده باشد و احساسي را كه موقع خواندن اين دعا به آدم دست ميدهد تجربه نكرده باشد واقعا زندگياش تباه شده است.
بايد از يك زاويه ديگر به مسئله بهائيت و بهائي بودن نگاه كرد تا فهميد چه كمبودهايي دارد. تا وقتي كه فرد، بهائي است نميتواند اينهارا ببيند . بهائيان باخودشان ميگويند اين مسلمانها را ببين كه مجبورند چادر و مقنعه سر كنند ولي ما راحت هستيم و هر طور كه بخواهيم ميگرديم . ولي وقتي جدا ميشوي و از طرف اسلام نگاه ميكني، متوجه ميشوي همين حجاب، همين چادر، آدم را به جايي ميرساند كه نقطه اوج است.
ياد يكي از مصاحبههاي مادرم افتادم كه وقتي در مورد حجاب از ايشان سؤال پرسيدند جواب داد كه ما چرا چيزهاي بيارزش را مخفي نميكنيم و چيزهايي با ارزش مثل طلا، سند و ... را يك جاي مطمئن ميگذاريم و جلوي چشم نميگذاريم مثلا از سند خانه به عنوان تزئين دكوراسيون منزل استفاده نميكنيم يا آن را جلوي چشم نميگذاريم تا هر كسي بيايد و آنها را ببيند، پس زن آنقدر باارزش هست كه بايد پوشيده باشد.
يادم ميآيد در يكي از جلسات درس اخلاق،من دخترها و پسرها را جدا نشاندم وقتي معلم وارد شد گفت:خوب است ديگر مسجد درست كرديد، چرا جدا نشستيد،اين چه وضعي است؟بعد آمد دخترها و پسرها را كنار هم نشاند به اين صورت كه هر دختري بايد كنار يك پسر مينشست. تا اينكه نوبت به من رسيد و گفت برو بنشين كنار فلان پسر. من هم ايستادم و گفتم هرگز چنين كاري را نميكنم. اين خيلي برايشان سنگين بود كه چرا چنين رفتاري نشان دادم. در مورد حجاب،قانون بهائيها اين است كه در جلساتشان به محض اينكه از دروارد ميشوند مانتو و روسري خود را روي چوب لباسي آويزان ميكنند و بدون حجاب وارد جلسه ميشوند.
در دعا خواندن،ما مسلمانان و شيعيان براي خدا دعا ميخوانيم و هدف ما خداست ولي بهائيها براي بهاءا... و حضرت اعلا و عبدالبهايشان دعا ميخوانند نه خدا. مقصودشان از اين دعا خواندن خدا نيست،درخواستي كه ميكنند از خدا نيست. ممكن است مثلا بگويند من بنده تو هستم و كلماتي از اين دست ولي منظورشان بهاءا... وعبدالبهاء و حضرت اعلايشان است. ولي مسلمانها تا آنجايي كه من در اين مدت 13 سال ديدم و متوجه شدم دعا را براي خدا ميخوانند و مقصود و منظورشان خداست. درست است كه كساني را واسطه قرار ميدهند مثلا امام رضا(ع) يا امام زمان(عج)را واسطه قرار ميدهند كه خدا آن حاجت موردنظرشان را برآورده كند.
مراسم ضيافتشان را به خوبي به ياد دارم. ضيافت يعني كه هر 19 روز تشكيل ميشود و هر دفعه چند خانواده دور هم جمع ميشوند. اين جلسهها هر بار در خانه يكي از اين خانواده برگزار ميشود.ابتداي اين جلسات كه وارد ميشدند حالت احوالپرسي داشت. بعد شروع جلسه با خواندن مناجات بود،دعا ميخواندند مثلا ذكرهاي يا صبوح ،يا قدوس ، يا ستار و ... را ميگفتند كه فكر نميكنم منظور آنها خدا بوده باشد. بعد اخبار ساير بهائيان را به يكديگر منتقل ميكردند كه مثلا فلان شب فلان كس تسجيل شده يا فلان بهائي در فلان شهر فوت كرد،حتي از اسرائيل هم اخبار ميآوردند.
يك نفر كه به عنوان رئيس جلسه بود، اخبار را ميخواند تا ديگران هم نسبت به اوضاع و شرايط ، آگاهي پيدا كنند. بعد افراد حاضر كلا اتفاقاتي كه برايشان افتاده بود، گزارش ميكردند . مثلا ممكن بود در مدرسه براي فرزندشان اتفاقي رخ دهد مثل اينكه ميگفتند مدير مدرسه از فرزندمان سؤالي پرسيده است، اين سؤال در ضيافت مطرح ميشد و مورد مشورت قرار ميگرفت تا آنها بدانند چه پاسخي بايد به فرد بدهند .يااينكه ميگفتند مدرسه ميخواهد براي دخترمان جشن تكليف بگيرد،آيا اجازه بدهيم در آن شركت كند يا نه؟يعني خودشان تصميم نميگرفتند و اين قبيل مسائل را بايد از آنها ميپرسيدند حتي رفتن به اردو.
همچنين براي جذابتر كردن جلسات، مسابقاتي برگزار ميكردند كه براي والدين ،كودكان و ... به صورت جداگانه بود. در واقع ،ضيافت جايي است كه از هر گروه سني اعم از پيرو جوان و پدر و مادر و كودك ميتوانند در آن شركت كنند و برگزاري اين مسابقات ميتواند براي هر طيف،جذابيت خاصي داشته باشد.
بعد از آن هم پذيرايي صورت ميگرفت و درآخر كار ،مراسمي اجرا ميشد كه به آن «گلدان» ميگفتند ؛ يك ظرف شكلات خوري يا ظرفي زيبا را وسط جمع قرار ميدادند و سپس هر كس به اندازه وسع خود، مبلغي را داخل آن ميانداخت و خدا ميداند كه اين پولها كجا خرج ميشد.
يكي ديگر از كارهاي تشكيلاتي آنها، آموزش درسهاي اخلاق است كه براي گروههاي خاصي در نظر گرفته شده و از سن 13 تا 20 سال در اين كلاسها شركت ميكنند. اين كلاسها مخصوص فرزندان خانوادههاست و براي هر فرد ،بسته به گروه سني كه در آن قرار دارد،متفاوت است. اين كلاسها در خانهها تشكيل ميشود و بعد از اينكه دعا و مناجات را ميخوانند، به برگزاري انواع مسابقات و سرگرميها ميپردازند . بعد همبازي و پذيرايي و ... صورت ميگيرد . مثلا ميگويند هر كس يك لطيفه تعريف كند. يكسري كتابهايي هم خودشان تأليف كرده بودند درباره زندگاني عبدالبهاء ،چگونگي زندگي روحيه خانم و ... كه اينها را هم در اين كلاسها ميخوانند و آموزش ميدهند.همچنين وقتي بچهها به سن تسجيل ميرسند يكسري نمازها به آنها آموزش داده ميشود.
در كل، فكر ميكنم جذابيت اين كلاسها در اين است كه دختر و پسر در اين جلسات با هم هستند كه باعث ميشود به اين جلسات با هم هستند كه باعث ميشود به اين جلسات جذب شوند، به خصوصي در اين گروه سني خاص كه تحولات مربوط به بلوغ در آن رخ ميدهد. نكته مهم اين است كه آنها با اطلاع پدر ومادر در كنار هم هستند و خيلي راحت و بدون هيچ استرسي در اين زمينه ، ميتوانند در اين جلسات شركت كنند، مسابقه بدهند و بالاخره امري است كه هر كسي ممكن است به سمت آن جذب شود.
زماني با مادرم تصميم گرفتيم، وقتي وارد جلسات ميشويم روسري خود را در نياورديم و تا آخر جلسه با مانتو و روسري بنشينيم . اين موضوع هم برايشان خيلي سنگين بود و هم سؤال شده بود كه چرا همه بدون حجاب وارد ميشونداما شما ميخواهيد تا آخر جلسه با حجاب باشيد. كلا مادرم روي اين مسئله حساسيت نشان ميداد كه باعث شد ما هم حساس شويم و برايمان مهم باشد.
يكبار مادرم از من خواست كه شعر طولاني يكي از شاعران بهائي را كه كشته شده بود، حفظ كنم. من هم آن را حفظ كردم . يك شب مادرم از بزرگترهاي جامعه بهائي خواست كه به منزل ما بيايند . من هم در حضور آنها آن شعر را خواندم. خيلي خوششان آمد و تعجب كردند وخيلي مرا تشويق كردند. يكي از آنها ميخواست مرا به تهران ببرد تا آنجا درجلسهاي آن شعر را بخوانم اما مادرم گفت: نميخواهم او را به تهران ببريد يا تشويقش كنيد فقط خواستم به شما ثابت كنم كه دختر من توانايياش را دارد. شايد مادرم روي حساب آينده، اين كار را كرد كه جامعه بهائي بعدها نگويند حتما اينها كمبودي داشتند كه چنين كاري را كردند.
مادرم بارها براي ما توضيح داد كه ما ميخواهيم مسلمان شويم و قرار است اتفاق بزرگي در زندگيمان رخ دهد. عواقبش را هم برايمان گفت، اينكه ممكن است همه ما را ترك كنند حتي پدر، پدربزرگ، مادربزرگ، خاله، دايي و ... ممكن است ديگر آنها را نبينيم و اينكه قرار است مشرف شدنمان از طريق روزنامه خبر اعلام شود. حتي يك روز گفت ممكن است مرا بكشند حالا اگر من را كشتند شما بايد فلان كار را انجام دهيد و با فلان كس تماس بگيريد . ببينيد مادرم تا كجاها فكرش را كرده بود. براي ما كه بچه بوديم خيلي سخت بود كه يك مادر بنشيند و به بچههايش بگويد كه اگر مرا كشتند شما چه بايد بكنيد! واقعا درآن لحظه نميدانستيم بايد چه بگوييم.
يك روز ما را به خانه مادربزرگمان برد و گفت ممكن است اين آخرين باري باشد كه ما به اينجا ميآييم. آن موقع ما حسي داشتيم كه آنها درك نميكردند، آنها نميدانستند كه قرار است چه اتفاقي بيفتد. فقط ما ميدانستيم كه تا چند روز ديگر كه آن خبر در روزنامه چاپ شود ممكن است ديگر همديگر را نبينيم و حتي ممكن است از آن لحظه به بعد دشمن يكديگر شويم. يادم ميآيد كه ما دلمان يك جورايي گرفته بود ولي آنها كه از هيچ چيز خبر نداشتند خيلي عادي و مثل دفعات قبل كه به منزلشان ميرفتيم با ما رفتار ميكردند.
تاريخ مشخصي به ما نداده بودند كه قرار است چه زماني اطلاعيه چاپ شود. عصر نيمه شعبان بود كه مادرم گفت برويم و روزنامه بگيريم، ببينيم چه خبر است. اصلا انتظارش را نداشتيم كه يكدفعه مامان عكس خود را در روزنامه ديد. درست است خوشحال شديم ولي انگار دنيا روي سرمان خراب شده بود كه حالا قرار است چه اتفاقي بيفتد. پدرم اصلا اطلاع نداشت و همانطور كه از ما خواسته بودند روزنامه را هم نشانش نداده بوديم كه از طريق ديگران اطلاع پيدا كند. من و مادرم آن شب تا صبح از شدت استرس چشم روي هم نگذاشتيم يعني واقعا ميترسيديم كه فردا صبح چه ميشود. فردا صبح كه به پدرم اطلاع دادند چنين اتفاقي افتاده و در روزنامه هم چاپ شده، ما را از خانه بيرون كرد . تا به حال چند بار بهائيها گفتهاند كه چرا ميگوييد شما را از خانه بيرون كرد. آنها شاكي هستند كه شما دروغ ميگوييد او شما را بيرون نكرد. ولي واقعا پدرم من، مادرم و برادرم را با دست خالي از خانه بيرون كرد. آن روز تا ظهر در خيابانها راه ميرفتيم و نميدانستيم بايد كجا برويم و چه كار كنيم؟
آن روز براي ما خيلي سخت بود ولي به مادرم سختتر از من و برادرم گذشت . بالاخره مسئوليت من و برادرم بر عهده او بود . آن روز آنقدر در خيابانها گشتيم تا ظهر شد و من وعرفان گرسنه شديم. مامان دو تا ساندويچ گرفت كه ما بخوريم . ما آن لحظه اصلا فكر نكرديم چرا خودش نميخورد شايد اصلا پول نداشت كه براي خودش هم بخرد يا آنقدر استرس داشت كه نميتوانست ناهار بخورد. ولي جداي آن استرس، اضطراب و سختي اميدي هم ته دلمان داشتيم.
يك خانم خياطي بود كه با تمام اقوام و دوستان ما آشنايي داشت و همه او را ميشناختند حالا يا او را ديده بودند يا نامش را شنيده بودند. در واقع خياط خانوادگي ما بود. ناهار كه خورديم به منزل ايشان رفتيم. ايشان ازدواج نكرده بود و با مادرش زندگي ميكرد و مادرم ميدانست كه هيچ مردي در خانه آنها نيست. براي همين به خانه آنها رفتيم كه بعدا حرفي پشت سرمان نباشد. اين هم از تدابير مادرم بود كه كجا را انتخاب كند و ما به خانه چه كسي برويم. بايد كسي ميبود كه همه اقوام او را بشناسند و بدانند كه هيچ مردي در آنجا رفت و آمد ندارد تا حرفي پشت سرمان نباشدو نگويند آنها آن شب را كجا گذراندند.
هميشه هر كسي را كه در اين راه كمكمان كرد دعا ميكنم و هيچگاه يادم نميرود . از ظهر كه رفتيم خانه آن خانم كه خدا رحمتش كند، خيلي به ما لطف كرد، خيلي كمكمان كرد ، خيلي خوب پذيرايي كرد و باعث شد كه شكر خدا هيچ حرفي پشت سرمان نباشد. به هر كس ميگفتيم خانه فلان حاج خانم بوديم او را ميشناخت و ميدانست كجا بوديم.
در آن لحظات پرتلاطم اطميناني كه مادرم به ما ميداد، آرامش را براي ما به وجود آورد. اينطور نبود كه بنشيند و جلوي ما اشك بريزد وگريه كند. اصلا چنين چيزي نبود. او خيلي محكم بود . ما به كسي تكيه كرده بوديم كه مطمئن بوديم پشتمان ايستاده است و خودش مطمئنا به خدا تكيه كرده بود، اگر خدا نبود پشت او خالي ميشد و پشت ما هم خالي ميشد.
در اين مدت هيچ خبري از پدرم نبود زيرا هيچ علاقهاي هم بين ما نبود. مادرم متولد خانوادهاي بهائي بود كه غير از پدر و مادرش، عمو، خاله و همه اقوامش بهائي بودند و از موقع تولد با يك تربيت بهائي بزرگ شده بود. آنطور كه خودش تعريف ميكرد ازدواجش به او تحميل شده بود. درست است كه دختر عمو و پسر عمو بودند ولي باز هم تحميلي بود . هميشه ميگفت اصلا آن چيزي كه من ميخواستم نبود. از شب عروسي هم كه تعريف ميكرد ميگفت به خاطر بهائي بودن و شرايطي كه داشتند، اجازه نداشتند عروسي پرسروصدا و پرخرجي بگيرند. از دوره نامزديشان كه تعريف ميكرد، ميگفت: وقتي پدرت به منزل ما ميآمد اصلا با من صحبت نميكرد و رو در رو هم نميشديم فقط با بزرگترها صحبت ميكرد. با اينكه غريبه نبودند ولي كسي از مادرم درباره علاقهاش نپرسيده بود . مادر از سالها قبل از اينكه تربيت بهائي داشت، راضي نبود و فقط تحمل ميكرد. شايد آن موقع سن او آنقدر نبوده كه بخواهد ابزار كند كه از بهائي بودنش ناراحت است.
يك سال بعد از ادواجشان در سال 63 من به دنيا آمدم. پدرم آدمي نبود كه اهل كار نكردن و تنبلي باشد يا خرج خانه را هدر دهد، رفيق باز باشد، اهل مواد و ... باشد. شايد به ظاهر آدم مثبتي بود ولي از نظر عاطفي، كسي بود كه دوست داشتنش را به مادرم وبه ما ابراز نميكرد. خيلي وقتها ميشد كه ما مريض بوديم و مادرم از شب تا صبح بالاي سرمان بود ولي پدرم اصلا بلند نميشد بگويد بچهها مشكلي چه مشكلي دارند يا حداقل صبح هم نميپرسيد كه حالشان چطور است . هيچ وقت برايش مهم نبود كه وضعيت درسي ما چطور است.
رابطه من و پدرم هميشه خيلي سرد بود. گاهي ميشد كه من به خانه مادربزرگم ميرفتم و يك هفته ميماندم ولي پدرم يكبار هم نميآمد بگويد دلم برايت تنگ شده بيا برويم خانه. ما حتي به پدرم نميگفتيم پول ميخواهيم و براي پول تو جيبي به مادرم ميگفتيم كه او برايمان از پدر بگيرد. همه مسئوليتهايمان هميشه به گردن مادرمان بود. الان هم هميشه به همسرم تأكيد ميكنم كه بايد رابطهات با دخترمان گرم باشد طوريكه هيچكس ديگري نتواند جاي اين عشق و رابطه را بگيرد.
يك عده بهائي پيش پدرم رفته و گفته بودندبرو از نظرمالي كمكشان كن، شايد برگردند،چون ما هيچ چيزي نداشتيم . من بودم و عرفان و مادرم ، بدون هيچ شغل و پشتوانهاي .پدرم به آنها جوابي داده بود كه هيچوقت از ذهن من و عرفان پاك نخواهد شد، او گفته بود:من نان به بچه مسلمان نميدهم.
ولي شكر خدا چه همان ابتداي جدايي كه هيچ چيز نداشتيم و حتي ميشود سرگرسنه روي زمين بگذاريم و بدون غذا روزه بگيريم و چه بعد از آن هيچوقت لازم نشد دستمال را جلوي پدرم يا هر بهائي ديگري دراز كنيم و اين هم از لطف خدا بود.
اينكه بعد از مسلمان شدن ما چقدر بحث شد،چه دعواهايي اتفاق افتاد،چه ناراحتيهايي كشيديم و چقدر اشك ريختيم،اصلا قابل بيان نيست. حتي در يك هفته از بس كه از هر طرف تحت فشار بوديم سه...چهار بار به من سرم وصل كردند. تشكيلات بعد از مدتي براي اينكه ما را بيشتر تحت فشار قرار دهد پدرم را به استراليا فرستاد تا كاملا از ما دور باشد و به قول خودشان ما كسي را نداشته باشيم و به قول خودشان ما كسي را نداشته باشيم و به ما بسيار سخت بگذرد. از يك طرف بهائيها از ما بريده بودند و پيغام پشت پيغام ميدادند كه از خدا بريديد خدا به دادتان برسد، نفرين بهاءا... دامنگيرتان ميشود، يك روز ميخواهيد برگرديد ولي ديگر روي برگشتن نداريد و ... از طرف ديگر هم ما هنوز ما مسلمانها ارتباطي نداشتيم كه بخواهيم با كسي انس بگيريم و كسي را نميشناختيم. همسايه ها از سرو صداها و بحثها، چيزهايي شنيده بودند كه چه اتفاقي افتاده است. آن موقع يك عده از همسايههاي ما بودند كه عضو خانواده ما شده بودن خيلي به ما كمك كردند . حتي شايد از نظر مالي هم كمك كردند و ما نميدانستيم.
يكبار همسايهها كه ميدانستند ما چه سختيهايي كشيديم و چقدر بهم ريختهايم، جمع شدند و يك كاروان زيارتي تشكيل دادند و بدون دريافت پول ما را به جمكران بردند. اين اولين سفر زيارتي ما بود، خيلي خوش گذشت. واقعا لطف آنها درآن سفر و در شرايطي كه هيچكس را نداشتيم شامل حالمان شد. اين لطف وكمكشان را هيچگاه فراموش نميكنيم.
شايد الان بچهها تا مشكلي پيدا ميكنند ديگر درس نخوانند و بگويند ذهنمان به هم ريخته و نميتوانيم درس بخوانيم ولي اين مشكلات در برابر ذهن به هم ريخته ما درآن شرايط، هيچ است. باز هم به خاطر اينكه تكيه گاه ما مادر بود واز طرف او حمايت ميشديم درس را ادامه داديم آن هم با موفقيت. خصوصا كه ديگر در مدرسه هم مدير، ناظم، معلمها و مربيهاي پرورشي اطلاع پيدا كرده بودند و از طرف آنها هم حمايت ميشديم و رفتارشان خيلي با ما خوب بود.
يك خاطره جالب از اولين ماه رمضان بعد از اينكه مسلمان شديم در يادم هست. چند وقت بعد از آن ماجراها ماه رمضان بود . به خاطر اينكه پدرم رفته بود يك مدت داييام شبها ميآمد پيش ما. او بهائي بود ولي براي اين كه حرف و حديثي نباشد، ميآمد و شبها پيش ما ميماند. داييام خودش منبعي از ايجاد استرس بود و اينطور نبود كه ما از اينكه او پيش ماست، خوشحال باشيم . او خيلي با عصبانيت و غرولند با ما برخورد ميكرد. مادرم از شب بشقاب و قاشق و ... را براي سحري آماده ميكرد كه يك وقت سحر سر و صدا نشود كه دايي بيدار شود. ما گوشمان را به راديو ميچسبانديم كه ببينيم چه زماني اذان ميگويند و در واقع صداي خيلي كمي از دعا و اذان ميشنيديم. پانزده روزي گذشت كه ما هر روز روزه ميگرفتيم. ما نميدانستيم كه زمان اذان تهران با زمان اذان شيراز فرق دارد وهر وقت هر كدام از شبكههاي تلويزيون اذان ميگفت ما افطار ميكرديم. يك روز يكي از همسايههاي خوبمان آمد و براي ما خرما آورد. گفت با اين خرماها روزهتان را باز كنيد و مرا هم دعا كنيد. مادرم گفت چشم ما خرماها را ميخوريم دعا هم ميكنيم ولي الآن يك ربع است كه ما افطار كرديم . اين اتفاق بين همسايهها شده بود يك چيز جالب و خندهار كه ما 15 روز را روزه گرفتيم و يك ربع قبل از اذان افطار كرديم و تازه فهميده بوديم كه روزههايمان هم شده مثل نمازهايي كه قبلا مخفيانه ميخوانديم.
شايد براي خليها سؤال باشد كه وقتي پدرم از پيش ما رفت و ما هيچ منبع درآمدي نداشتيم، چطور زندگي خود را ميگذرانديم. خيلي وقتها ميشد كه يخچالمان خالي خالي بود وهيچ چيز براي خوردن نداشتيم . اين را ميگويم به خاطر خيلي از بهائياني كه فكر ميكنند ما را با پول به اين سمت كشيدهاند يا به خاطر وعده و وعيدهايي مسلمان شديم. خيلي وقتها بود كه با يك تخم مرغ روزه ميگرفتيم و شب هم سيبزميني را سرخ ميكرديم و افطار ميكرديم.
يك مدت مادرن دنبال درآمد زدايي بود. مطمئنا با تعاريفي كه از او كردم، معلوم ميشود آدمي نبود كه بخواهد دستش را جلوي كسي دراز كند يا از كسي چيزي قبول كند و ما را هم همينطور بار آورده بود كه درك ميكرديم از هر جايي نميشود پول بدست آورد. باور كنيد اينكه ميگويم خيلي وقتها من وعرفان گرسنه به مدرسه ميرفتيم و باز ميگشتيم، اغراق نيست.
يك مدت يكي از آشنايان ، مقداري لباس بچهگانه به مادرم داد و گفت اينها را بفروش . همسايهها واطرافيان كه از وضع ما خبر داشتند، با اينكه اصلا به آن لباسها احتياج نداشتند و شايد تا آن زمان خريد خود را از بهترين و شيكترين فروشگاهها انجام ميدادند ولي به خاطر كمك به ما از مادرم خريد ميكردند. يكي از همسايهها فردي مرفه و سرشناس بود و سيسموني دخترش را از مادرم خريد در حالي كه فكر ميكنم حتي از آن استفاده هم نكرد ولي به خاطر كمك به ما اين كار را كرد تا منتي سرما نباشد.
مدتي بعد مادرم تصميم گرفت لحاف و تشك بدوزد و يكي از آشنايان ،وسايلي را كه براي اين كار لازم بود برايش ميآورد. مدتي درآمدمان از اين راه تأمين ميشد و مادرم از صبح تا شب بيشتر وقتش را صرف دوختن لحاف ميكرد . خيلي وقتها ميشد كه در حين كار از خستگي و فشار عصبي از حال ميرفت و ما گريه ميكرديم.
ايشان ما را طوري تربيت كرده بود كه توقع آنچناني نداشته باشيم كه حتما بايد خريد شب عيد انجام دهيم تااگر مثلا 10 چيز در مدرسه لازم داشتيم از 9 تاي آن ميگذشتيم و دهمي را ميخريديم. مادرم تا جايي كه ميتوانست زحمت ميكشيد. مدتي بعد با خياطي روزگار ميگذرانديم كه خيلي سخت بود ولي به لطف خدا با اينكه درآمد ناچيز بود اما بركت داشت تا اينكه مادرم تصميم گرفت سراغ مجوز مغازه برود و توانست مجوز مغازه نانوايي را بگيرد.
نانوايي روز نيمه شعبان افتتاح شد. يك نكته خيلي جالب در اتفاقات زندگي ما وجود دارد و آن اينكه: وقتي قرار بود اعلام تشرف ما در روزنامه چاپ شود معلوم نبود چه روزي است اما مصادف شد با نيمه شعبان . بعد هم اولين سفر زيارتي ما همان مسجد جمكران بود كه به لطف خدا و دوستان و همسايههايمان مشرف شديم باز در نيمه شعبان بود. افتتاحيه مغازه نانوايي هم دقيقا با همان روز مصادف شد كه به همين سبب نام آن به «صاحب الزمان» مزين گرديد، ما اين را به فال نيك گرفتيم و هميشه نيمه شعبان منتظر يك عيدي از سوي خدا بوديم و مطمئنا هم عيدي به ما ميرسيد و تا حالا هر چه نيمه شعبان آمده و رفته، ما يك عيدي از طرف خدا دريافت كردهايم. بعد از آن هم مسئله ازدواج بنده رخ داد و مشكلاتي كه به خاطر نبود پدرم داشتيم، دادگاه و سختيهايش و... باز هم پس از رفع گرفتاريها، عقد ما مصادف شد با نيمه شعبان . گويا همين طور رقم خورده بود كه همه اتفاقات مهم زندگي ما روز نيمه شعبان رخ دهد. همچنانكه وقتي به نيمه شعبان نزديك ميشديم مادرم به من ميگفت به نظرت امسال خدا چه عيدي به ما ميدهد ؟ كه آخر هم در بازگشت از مسجد جمكران اين اتفاق براي او رخ داد و تصادف كرد. در حالي كه خواب امام زمان(عج) را ديده بود و فكر ميكنم شايد حقش همين بود كه امام زمان(عج) را در خواب بييند و از دنيا برود. قبل از رفتن به مسافرت، روزي خانه ما آمد وگفت: چند وقت پيش خواب ديدم كه مُردم وكسي دست مرا گرفت و به سمت بالا برد و مرا شستند و كفن پيچ كردند وخاك رويم ريختند . چون فكر ميكرد براي من حتي شنيدن اين خواب سخت است و به خاطر سفري كه در پيش دارد ممكن است سبب نگراني من شود، خوابش را كامل تعريف نكرد . ما هم گفتيم ان شاءا... خير است و عمرت زياد ميشود. بعد از اينكه به مسافرت رفت و ديگر برنگشت يكي از آشنايان كه مادرم خواب خود را براي ايشان تعريف كرده بود ،خواب را به طور كامل برايم تعريف كرد . گفته بود بعد از اينكه خاكم كردند، وارد دنياي جديدي شدم كه خيلي آرامش داشت، آنجا خيلي خوب بود، يك دفعه كسي به من گفت برگرد، هنوز زود است كه بيايي، مادرم گفته بود الان اينجا خيلي راحتم، بگذاريد بمانم، دوست نداريم ديگر برگردم. ولي گفته بودند الآن موقعش نيست ، برگرد هر وقت موقعش شد بيا كه اين خواب تعبير شد.
انگار تقديريش اين بود كه اولين وآخرين سفر زيارتياش مسجد جمكران باشد . من هميشه گفتهام، كساني كه وقتي به دنيا ميآيند اذان و اقامه در گوششان زمزمه ميشود بايد افتخار كنند كه چه چيز باارزشي دارند. وقتي دو فرزندم را براي اين كار، نزد كساني بردم كه زبانرد بودند، احساس خيلي خوبم داشتم و اشك ميريختم يا وقتي به كودكم قرآن خواندن را ياد ميدهم ، وقتي دخترم كه 7 سال دارد ميگويد : مامان چند آيه از سوره يس را حفظ كردهام، نميدانيد چه احساسي به آدم دست ميدهد الان ممكن بود دو فرزند من بهائي باشند و من يك نسل بهائي را تربيت كنم ولي خدا را شكر چنين چيزي رخ نداد. همين كه پسرم را در ماه محرم براي امام حسين (ع) سياه پوش ميكنم و دخترم را به ياد حضرت رقيه (س) چادر ميپوشانم، همه اينها نوعي احساس دلگرمي و آرامش است.
من حدود 13 سال است كه پدرم را نديدهام ولي تا مدتي كه مادرم بود به جرأت ميتوانم بگويم كه هيچگاه احساس كمبود نكردم. هيچ وقت احساس نكردم كه من با بقيه فرق دارم . اما الان در اين يك سالي كه مادرم فوت كرده نبود ايشان يعني از دست دادن يك چيز خيلي ارزش كه داشتم و ديگر ندارم.
هميشه گفتهام كه ما آدمهاي نظر كردهاي نبوديم كه حالا خدا بخواهد مخصوصا لطفي به ما بكند يا امام زمان(عج) و امام رضا(ع) مخصوصا بخواهند واسطه ما بشوند. هر چند كه تا بحال لطفشان شامل حال ما بوده ولي فكر ميكنم دليلش تا حالا اين بوده كه از صميم قلب و از ته دلمان، چيزي از آنها خواستهايم. هر كسي از ته قلبش از خدا چيزي بخواهد، حاجت ميگيرد.
مادرم هميشه ميگفت: يك قدمي برداشتيم و مسلمان شديم و حالا بايد يك قدرم بزرگتر برداريم و مؤمن شويم. من هميشه گفتم الان 13 سال است كه مسلمانم اما ان شاءا... يك ساعتي برسد كه درآن مؤمن واقعي باشم.